بازگشت

انتقاد 02 و پاسخ آن


انتقادکنندگان مي گويند: «جعفر بن علي» تولد فرزندي براي برادرش را شديداً انکار کرده و به همين جهت پس از مرگ «حسن» اموالش را تصاحب کرده و پادشاه وقت را به توقيف کنيزان وزنان و به جستجوي آبستن بودن آنان واداشت و ريختن خون کساني را که ادعاي پسري براي برادرش مي کرده اند، جايز مي شمرد.

اين انتقاد مانند انتقاد قبلي کاملاً بي اساس بوده و از چند جهت مردود است:

1 - استدلال به عمل فردي بر صحت آن عمل، در صورتي صحيح و پذيرفته است که آن شخص از خطا و اشتباه به دور بوده و هرگز گناهي از او سرنزند و همه امتهاي اسلامي در اين امر اتفاق دارند که «جعفربن علي» چنين مقامي را نداشته و فرزند امام بودنش، اين مقام (عصمت از گناه) را برايش ممکن نمي کرده. تأييد بر اين مطلب آنکه در گذشته افراد زيادي بوده اند که فرزند پيامبر بوده و گناهان بزرگي مرتکب شده اند.

قرآن صريحاً نقل مي کند که پسران «يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمن«عليهم السلام»» با اينکه پيغمبر زاده بودند، در حق برادر خود «يوسف» ظلم کرده و با آن تعهد و پيمان شديدي که «يعقوب» در حفظ يوسف از آنان گرفته بود، باز فريب شيطان را خورده و او را با آن وضع دلخراش در چاه افکندند و مدتها «يعقوب» را به اندوه و غصه فراق «يوسف» مبتلا کردند و براي بي گناه جلوه دادن خود، نزد يعقوب، به دروغ متوسل شده وگفتند که پسرت را گرگ خورده و بر اين دروغ نيز سوگند خوردند.

هنگامي که «پيغمبر زادگاني» همچون پسران يعقوب با علم به نادرستي انديشه و کار خود، چنين اعمالي مرتکب شوند آيا بعيد است که نظير چنين اعمالي از کسي که مقامش از آنها به مراتب پايين تر مي باشد از روي علم و آگاهي صادر شود؟

2 - انکار «جعفر» نسبت به فرزند برادرش، با اينکه علم به وجود آن داشته، بسيار طبيعي و طبق انتظار است؛ به خاطر اينکه اسباب طبيعي اي که جعفر را در آن زمان وادار کرد که فرزند برادرش را انکار کند، بسيار بود:

اولاً: «حسن بن علي» داراي اموال زيادي بود که اگر به دست «جعفر» مي رسيد، مي توانست به وسيله آن به تمام خواسته هاي نفساني و آرزوهاي مادي خود برسد.

ثانياً: «حسن بن علي» در انظار شيعيان، داراي آنچنان مقام ارجمند و والايي بود که شيعيان او را در همه امور شخصي و اجتماعي، بر خود مقدم داشته و در برابر او مطيع و فرمانبردار بودند. رضاي او را رضاي خداوند و غضب او را غضب خداوند مي دانستند. [1] .

و ثالثاً: «حسن بن علي» در زمان خود، مرجع و مسؤول امور مادي و معنوي شيعيان بود و همه افراد شيعه، خمس و زکات اموال خود را به عنوان يک وظيفه الهي به او و يا به وکيل او تقديم مي کردند تا او به افرادي که استحقاق استفاده از آنها را دارند، برساند و جعفر مي دانست که شيعيان اين عمل را پس از «حسن بن علي» نسبت به جانشيني او انجام خواهند داد. آياپس ازاين همه انگيزه هاي تحريک کننده اي که براي انکار «مهدي» از طرف جعفر وجود داشته، باز هم انتقاد کنندگان مي توانند به انکار چنين شخصي استدلال کرده و انکارش را شاهدي بر درستي مدعاي خود بدانند؟!

