بازگشت

انتقاد 01 و پاسخ آن


اما اين شبهه انتقاد کنندگان که مي گويند: پنهان بودن تولد «مهدي پسر حسن بن علي«عليهم السلام»» از افراد خانواده و از ساير مردم و ادامه پنهان بودنش بر خلاف عرف و عادت است، بسيار سست و بي اساس مي باشد؛ به خاطر اينکه چنين کاري، هيچ خارج از متعارف بودن و يا مخالف عادت نيست، بلکه عقل و برهان، چنين عملي را در پاره اي از اوقات ممکن مي داند و تاريخ امثال آن را در مورد فرزندان پادشاهان و دولتمردان به خاطر پاره اي از مصالح حياتي، تأييد مي کند.

مثلاً گاهي ممکن است انسان از زن غير رسمي خودداراي فرزند شود و نمي خواهد زن رسميش بداند که او با زني غير از او ازدواج کرده تا حسادت زن رسميش تحريک شده و موجب کينه و دشمني گرديده و زندگيش را به فساد وتباهي بکشاند و به همين جهت، خبر ولادت بچه را از همه خويشاوندان خود پنهان نگه مي دارد تا زماني که هراسش از به هم پاشيدگي زندگي بر طرف گردد. و چه بسا اين امر را تا زمان مرگش مخفي نگه دارد و تنها در هنگام مرگ، رازش را آشکار کند تا نسب فرزندش مجهول نماند و حقوق ماليش تضييع نگردد و چه بسا اتفاق مي افتد که پادشاهي داراي فرزندي مي شود و آن پادشاه اجازه افشاي تولد فرزندش را نمي دهد، تا زماني که بزرگ شده و به صورت جوان تنومندي درآيد، کما اينکه اين امر در باره عده اي از پادشاهان «ايران»، «روم» و «هند» نقل گرديده است.

مورخين نوشته اند که: «وسفافريد» دختر «افراسياب» پادشاه «ترک» که زن «سياه وخش» بود، «کيخسرو» را به دنيا آورد و او را مدتهااز جدش «کيکاوس» که پادشاه«بابل» و بيشتر مشرق زمين بود، پنهان داشت و «کيکاوس» تا مدتهاي زيادي از حال او اطلاعي نيافت و حال اينکه چندين سال براي پيدا کردنش جستجو مي کرد. اين خبر در کتابهاي تاريخ به طور مشروح نقل شده و تاريخ نويسان «فارس» علت پنهان نگه داشتن ولادتش و مخفي کردن شخص او را ذکر کرده اند. «محمد بن جرير طبري» در کتاب تاريخش، اين قصه را نيز نقل کرده است. [1] و اين قصه مانند قصه «مهدي (عج)» است که خرده بينان، پنهان بودن آن را انکار مي کنند، در حالي که نظاير اين قصه را در لابلاي تاريخ مي پذيرند.

گاهي ممکن است که برخي از افراد، داراي فرزندي شوند و او را تا مدتها ازخويشان خود پنهان نگه دارند، بدين جهت که اگر خويشاوندان وي از وجودش آگاه شوند، ممکن است به خاطر طمع در ارث آن فرد، فرزندش را نابود سازند، تا پس از مرگش، خود اموال او را به اختيار در آورند و او هنگامي وجود فرزندش را آشکار مي کند که اطمينان پيدا کند کسي نمي تواند به او گزندي برساند. گاهي ممکن است که انسان زن گرفتن و ياداراي فرزند شدنش را پنهان نگه دارد، تا با زني که با مرد صاحب فرزند ازدواج نمي کند، ازدواج کند و ما اين مطلب را در ميان مردم به چشم خود ديده ايم.

در جهان سياست اين مطلب مشهور است که بعضي از پادشاهان، به خاطر ملاحظه مصالح مملکتي، فرزند خود را از مردم مخفي نگه داشته اند؛ مثلاً گاهي مردم کشوري عقيده داشته اند، کسي که از نسل پادشاه کشور نباشد، حق جانشيني او را ندارد و پادشاه نيز، ولادت فرزندش را پنهان کرده تا بداند که آيا ارتش و رعيت از اطاعتش خارج خواهند شد يا نه و همواره اين کار را ادامه داده تا پس از مدتي که امور مملکت استقرار يافته، فردي لايق و مورد نظر را به جانشيني خود نصب کرده وپس از جا افتادن اين عمل «فرزندش» را ظاهر ساخته است.

