بازگشت

کارل ياسپرس


کارل ياسپرس در 23 فوريه ي 1883 ميلادي در الدنبرگ (Oldenburg) آلمان متولد شد. در سال 1901 به دانشگاه هايدلبرگ (Haidelberg) رفت او سرانجام به دانشگاه گوتينگن راه يافت. پس از سه ترم تحصيل در رشته ي حقوق به تحصيل پزشکي پرداخت. ياسپرس پس از تحصيلات به فلسفه روي آورد و در سال 1922 کرسي فلسفه را در دانشگاه هايدلبرگ برعهده گرفت. او پس از تاليف آثار متعددي در سال 1949 کتاب منشأ و غايت تاريخ را نوشت. سرانجام ياسپرس در 26 فوريه 1969 در هشتاد و شش سالگي بر اثر حمله ي قلبي در شهر بازل سوييس درگذشت.(ر. ک: رشيدي، بهروز، غايت تاريخ از ديدگاه کارل ياسپرس و آيزايا برلين، علي ابن ابيطالب، تهران، 1378 ش).

کارل ياسپرس در سال 1949 ميلادي کتاب «آغاز و انجام تاريخ» [1] خود را نگاشت و در اين کتاب طرح تاريخي اش را ارائه نمود. و به جستجوي وحدت تاريخ پرداخت. او با وجود خاستگاه مسيحي اش، نه مسيحي است و نه خدا ناشناس بلکه او تعقل را عنصر ناگزير باور فلسفي مي داند. ياسپرس در آثار نخستين خود بر اين بود که بين فلسفه و دين نبرد دايمي جريان دارد و پيوسته هر يک عليه ديگري در مبارزه است، ليکن در آخرين آثار او گرايش به دين و سير ايمان به سوي الوهيت آشکارا نمايان است، و در آن آثار، ارزش تورات و اناجيل را ستوده است، امّا معتقد است که يهوديت و مسيحيت به خطا خود را واجد حقيقت مطلق دانسته اند. چرا که او معتقد است حقيقت مطلق را يک جا نزد هيچ کس نمي توان يافت. ياسپرس به گونه اي ژرف تحت تأثير کي يرکه گارد، نيچه و کانت بود. از ديدگاه ياسپرس پر ارج ترين تحولات تاريخي تحولات معنوي و روحي بشر است که از طريق فيلسوفان بزرگ به وقوع پيوسته است. معناي تاريخ از نظر ياسپرس سفر کردن انسان به ديار کمال و دستيابي به عالي ترين امکان بشري يعني «وحدت بشريت» است. او مي گويد: «... هرگز نمي توان هدف نهايي تاريخ را صريحاً مشخص ساخت، اما اين يک هدف تاريخ را مي توان هدفي مشخص دانست و آن شرطي است که بايد انجام داد تا عالي ترين امکان بشري براي انسان فراهم آيد، و آن وحدت بشريت است». [2] .

بدين سان ياسپرس به تاريخ آينده ي بشر خوش بين و اميدوار است. او معناي تاريخ و هدف و غايت آن را در پيشرفت مادي و فني انسان نمي داند، بلکه چيزي فراتر از آن را مورد نظر دارد و آن تجلي هستي الوهيت است و شرط آن را ارتباط و تفاهم انسان ها با هم مي داند. ياسپرس غايت تاريخ را در وحدت بشريت جستجو مي کند. او آينده اي را در تاريخ تعقيب مي کند که مبتني بر وحدتي ناشي از مهر و محبت انسان ها به هم ديگر باشد. وحدتي که نه تنها از راه زور و قدرت تحميل نشده باشد، بلکه ناشي از فضايي محبت آميز و مفاهمه بشري باشد. وي با اشاره به اين که انسان، دوست دار قدرت، تعدي و منفعت طلبي است و در اين راه آماده است همه چيز را فدا کند و شوق نيرومند او در جهت ارضاي هوا و هوس و شهوات و رابطه هاي انساني مبتني بر بي عدالتي و ناروايي است، اين سؤال هميشگي را مطرح مي کند که آيا بر جهان خدا فرمان روايي مي کند يا ابليس؟ در پاسخ مي گويد: به فرجام ابليس تسليم خدا مي گردد.