در حقيقت استدلال اين دسته بر نفي «امامت مهدي (عج)» به انکار جعفر، مانند استدلال عده اي از يهود و نصاري بر نفي پيامبري «محمد«صلي الله عليه وآله وسلم»» به انکار «ابولهب» عموي پيغمبر اسلام و انکار «اکثر بني هاشم» و «بني اميه» و جنگ کردن آنان با وي مي باشد. با اينکه «ابولهب» در حالي رسالت «محمد» را انکار مي کرد که دليل واضح و آشکار «معجزه» بر پيغمبري وي وجود داشت و شب و روز در پيش چشمش علايم و نشانه هاي نبوت وي ظاهر مي گشت. و حال اينکه کشف حقيقت براي جعفر و کساني امثال او که از حقيقت امر به خاطر مصالحي به دور نگه داشته مي شدند چندان آسان نبود.

خلاصه، کساني که در انکار اينگونه مطالب به انکار «جعفر بن علي» و يا انکار «ابي جهل» و «ابي لهب» استدلال کنند نمي توان آنان را در رديف دانشمندان بي طرف و يا از فقهاي اسلام شمرد، بلکه در حقيقت جزو عوام و نادانان محسوب خواهند شد.

3 - تاريخ نويسان شيعه و آن دسته از غير شيعيان که نسبت به سرگذشت افراد و افکار آنان و اموري که انگيزه ظهور آرا و نظريات آنان مي گردد توجه و دقت خاصي دارند، عده اي وضع اخلاقي و زندگاني «جعفر بن علي» و عواملي را که موجب انکار وي نسبت به «مهدي» فرزند برادرش گرديده و او را وادار کرده که خليفه وقت را نسبت به جانشين حسن و شيعيانش تحريک کند، نقل کرده اند که اگر من آنها را بيان کنم حقيقت امر واضح شده و سوء نيت جعفر را درک خواهند نمود، ليکن اموري چند، مرا از اين کار باز مي دارد که يکي از آنها اين است که از اولاد «جعفر»، افراد زيادي وجود دارند که حقيقت را دريافته و به وجود «مهدي» و مقام والاي او اعتراف مي کنند و خوش ندارند که به جدشان نسبت خاصي داده شود، بلکه آن مقدار که من در اين زمان دقت و مطالعه کرده ام هيچکس از اولاد جعفر را نديده ام که در اين مسأله بر خلاف «اماميه» اعتقادي داشته باشد، بلکه همه آنان قايل به «زنده بودن» مهدي(عج) بوده و منتظر «ظهور» او هستند و مقتضاي اخلاق انساني و اسلامي اين است که من نيز قلوب آنان را جريحه دار نکرده و از گذشته آنان ذکري به ميان نياورم.احوال «جعفر» وجود ندارد.

وانگهي با همين مختصر که در اينجا بيان شد، جواب همه کوته فکراني که فرزند «حسن بن علي» را انکار مي کنند، مانند معتزله، حشويه، زيديه، خوارج و مرجئه [2] داده مي شود و نيازي به ذکر نمي باشد.


پاورقي

[1] ذکر اين قصه در اينجا بي مناسبت نيست. مصنف رحمه الله در کتاب «ارشاد» نقل مي کند که: روزي در مجلس «احمد بن عبيد اللَّه خاقان» که از طرف «المعتزّ باللَّه» و «المستعين باللَّه عباسي» رئيس دارايي قم بود، صحبت از امام ما شيعيان به ميان آمد. «احمد» با اينکه مذهب «اهل تسنن» داشت و با اولاد علي بسيار دشمن بود، فصل کاملي در فضايل و کمالات و اخلاق «حسن بن علي بن محمد بن الرضا» بيان کرده و گفت:من در سامرا که بودم از نظر وقار و احترام و پاکدامني و بزرگواري هيچ کس رامانند «حسن بن علي» نديدم. حتي پيرمردان بسيار محترم و فرماندهان ارتش و وزراي کشور نيز همواره او را احترام کرده و او را در مجالس، بر خود مقدم مي داشتند.

روزي در مجلس پدرم نشسته بودم که پيشخدمتي واردشده و با صداي بلند گفت: «ابومحمد بن الرضا» در دم خانه است. پدرم تا اين خبر را شنيد فرياد زد: اجازه دهيد. من از اينکه کسي را در محضر پدرم به کنيه نام بردند بسيار تعجب کردم چون بنا نبود که در محضر او کسي را به غير از اسم نام ببرند جز «خليفه» يا «وليعهد خليفه» و يا کسي را که خليفه دستور دهد.