گاهي پادشاهي به خاطر ملاحظه پاره اي از مصالح، خود را مخفي کرده و يا شايعه مرگ خود را در بين مردم کشورش پخش کرده تا بداند آيا مرگ وي در ميان رعيت از نظر امنيت و يا امور ديگري تأثير مي کند يانه و حتي امثال اين امور در بين مسلمين نيز زياد اتفاق افتاده است. ما فرزندان زيادي را سراغ داريم که مدتها بعد از مرگ پدر، انتساب وي به پدرش ثابت شده و در اين مدت هيچ فردي او را نمي شناخته و تنها به وسيله دو شاهد مسلمان، اين مطلب به اثبات رسيده است، اين کار به اين جهت بوده است که پدر وصيت کرده که نسبت فلان فرزند با وي را افشا نکنند، چرا که انتساب آن فرزند با وي، تنها از جهت فراش بوده که شرع اسلام آن را به خاطر مصالحي عامل انتساب مي داند نه به طور حقيقت [2] ما اگر به تاريخ بنگريم امثال اين انگيزه ها را براي پنهان کردن و يا اظهار مرگ فرزند در بين پادشاهان و غير آنان زياد خواهيم ديد.

و نيز تمام تاريخ نويسان اسلامي و غير اسلامي به طور اتفاق نقل کرده اند که ولادت «ابراهيم خليل«عليه السلام»» از ترس کشته شدن به دست پادشاه زمانش به گونه اي انجام شد که احدي از خويشان او بر آن آگاهي نيافت. [3] همانگونه که ولادت «موسي بن عمران«عليه السلام»» نيز از ترس کشته شدنش به دست «فرعون»، پنهاني انجام گرفت و قرآن صريحاً بيان مي کند که «مادر موسي» او را در ميان صندوقي نهاد و به ميان دريا انداخت و از طريق وحي، اطمينان پيدا کرده بود که فرزندش سالم خواهد ماند و مادر وي اين کار را به خاطر حفظ مصالح حضرت موسي انجام داد. [4] .

پس از توجه به مطالب فوق، آيا انتقاد کنندگان مي توانند امکان پنهان نگه داشتن «حسن بن علي» ولادت فرزندش را از خويشاوندان و دوستان، انکار کرده و اين عمل را خلاف عقل و عادت بدانند؟ و حال اينکه عوامل پنهان کردن ولادت «مهدي» از عوامل پنهان شدن ولادت افراد يادشده، آشکارتر و بي اشکال تر و طبيعي تر است. و ما در صفحات آينده اين عوامل را بيان خواهيم کرد.


پاورقي

[1] طبري قصه «کيخسرو و کيکاوس» را چنين نقل مي کند: «کيکاوس بن کيقباد» که مرکز پادشاهيش در «بلخ» بود، پسري به نام «سياوخش» داشت که از حيث زيبايي و کمالات معنوي بي نظير بود و به خاطر اينکه از نظر جسمي و روحي، داراي تربيت مناسب گرديده و علم و دانش لازم را کسب کند، «کيکاوس» او را به «رستم بن دستان بن برامان بن حورنگ بن گرشاسب بن اثرط بن سهم بن نريمان» که «سپهبد سيستان» و نواحي آن بود، تسليم کرد؛ او نيز «سياوخش» را در سنين کودکي به سيستان برده و به تربيتش همت گماشت. هنگامي که «سياوخش» به سن جواني رسيد، آموزگاران ورزيده در رشته هاي مختلف برايش حاضر نموده و او را در اسب سواري و جنگ آوري وفرماندهي و نيز در علوم عصر، سرآمد گردانيد و پس از ورزيدگي کامل او را نزد پدرش فرستاد.

«کيکاوس» قبلاً با «سودابه» دختر «افراسياب» پادشاه «ترکستان» ازدواج کرده بود. و بعضي گفته اند که اين زن، دختر پادشاه «يمن» بوده است. اين دختر در «سحر» ورزيده و استاد بود.

«سودابه» به خاطر اينکه «سياوخش» از زيبايي کامل برخوردار بود، عاشق شده و او را به همبسترشدن دعوت کرد، ولي «سياوخش» امتناع مي ورزيد و به همين خاطر «سودابه» نزد «کيکاوس» از وي بدگويي کرد تا اينکه کيکاوس را نسبت به او بدبين نموده و عليه سياوخش بر انگيزانيد. سياوخش به قصد اينکه از کيد و مکر سودابه به دور باشد، از «رستم» خواست که از پدرش اجازه بگيرد تا به جنگ افراسياب، که به شروط صلحي که بين او و کيکاوس در هنگام ازدواج سودابه انجام گرفت عمل نکرده بود، برود.