به عقيده ي ياسپرس وحدت بشريت و تاريخ از طريق فلسفه و فلسفيون، فلسفه اي که امکان ارتباط و تفاهم همگاني را فراهم آورد، عملي خواهد گشت. به اعتقاد او بشر از منشأ واحد برخاسته و سرانجام در کشور ابدي ارواح وحدت حقيقي خود را که در ميانه راه آن را از دست داده است باز خواهد يافت.

از ديد ياسپرس وضع تاريخي تازه اي که در آن قرار داريم (که نخستين وضعي است که در سرنوشت آدمي تأثير قطعي دارد) عبارت از وحدت واقعي بشريت در زمين است. او مي نويسد: «تاريخ جهان به معني تاريخ يگانه اي که همه جهان را دربر مي گيرد آغاز شده است، چنين مي نمايد که تاريخ تا امروز کوششهاي پراکنده بود، مستقل از يکديگر و به عبارت ديگر، منابع متعدد و گوناگون امکانهاي بشري بود. امروز تاريخ جهان در برابر چشم ماست، و بدين سان دگرگوني کاملي در تاريخ روي داده است. همه جهان به هم بسته است و تمام کره زمين به صورت واحدي درآمده است... همه مسائل انساني، مسائل جهاني و وضع، وضع تمام بشريت است». [3] .

به نظر ياسپرس دوره ي بعدي دوره ي وحدت همه ي انسان هاي روي زمين است و سبب اين وحدت امکان رفت و آمد ارتباط با همه ي نقاط جهان است و اين امکان حاصل شده است.

به نظر وي، فن (تکنيک) به وسايل نقل و انتقال و ارتباط آدميان سرعت فوق العاده بخشيده است و تمام کره ي زمين را به صورتي واحد درآورده است. بدين سان تاريخ انسانيت يگانه، آغاز گرديده است و تمام انسانيت در سرنوشت واحدي مشترک شده است. ياسپرس چنين استنباط مي کند که وحدت سياسي جهان دير يا زود امکان پذير خواهد بود، به اعتقاد وي دو عامل جهان را به سوي چنين وحدتي سوق مي دهند: تمايل به قدرت و حکومت که هدف کم و بيش آگاهانه اش تشکيل بزرگ ترين امپراطوري جهان است، و از سوي ديگر تمايل به صلح و آرامش در چارچوب نظامي جهاني. ياسپرس مي گويد: امروز عملاً تاريخ قاره ها جاي تاريخ محلي را گرفته است. به نظر او اين وحدت سياسي از دو طريق ممکن است:

1 ـ امپراطوري جهاني: اين امپراطوري مبتني به زور و برنامه ريزي عمومي و ايجاد ترس و وحشت است و جهان بيني واحدي را به صورت ساده و از راه تبليغات به همه تزريق مي کند و همه را مجبور به رعايت برنامه اي مي کند که دولت بر ايشان ريخته است.

2 ـ نظام جهاني: به عقيده ياسپرس اين نظام احتمالي بي زور، مبتني بر گفت و شنود و تصميم مشترک است. در چنين نظامي مردمان همه با هم به تصميم هايي که توسط اکثريت گرفته مي شود تسليم مي شوند و حقوق مشترک همه را ـ که شامل حمايت از حقوق اقليت هم هست و در حال حرکت و اصلاح هميشگي خود، يگانه نظام انسانيت است ـ تضمين کرده اند. با برقراري نظام جهاني و از ميان رفتن حاکميت مطلق، مفهوم دولت نيز جاي خود را به مفهوم انسانيت مي دهد. در اين نظام اتحاديه اي از دولت ها پديد مي آيد که در حدي که از راه قانون معين مي شود خود مختاري خويش را نگاه دارند و در حال بحث و مذاکره ي هميشگي، اتحاد خود را روز به روز استوارتر سازند.