پس از دقايقي ديدم که شخصي گندمگون، خوش قدوبالا، نيکو صورت، در سن جواني و با هيبت و وقار خيره کننده اي وارد شد. هنگامي که چشم پدرم به وي افتاد، بي اختيار چند قدمي به استقبالش شتافت و او را در آغوش گرفت و صورت وسينه او را بوسيد و دستش را گرفته و برجاي خود نشانيد در حالي که هرگز چنين برخوردي با هيچکس از «بني هاشم» و فرماندهان ارتش و وزرا نمي کرد. پس از چند دقيقه اي پيشخدمتي خبرداد که «موفق عباسي» - که از فرزندان خليفه بود - در راه است. و هميشه رسم بر اين بود که هرزمان که «موفق» بر پدرم وارد مي شد، قبل از او، پيشخدمتان و اطرافيان او وارد مي شدند و ازدر اطاق تا جايگاه نشستنش به صف مي ايستادند تا هنگامي که خارج شود. پدرم همچنان با «حسن بن علي» صحبت مي کرد تا زماني که پيشخدمتان خصوصي «موفق» وارد شدند. در اين هنگام پدرم به «حسن» گفت: فدايت شوم! اگر مي خواهي برو و سپس او را بدرقه کرد و به پيشخدمتان دستور داد تا او را مخفيانه از در ديگري که چشم موفق به او نيفتد، خارج کنند.

من از اين برخورد پدرم با «حسن»، بي نهايت در شگفت بودم تا اينکه در شب، پس از نماز عشا به خدمتش رفتم و گفتم آن مردي که امروز صبح به او آن همه احترام کردي و فدايت شوم مي گفتي، چه کسي بود؟

گفت: او «حسن بن علي» معروف به «ابن الرضا» امام «رافضيان» است و پس از ساعتي سکوت، گفت: پسرم! اگر امامت از خلفاي «بني عباس» بيرون رود، هيچکس از «بني هاشم» بجز او استحقاق اين مقام را ندارد، چون بسيار مرد دانشمند و پرهيزگار و با صلاحيتي است و پدرش نيز بسيار مرد دانشمند و محترمي بود.

احمد مي گويد من از گفتار پدرم به فکر فرورفته و تصميم گرفتم که در باره او جستجو کنم. از هر فردي از «بني هاشم» يا ارتشيان، قضاة، فقها و غير آنان که در باره او پرسش نمودم، ديدم از وي تعريف نموده و به او فوق العاده احترام مي گذارند و او را بر همگان مقدم مي دارند.

روزي بعضي از «اشعريها» از پدرم در باره «جعفر» برادر «حسن» سؤال کردند، پدرم پاسخ داد جعفر فردي نيست که قابل پرسش باشد و يا با حسن مقايسه گردد. جعفر مردي است که فسق مي کند، شراب مي نوشد، بي بند و بار است و هيچ احترامي براي خود قايل نيست.

روزي پس از وفات برادرش در محضر پدرم از او صحبتهايي شنيدم که گمان نمي کردم تا اين اندازه شخص پست و فرومايه اي باشد. و آن اينکه از پدرم خواهش مي کرد که مقام و رتبه برادرم را براي من قرار ده و من در عوض، هرسال بيست هزار دينار به تو مي دهم. پدرم از شنيدن اين کلمات به غضب آمده و به وي گفت: اي نادان! خليفه دايماً به پيروان پدر و برادرت شديداً فشار وارد آورده و هميشه بر فرق آنان کوبيده است، به اين نيّت که آنان را از دوستي و پيروي آن دو باز دارد و موفق به چنين کاري نشده است، اگر تو در انظار پيروان پدر و برادرت آن مقام را داشته باشي، هيچ احتياجي به کمک و ياري خليفه و غير او نخواهي داشت. و اگر نزد آنان چنين مقامي نداشتي، تبليغ و ياري ما هيچ تأثيري برايت نخواهد داشت.

سپس به او بي اعتنايي نموده و دستور داد که ديگر به او اجازه ورود به خانه را ندهند تا اينکه پدرم از دنيا رفت و من هنگامي که از «سامرا» خارج شدم او نيز بر همين حال بود و خليفه نيز هميشه به دنبال فرزند «حسن بن علي» مي گرديد ولي اثري از او نمي يافت. و پيروان «حسن بن علي» نيز همواره عقيده دارند که حسن از خود پسري گذاشته است که در «امامت امت» جانشين او است و در حال غيبت بسر مي برد و پس از مدت درازي، ظهور خواهد نمود ودنيا را از ظلم و جور خواهد رهانيد. (الارشاد، ص 366 - 363، چاپ مشهدي اسدي).