رستم از کيکاوس برايش اجازه گرفت و پدرش نيز لشکر عظيمي براي وي فراهم نمود و سياوخش را به جنگ افراسياب فرستاد. هنگامي که آن دو با يکديگر ملاقات کردند، بينشان صلح بر قرار شد و سياوخش پدرش را از صلح با خبر کرد ولي پدرش او را محکوم نموده و به وي فرمان ادامه جنگ را داد.

از طرف ديگر، سياوخش ادامه جنگ را بدون اينکه افراسياب شروط صلح را نقض کند، کار زشت و ننگ آور مي دانست و به همين جهت از جنگ امتناع ورزيده و فهميد که فکر ادامه جنگ را سودابه به پدرش القا کرده تا از سياوخش انتقام گرفته باشد، بدين سبب سياوخش به وسيله يکي از شخصيتهاي برجسته ترک به نام «فيران بن ويسغان» از افراسياب امان خواسته و به وي ملحق شد و لشکر وي نيز به کيکاوس ملحق شدند.

افراسياب، سياوخش را احترام فراوان نموده و دختر خود «وسفافريد» را که بعداً مادر کيخسرو شد، به ازدواج او درآورد و سياوخش به علت دارا بودن کمالات جسمي و معنوي، همواره مورد احترام بي حد افراسياب بود تا اينکه عاقبت به خاطر عقل و دانش و توانايي جسمي و لياقتي که سياوخش از خود ظاهر ساخت،افراسياب به وي حسادت برده و از او بر سلطنتش بيمناک گرديد و چيزي که ترس او را بيشتر کرد اين بود که برادر افراسياب به نام «کيدر بن فشنجان» و دو پسرش نيز به وي حسادت برده و نزد افراسياب از وي بدگويي کردند تا اينکه تحريکات آنان مؤثر افتاد و به آنان اجازه داد تا وي را به قتل برسانند.

و آنان در حالي که زنش دختر افراسياب به کيخسرو آبستن بود، او را کشته و سپس «مثله» کردند و خواستند جنيني را که در شکم دارد سقط کنند ولي کارشان مؤثر نشد.

و از طرفي، «فيران» که واسطه تسليم سياوخش گرديده بود، افراسياب را از انتقام کيکاوس و رستم ترسانده و او را بر عملش توبيخ کرد و به وي گفت «وسفافريد» را تا زمان «نريمان» به وي بسپارد تا اينکه نوزادش را پس از وضع حمل بکشد.

افراسياب نيز دخترش را به وي سپرد، ولي هنگامي که نوزاد به دنيا آمد، «فيران» ترحم کرده و او را نکشت بلکه او را پنهان نمود تا اينکه نوزاد به سن جواني رسيد.

از طرف ديگر کيکاوس از جريان امر آگاه گرديد و شخصي به نام «بي بن جوذرز» را فرستاد تا از چگونگي حال نواده اش جستجو کند و شخص مذکور نيز مدتهاي زياد بدون گرفتن نتيجه به جستجوي خود ادامه داد تا اينکه مکان او را پيدا کرده و با طرح حيله اي دختر افراسياب و فرزندش را فراري داده و به نزد کيکاوس برد. (براي آگاهي بيشتر ر.ک:طبري،ج1،ص504،چاپ معارف مصر).

[2] در فقه اسلامي اين مسأله مسلم است که اگر شخصي با همسر شخص ديگر زنا کند و سپس ادعا شود که از اين عمل فرزندي به وجود آمده است، اين فرزند متعلق به شوهر زن زنا کننده خواهد بود وبايد شخص زنا کننده و آن زن را سنگسار کنند.

پرواضح است که اين حکم شرع در چنين مواردي نمي تواند فرزند به وجود آمده را در طي زندگي از سرشکستگي و خجلت در ميان مردم محفوظ بدارد و به همين جهت، طبيعي خواهد بود که در اين صورت، شوهر زن زناکننده، حاضر نشود در انظار افراد، به چنين فرزندي اقرار کند، بلکه همواره انتساب او را به خود مخفي نگه خواهد داشت.

