بازگشت

اسوالد اشپنگلر


اسوالد اشپنگلر فيلسوف تاريخ آلماني الاصل در بيستم و نهم مه 1880 ميلادي در بلاکن بورگ آلمان چشم به جهان گشود و در هشتم مه 1936 ديده از جهان فرو بست. وي عملاً سه سال يعني از 1911 تا 1914، وقت خود را صرف تهيه و تدوين اثر مهم و جاودانه ي خويش يعني «انحطاط تمدن غرب»:

(Spengler Oswald. TheDecline of the West) کرد. نخستين متن اين اثر در سال 1914 به پايان رسيد، اما جنگ جهاني اول و عامل هاي بازدارنده ي ديگري مانع چاپ و انتشار آن شد. در بهار 1917 به ويرايش و بازنگري مجدد نسخه هاي اصلي خويش پرداخت و سرانجام در ژوئيه ي سال بعد آن را منتشر کرد. با وجود سبک سنگين نگارش و گمنامي نويسنده، اثر او با استقبال کم نظيري مواجه شد و در عرض چند سال بيش از نود هزار نسخه از آن به فروش رفت. وي در سن پنجاه و شش سالگي در اثر حمله ي قلبي زندگاني را بدرود گفت.

اشپنگلر تاريخ را هم چون موجود زنده اي فرض مي کند و از تاريخ تفسيري ادواري دارد. از نظر وي هر دوره ي تاريخي حدود هزار سال زندگي مي کند و با مرگ محتوم خويش از بين مي رود و دوره ي بعدي جاي گزين آن مي شود. او هر دوره ي تاريخي را به دو مرحله ي «فرهنگ» و «تمدن» تقسيم مي کند.

اشپنگلر اعتقاد دارد که تمدن هاي بشري همانند موجودات زنده زايش، بالش و مرگ دارند. در فلسفه ي او واژه هاي «فرهنگ» و «تمدن» اهميت خاصي دارد. او بر اساس نظريه ي ادواري خود تفاوت دقيقي بين اين دو مفهوم قائل شده و معاني جديدي براي آن ها ارائه داده است. از نظر وي فرهنگ مرحله ي زايش تمدن و مقدم بر آن است و تمدن مرحله ي مرگ فرهنگ و مؤخر بر آن است. تمدن مصنوعي ترين حالت ها و مرحله هايي است که انسان رشد يافته مي تواند به آن برسد. تمدن خاتمه است. مرگ بعد از زندگي و جمود بعد از انعطاف و گسترش است. اشپنگلر بر اساس همين بينش دست به پيش بيني آينده ي بشر مي زند و تمدن معاصر غرب را در سراشيبي انحطاط و مرگ مي بيند و اعتقاد دارد بجاي آن تمدن جديدي از آسيا جايگزين مي شود. اشپنگلر مي گويد فرهنگ ها چون گل مي رويند و مي بالند، ليکن هدف متعالي و مشخصي ندارند. تاريخ جهان تصويري از تکوين و تطور پايان ناپذير ساختاري اين فرهنگ ها است.

اشپنگلر بدليل انتقاد از تمدن غرب مغضوب و مورد حملات و انتقادات تند سياست پردازان و فيلسوفان دنياي متجدد باختر زمين قرار گرفت. ويژگي و حسن اشپنگلر و تفکر او در اين است که اسير و گرفتار ظواهر فريبنده و پر زرق و برق تمدن غربي و لوازم آن نشد. او در بررسي خود درباره ي دمکراسي در جامعه هاي غربي مي نويسد:

«همان طور که در قرن نوزدهم تاج و عصاي سلطنتي را وسيله ظاهر سازي و نمايش ساختند، اينک «حقوق ملت» را در مقابل انبوه مردم سان مي دهند و هر قدر ظاهر اين نمايش با آداب و تشريفات بيشتري به عمل آيد، از حيث معنا تهي تر و ناچيزتر مي شود... ولي اينک دوره انتقال قدرت فرا رسيده و هر چه آثار اين تحول ظاهرتر شود، به همان نسبت انتخابات پارلماني ما بيشتر دچار فساد شده و مانند دوره انحطاط امور رُم در اينجا جز ظاهر سازي و تقلب چيزي نمي ماند. پول جريان انتخابات را اداره کرده و آن را به نفع پولداران خاتمه مي دهد و جريان انتخابت به صورت يک بازي ساختگي در خواهد آمد که تحت عنوان «اخذ تصميم ملت» به معرض نمايش عمومي گذارده مي شود. خلاصه پس از آن که دمکراسي به وسيله پول، عقل و شعور را از ميان برد، همان تيشه به ريشه خود دمکراسي خورده و آن را برخواهد انداخت...» [1] .