[2] توضيح عنوانهاي ياد شده در متن کتاب که مؤلف معظم کراراً از آنها ياد کرده، محتاج تفصيل و بحث زيادي است که پاورقي کتاب محل آن نيست، ولي براي اينکه خوانندگان محترم تا اندازه اي از معاني و حقايق اين الفاظ آگاهي پيدا کنند ما بطور اجمال به شرح آنها مي پردازيم:

معتزله

مشهور بين «متکلمين اسلامي» در باره به وجود آمدن «معتزله» اين است که وقتي «واصل بن عطاء غزال» جزو اصحاب «حسن بصري» بود، بحث بسيار حساسي بين «خوارج» که عده اي زيادي بودند و در عين حال در عقايد خود بسيار سرسخت و قشري برخورد مي کردند و بين «حسن بصري» که مرد بسيار با هوش و انتقاد کننده بود، آغاز شد و آن بحث اين بود آيا کساني که مرتکب گناهان کبيره مي شوند، کافرند يا مؤمن؟

«خوارج» مي گفتند اين افراد کافرند و احکام کفر را بايد بر آنان جاري کرد. «حسن بصري» و شاگردان وي مي گفتند که اين افراد مؤمن اند و احکام ايمان را بايد بر آنان جاري ساخت.

پس از بحثهاي زياد، «واصل بن عطا» که از شاگردان مهم و دانشمند حسن بود، اعتقاد پيدا کرد که اين دسته از افراد، نه کافرند و نه مؤمن، بلکه فاسق اند و اين عقيده را به «المنزلة بين المنزلتين، عقيده حد وسط» نام نهاد و سپس از مجلس درس «حسن بصري» کناره گيري کرده و باعده اي از اهل مجلس حسن، جلسه جداگانه اي تشکيل داد و بعد از مدت اندکي، «عمروبن عبيد» نيز به وي ملحق شد.

بعضي نقل کرده اند که حسن آنان را از مجلس درس خود بيرون کرد. به هرحال به اين جهت آنان به «معتزله» مشهور شدند؛ يعني کساني که از مجلس درس حسن عزلت گزيده و عقيده جداگانه اي نسبت به «خوارج» و «حسن» انتخاب کردند.

در بعضي از کتابهاي معتبر، علت نامگذاري آنان به اين اسم، چيز ديگري بيان شده است. «حسن بن موسي نوبختي» در کتاب «فرق الشيعة» و «سعد بن عبداللَّه اشعري قمي» در کتاب «المقالات والفرق» گفته اند: هنگامي که «عثمان» کشته شد، تمام مردم با «علي» بيعت کردند ولي پس از مدتي اختلاف پيدا کردند، يک دسته بر بيعت علي«عليه السلام» باقي ماندند و دسته ديگر، با عده اي از سرشناسان اصحاب پيغمبر؛ مانند «سعد بن ابي وقاص»، «عبداللَّه بن عمر بن خطاب»، «محمد بن مسلمه انصاري» و «اسامة بن زيد بن حارثه کلبي» از بيعت با «علي«عليه السلام»» عزلت گزيده، نه در جنگ با آن حضرت و نه در جنگ با مخالفان او شرکت نکردند و گفتند جنگ با هيچکدام از اين دو دسته جايز نيست. و به همين جهت آنان را «معتزله» ناميده اند و براي هميشه بنيانگذاران «معتزله» گرديدند.

بعضي از آگاهان نيز نوشته اند که پس از مدتي «احنف بن قيس تميمي» با عده اي از «بني تميم» نيز از علي«عليه السلام» جدا شد و گفت: من بدين جهت از جنگ کناره گيري کردم که جان و مالم حفظ شود به خاطر اينکه اعتقاد به کناره گيري داشته باشم.

دکتر جواد مشکور، در پاورقيهايي که بر کتاب «المقالات و الفرق» نوشته، مي گويد: «جولد تيسهر» علت نامگذاري آنان را به اين اسم اين مي داند که آنان در اول امر، جزو زهاد و افراد گوشه گير و اعراض کننده از دنيا بوده اند و «واصل بن عطا» نيز از اين دسته بوده است.