[3] درباره وطن اصلي «حضرت ابراهيم«عليه السلام»»، بين تاريخ نويسان اختلاف است؛ بعضي گفته اند که اهل «سوس» از نواحي اهواز بوده و بعضي مي گويند محل تولدش در «بابل» و عده اي نواحي «کوثي» و برخي «ورکاء» که شهري از اطراف «کسکر» بوده و بعضي «حران» مي دانند، کما اينکه در باره پادشاه زمان ابراهيم خليل، اقوال تاريخ نويسان مختلف است؛ بعضي مي گويند پادشاه زمان او شخصي به نام «نمرود بن کنعان بن کوس بن سام بن نوح» بوده که از طرف «ضحاک» استاندار بوده است. و بعضي ديگر مي گويند که نمرود» خودش پادشاهي مستقل و اسم اصليش «زرهي بن طهاسفان» بوده و قبل از فارسيان، پادشاهي داشته و سلطنتش بر مشرق و مغرب زمين گسترش داشته است.

علت اينکه ولادت ابراهيم مخفي انجام گرديد و وجودش از افراد تا مدتها پنهان نگه داشته مي شد، اين بود هنگام نزديک شدن ولادت ابراهيم،ستاره شناسان دربار «نمرود» به او خبر دادند که ما در علم ستاره شناسي خوانده ايم که به زودي در شهر تو پسري به نام «ابراهيم» متولد خواهد شد که مخالف دين و روش شما خواهد بود و همه بتهاي شما را در تاريخ معين از بين خواهد برد.

هنگامي که سال تولد ابراهيم که «منجمين» خصوصيات آن را بيان کرده بودند فرا رسيد، نمرود دستور داد که تمام زنهاي آبستن را به زندان افکنده و زير نظر بگيرند، ولي مادر ابراهيم چون هنگام ازدواج با پدر ابراهيم (در اينکه پدر ابراهيم آزر و يا «تارخ» بوده، بين اهل تاريخ اختلاف است و روايات شيعه اولي را به شدت رد نموده و با کمال تأکيد، دومي را تأييد مي کند ولي ظاهر قرآن کريم دلالت بر اين مي کند که پدرش آزر بوده است) (به سوره انعام، آيه 74 مراجعه شود)، دختر نورسي بوده و ابراهيم اولين ثمره اين ازدواج بوده است، آثار حمل در وي چندان نمايان نگرديده بود.

در اين سال هر پسري که متولد مي گرديد به دستور نمرود کشته مي شد. هنگامي که مادر ابراهيم احساس درد زايمان نمود، مخفيانه به غاري که نزديک شهر بود، پناه برد و در آن غار، ابراهيم را به دنيا آورد و سپس او را تميز کرده و لباس پوشاند و در غار گذارده و درِ آن را بست و به خانه اش برگشت و در اوقات لازم به او سر مي زد و هروقت که به ديدنش مي رفت، مي ديد که انگشت ابهام خود را مي مکد. بعضي مي گويند که خداوند غذاي او را از همان انگشت قرار داده بود.

مادرش تا مدتها براي خبرگيري از ابراهيم به غار مي رفت و به او رسيدگي مي نمود تا اينکه ابراهيم بزرگ شد و به حد رشد رسيد.

نقل مي کنند وي در غار که بود به سرعت رشد مي کرد به حدي که هفته اي بر او به اندازه ماهي وماهي به اندازه سالي مي گذشت تا اينکه پس از مدتي مادرش او را از غار خارج کرد و به شهر آورد و در بين مردم به مراوده و رفت و آمد واداشت. در اين زمان بود که ابراهيم به مطالعه تکويني پرداخته و در باره ماه و خورشيد و ستارگان فکر مي کرد و در باره آنها مناظره مي نمود، همانگونه که قرآن نقل کرده است. اين قصه به نحو ديگري نيز ذکر شده است؛ علاقه مندان به، (تاريخ طبري، ج 1، ص 121 - 120 مراجعه کنند).

[4] در باره «موسي بن عمران» قرآن کريم بيش از هر پيغمبري سخن گفته و شرح زندگي او را مبسوطتر از شرح زندگي ديگران بيان نموده. در اين رابطه به سوره هاي طه، شعراء، انبياء، اعراف و انعام و نيز به کتابهاي تاريخ مراجعه شود.

تاريخ نويسان مي گويند زماني که موسي به پيغمبري برگزيده شد، هشتاد ساله بود و در اين مدت، از فرعون پنهان بود، (طبري، ج 1، ص 199 - 198).