پيش بيني هاي اشپنگلر بسيار جالب است. او مي گويد: «مدارکي مانند قرارداد اجتماعي روسو و بيانيه حزب کمونيست «اشاره به طرز تفکر و نگرش دو بلوک» وسائل بسيار نيرومند مؤثري هستند در دست مردان مقتدري که در جريانات حزبي مقامهاي بلندي احراز کرده و از طريق تلفيق عقايد در توده ها تسخير شده و طريقه استفاده از آن اطلاع کافي دارند ولي دوره نفوذ و تاثير اين گونه عقايد در اذهان عامه بيشتر از دو قرني که مختص سياستهاي حزبي است، ادامه نخواهد داشت و با سپري شدن اين دو قرن (هيجده و نوزده) عقايد مذکور از رونق خواهد افتاد. نه اين که مردم از روي دلايل منطقي منکر آن مي شوند، بلکه اصلاً حوصله مردم سررفته و از عقايد نظري بيزار خواهند شد. همين بيزاري مدتها است روسو را از ميان برده و قريباً مارکس را هم از ميان خواهد برد. نه اين که مردم از اين نظريه يا آن نظريه دست بکشند، بلکه اصولاً هر گونه نظريه اي را دور خواهند انداخت. مفهوم عقايد نظري زائل شده و آن نيک بيني احساساتي مخصوص قرن هيجدهم که تصور مي رفت امور مختلفه را به وسيله آراء و افکار مصلحانه مي توان سامان داد از اذهان خارج خواهد شد». [2] .

در جاي ديگر مي نويسد: «... همان طور که اعتقاد به حقوق بشر روسو از سال 1848 تاثير خود را از دست داد، اعتقاد به مارکس هم از زمان جنگ جهاني اول رو به سستي نهاده است... عذاب وجدان و تشنگي روحي شديد ايجاد نشده که هدفش تاسيس دنياي جديدي است که انسان بتواند به جاي عقايد پر آب و تاب نظريات مشعشع، در پي اسرار و رموز گيتي برآيد و سرانجام مقاصد خود را در «دين نوبت ثاني» خواهد يافت». [3] .

اشپنگلر کوشش کرده تطورات اجتماع و تحولات تاريخي ملل را تحت نظم و اسلوب معيني در آورد. بطوري که بتوان مسير تاريخي هر فرهنگ و تمدني به ويژه تمدن ملت هاي مغرب زمين را که اکنون در اوج عظمت است، با فرهنگ هاي ديگر که در ازمنه ي تاريخي ظاهر شده و در گذشته اند مقايسه کرد و هم چنين بتوان تحولات بعدي آن را که در آينده روي خواهد داد پيش بيني کرد. اشپنگلر معتقد است که هر فرهنگي در زمانه ي معيني در سرزميني محدود پديد مي آيد. ولي همين که فرهنگي تولد يافت از آن ساعت به بعد مانند موجود زنده اي چون گياهان يا جانوران نشو، نما، بلوغ و انحطاط دارد و دوره هايي مانند دوره ي طراوت کودکي، غرور جواني و عظمت مردي و مردانگي را سپري مي کند، سپس رو به انحطاط مي گذارد. در همين موقع است که پا به مرحله ي تمدن نهاده و مدنيت بزرگي که از ويژگي هاي آن تأسيس شهرهاي بسيار بزرگ است، به وجود آورده و دوران پيري و فرسودگي خود را از ميان ديوارهاي سنگي و زندگاني شهري مي گذراند. به عقيده ي اشپنگلر هنگامي که فرهنگي در سرزميني طلوع کرد از همان ساعت تمام اقوام و نژادهايي که در وسعت معين و محدودي وجود دارند تحت تأثير نيروي روحي بزرگي درآمده و در هر رشته از مظاهر زندگي، فعاليت هاي شگرفي بين آن ها ظاهر گشته و تحولات شگفت انگيزي در کليه ي امور اجتماعي آن ها پديد مي آيد. شدت نيروي اين فرهنگ بطوري که از بررسي فرهنگ هاي باستاني استنباط مي شود تا هزار سال دوام داشته و در ظرف اين مدت جامعه ي مذکور در جميع امور مادي و معنوي رو به ترقي و تکامل سير مي کند.