به عقيده ي ياسپرس در اين نظام چون تهديد بيروني وجود ندارد، سياست خارجي هم بي موضوع خواهد شد و لزوم دفاع در برابر حمله ي بيگانه از ميان مي رود، تمام حاصل توليد، صرف زندگي مردمان خواهد شد، بجاي آن که براي جنگ و ويراني به کار رود. نظام آينده نمي تواند، هم چون نظامي تمام و کامل، يک باره پديدار شود، بلکه به صورت مراحل متعدد آزادي انسان به تدريج و گام به گام پيش خواهد رفت.

به اعتقاد وي، نظام جهاني تنها در صورتي تحقق مي يابد که تساهل حکم فرما باشد. عدم تساهل نتيجه اي جز زور و نفي و غلبه ندارد. ولي تساهل به معني بي اعتنايي نيست، بي اعتنايي ضعيف ترين شکل تساهل است و ناشي از غرور کساني است که گمان مي برند حقيقت نهايي را در چنگ دارند. انسان متساهل آماده است هر سخني را بشنود و بسنجد، بر نارسايي خود آگاه است و مي خواهد نارسايي خود را با نارسايي ديگران ربط دهد، بي آن که تصورها و انديشه هاي ايماني را به صورتي يگانه که براي همه تکليف آور باشد، درآورد.

ياسپرس هدف از وحدت جهان را: تمدن، اکتساب سجاياي انساني، آزادي و آگاهي بر آزادي، انسان والا و آفرينش معنوي و پديد آوردن فرهنگ، تجلي هستي در آدمي و آگاه شدن بر هستي، يعني تجلي الوهيت مي داند. [4] .

ياسپرس مي نويسد: «وحدت انسانيت مرز تاريخ است، يعني اگر انسانيت به وحدت برسد، تاريخ به پايان مي رسد، تاريخ حرکتي است تحت رهبري وحدت با تصور و انديشه ي وحدت». «... وحدت آن نقطه دور و دسترس ناپذيري است که به آن نظر داريم، هم مبدأ است و هم غايت، وحدت علوي و ماوراي تجربه است...» [5] تاريخ از يک سو صورت پذيرفتن وحدت و در جستجوي مشتاقانه وحدت است، و از سوي ديگر شکستن و ويران کردن وحدت است. بدين سان، ژرف ترين وحدت به صورت مذهبي نامرئي در مي آيد، در کشور ارواحي که به هم مي رسند و به هم تعلق دارند، در کشور پنهاني تجلي هستي ارواح. آن چه تاريخي است حرکت است. حرکتي دايم ميان مبدأ و غايت، که هرگز به مقصد نمي رسد، يا هميشه آن مي ماند که بايد باشد.