در اواخر اين مدت با تأسيس شهرهاي بزرگ تغييرهاي مهمّي در زندگاني و روحيه ي جامعه ي مذکور دست مي دهد و «فرهنگ» به «تمدن» تبديل مي گردد. ولي توسعه ي عظيم تمدن با شروع انحطاط همراه است. از اين به بعد نيروي اوليه ي فرهنگ رو به زوال نهاده و دو سه قرن بيشتر طول نمي کشد که تمام قوه ي خلاّقه ي فرهنگي از ميان رفته و تمدني بي روح باقي مي ماند که هر دم مستعد زوال و اضمحلال است.

اشپنگلر کتاب خود را «انحطاط غرب» ناميده است. زيرا به عقيده ي وي ملت هاي مغرب زمين که فرهنگ مخصوص آن ها از اول قرن دهم ميلادي شروع گشته و از قرن نوزدهم وارد مرحله ي «تمدن» شده است، هم اکنون از بعضي جهات به اوج عظمت رسيده و در بعضي از نقاط آن سرزمين آثار فرسودگي نمايان شده، و به زودي در ساير نقاط (اروپا و امريکا) و در جميع رشته هاي حياتي آنان دوره ي انحطاط شروع خواهد شد و ملت هاي مغرب زمين هم با همه ي عظمت و جلالي که چشم جهانيان را خيره ساخته به دنبال روميان و چينيان خواهند رفت. اين فراز و نشيب و ترقي و انحطاط بسته به تصادفات و اتفاقات روزگار نبوده، بلکه از جمله ويژگي هاي ذاتي فرهنگ است. مسير طبيعي مقدرات فطري هر فرهنگ همين بوده و تمام فرهنگ هايي که تا کنون در دنيا پديد آمده همه همين راه را پيموده و سرانجامشان همين بوده است. دوران نيرومندي و جنبش دروني هيچ يک از فرهنگ ها بيش از هزار سال نبوده و هر کدام از آن ها بدون استثنا پيش از انقراض و زوال خود تمدن بزرگي برپا کرده و لحظات آخر عمر خويش را در ميان شکوه و جلال ظاهري ولي عاري از روح و احساسات نژادي به پايان رسانده اند.

اين سرنوشت مختص يک يا دو فرهنگ نبوده بلکه تمام فرهنگ هايي که در دنيا پديد آمده، همه همين راه ارتقا و انحطاط را به همين ترتيب پيموده و سرانجامشان يکسان بوده است. بنابراين نمي توان تمام اين تحولات يک نواخت را در اثر اتفاقات روزگار يا نتيجه ي تصادف کورکورانه ي حوادث دانست. بلکه بايد اين مسير قوس مانند را از مختصات ذاتي يا مقدورات فطري روح «فرهنگ» شمرد. اشپنگلر جريان اين تحولات را «سرنوشت فرهنگ» مي نامد. وي «سرنوشت» را متضاد با «معلوليت» دانسته، به اين معني که حوادث و تحولات تاريخي (بلکه جريان زندگاني هر موجود زنده اي) را مسير مخصوصي است که در ذات و فطرت آن وجود (خواه وجود فرد يا وجود عالي فرهنگ) سرشته است و نبايد براي وقوع آن حوادث دنبال علت و معلول گشت. [4] .

از نقاط قوت پيش بيني اشپنگلر اين است که زماني که او کتابش را مي نوشته است، اسمي از هيتلر و ساير ديکتاتورهاي اروپايي شنيده نشده بود. ولي اشپنگلر در اين کتاب پيش بيني مي کند که اوضاع اروپا رو به ديکتاتوري مي رود، و مصداق يافتن همين پيش گويي بيشتر باعث شهرت و اهميت وي شده است. چنان که در آمريکا کتاب «انحطاط غرب» را بارها تجديد چاپ نمودند.


پاورقي

[1] اشپنگلر، اسوالد، فلسفه سياست، (ترجمه ي هدايت الله فروهر)، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران، 1369 ش، ص ص 12 و 13.

[2] همان، ص 14.

[3] پيشين.

[4] پيشين، ص 41.