با بررسي انديشه ي ياسپرس نقطه ي مشترکي در طرز تفکر «ياسپرس» و «ماکس وبر» مشاهده مي گردد و آن تلقي مهم هر دو از نقش و تاثير عامل فرهنگي در تحولات تاريخي است. اين طرز تلقي از تاريخ نقطه مقابل تفکر مارکس است، چرا که دقيقاً بر خلاف تصور ياسپرس آن چه براي مارکس به عنوان مهم ترين علت تحولات تاريخي اهميت دارد، عامل اقتصادي و مالکيت ابزار توليد است. تفاوت ياسپرس با هگل و مارکس در آن است که هگل تاريخ را اسير اراده ي هشيار مي داند و مارکس آن را تابع شناخت کامل مي خواند و سير تحولات تاريخي را در همه ي جامعه هاي تابع مراحل قطعي و اجتناب ناپذير که آخرين آن، مرحله ي جامعه ي بي طبقه ي کمونيستي و پايان تاريخ است، ليکن ياسپرس افق آينده ي تاريخ را در بي کرانه اي دور مي بيند که هر چند هم چنان که آغازي دارد، پاياني هم دارد، اما اين پايان آن چنان دور است که نه قابل دست يافتن است و نه قابل پيش بيني، آينده ي انسانيت را در ميان امکان هاي تاريخي به خود تاريخ واگذار مي کند. مضافاً بر خلاف مارکس و هگل ياسپرس انسان و بشر را اسير اراده و ارّابه ي تاريخ نمي داند، بلکه از نظر او انسان سازنده ي تاريخ است. در مورد انديشه ي پيشرفت و تکامل تاريخ ياسپرس با انديشمنداني مانند کانت، هردر، هگل و مارکس اشتراک نظر دارد. «کانت» مي گويد: «تاريخ هنگامي مفهوم خواهد داشت که به صورت پيشرفتي مداوم، هر چند شايد نه سر راست، به سوي وضع بهتر باشد. به هر حال اين امکان وجود دارد که در زمينه تاريخ، طبيعت يا پروردگار (کانت اين دو کلمه را به يک مفهوم به کار مي برد) از يک برنامه طويل المدت پيروي کند که اثر نهايي آن مستفيض نمودن نوع بشر بطور کلي باشد.» [6] .

«هردر» هم سعي مي کند در تاريخ يک هدف يا مقصود کلي پيدا کند، مي گويد: «هدف تاريخ نيل به درجه ي انسانيت است، يعني دستيابي به وضعي که بشر به واقعي ترين مفهوم انسان است». «هگل» هم تاريخ را روند پيشرفت مي داند پيشرفت به سوي تحقق آزادي. «مارکس» سير تاريخ را به عنوان پيشرفت ديالکتيکي تلقي مي کرد که مقصد نهايي آن اجتماع غير طبقاتي يا بدون طبقه ي کمونيستي است که از نظر او يک اجتماع واقعاً آزاد خواهد بود. بدين سان از نظر مارکس هم سير تاريخ حرکتي به سوي آزادي است، هر چند که مفهوم آزادي نزد آنان متفاوت است. ياسپرس با همه ي فيلسوفان فوق در انديشه ي پيشرفت تاريخي و به ويژه پيشرفت به سوي انسانيت و آزادي اشتراک عقيده دارد. وي همه ي جهت هاي اصلي روند تاريخ کنوني و آينده را به سوي هدفي واحد در حرکت مي داند و آن هدف، تحقق آزادي است. او آزادي را در نيل به حقيقت و رسيدن به بينش و دانايي مي داند.

از ديدگاه ياسپرس بشر از خلقت واحد برخاسته است، ليکن در ميانه ي تاريخ بين اين واحد جدايي افتاده است و چون از منشأ واحد بوده، هميشه ميل و کشش به سوي تحقق مجدد وحدت دارد. اما اين وحدت فقط به صورت صوري و ظاهري عملي است. جدايي که پس از وحدت آغازين پديدار شده، ادامه دارد تا در انجام به وحدت برسد و انجام پايان تاريخ است.


پاورقي

[1] The Origin and Goal of History.

[2] ياسپرس، کارل، درآمدي بر فلسفه، (ترجمه ي اسدالله مبشري)، حسينيه ارشاد، تهران، ص ص 127 ـ 129.

[3] ياسپرس، کارل، آغاز و انجام تاريخ، (ترجمه ي محمد حسن لطفي)، خوارزمي، تهران، 1373 ش، ص 169.

[4] رشيدي، بهروز، غايت تاريخ از ديدگاه کارل ياسپرس و آيزايابرلين، علي بن ابي طالب، تهران، 1378 ش، ص 94.

[5] ياسپرس، کارل، آغاز و انجام تاريخ، (ترجمه ي محمد حسن لطفي)، ص ص 352 و 353.

[6] رشيدي، بهروز، غايت تاريخ از ديدگاه کارل ياسپرس و آيزايابرلين، ص ص 98 ـ 104.