در حالات وي نقل شده که ازدنيا رفت در حالي که يک دينار يا درهمي از او باقي نماند. حتي ما در قرن چهاردهم هجري بعضي ازافراد را مي بينيم که بر آنان عنوان «پيرمردي از پارسايان معتزله» اطلاق مي کنند، ولي آنچه نظريه مشهور را تأييد مي کند تصريح شيخ مؤلف است، به اينکه معتزله از زماني که «واصل بن عطا» از حسن بصري جدا شد، بوجود آمده اند.

«شيخ» در کتاب «اوائل المقالات، صفحه ششم» پس از نقل نظريه مشهور مي گويد:

«ولم يکن قبل ذلک يعرف الاعتزال و لا کان علماً علي فريق من الناس».

يعني: «قبل از اين، گروهي به نام «معتزله» و يا حرکتي به نام «اعتزال» شناخته نگرديده بود».

و نظر «شيخ» از اين جهت نيز قابل توجه است که وي با بعضي از بزرگان معتزله مانند «ابي القاسم بلخي»، «قاضي عبدالجبار رازي»، «ابي سعيد استخري» و «ابي الحسين بصري» همزمان بوده است.

به هرحال، چه علت نامگذاري معتزله آن باشد که مشهور «کلاميين» گفته اند و چه علت آن يکي از دو مطلبي باشد که نقل کرديم، ولي اين امر مسلم است که آنان به عنوان يک گروه بسيار مهم و داراي عقايد خاصي، در تاريخ مسلمين مطرح شده اند؛ آنان در مسايل اعتقادي و علمي اسلام، داراي عقايد مخصوصي هستند و «عبدالکريم شهرستاني» در کتاب «ملل و نحل» مفصلاً عقايد آنان را ذکر کرده که ما نيز مختصري از آنها را نقل مي کنيم.

معتزله مي گويند: عقل در مسايل ديني مي تواند حکومت کند و آن را يکي از راههاي رسيدن به حقيقت مي دانند و اين عقيده از زمان «مأمون» تا زمان «متوکل عباسي» مورد تأييد دستگاه حکومتي بوده و از اصول عقيدتي «دولت عباسي» در اين مدت بوده است.

مي گويند: حسن و قبح افعال را فقط «عقل» مي تواند تشخيص بدهد و «شرع» تنها حکم آن را بيان مي کند. و آنان خلقت اصلح را بر خداوند واجب مي دانند.

و همچنين معتقدند صفات خداوند زايد بر ذات او نيست، بلکه آنها را جزو ذات او مي دانند و مي گويند که صفت «قديم» ويژه خداوند است و بر هيچ موجود ديگر نمي تواند اطلاق شود.

و قرآن کريم را مخلوق و آفريده خدا مي دانند و در دنيا و آخرت، خداوند را قابل ديدن نمي دانند. و ملاحظه حکمت و مصلحت را در افعال خداوند واجب مي دانند.

وپاداش نيکو دادن به بندگان مطيع و فرمانبردار و مجازات کردن مرتکب شوندگان گناهان کبيره را بر خداوند واجب مي دانند.

اين نکته را يادآور مي شويم که از نظر اعتقادي، «معتزله» نسبت به مذهب «شيعه» نزديکترين مذاهب اسلامي است و به همين جهت با شيعه، در تمام عقايد يادشده، توافق کامل دارند.

حشويّه

«حشو» در لغت به چندين معنا آمده است:

1 - چيزهايي که داخل تشک يا لحاف مي گذارند، مانند پنبه و يا ريزه هاي پارچه.

2 - اشياي حقير و بي مقدار يا مردم حقير و پست.

3 - چيزهايي که از نظر جسم کوچک و خرد باشد. و شايد به همين جهت، به اطرافيان شخص مهم و موجّه، «حواشي و حاشيه» مي گويند.

و در اصطلاح به معناي چيز زايدي است که هيچ فايده اي نداشته باشد و به همين جهت در ميان اهل کلام به عده اي از صاحب نظران اسلامي، «حشويه» مي گويند؛ چونکه آنان يک عده از روايات منسوب به پيامبر و امامان را که با عقل و منطق و روايات مسلّمه و آيات محکمه قرآن سازگار نيست، تنها به اين سبب که جزو روايات حساب مي شود، صحيح و معتبر دانسته و آنها را نقل مي کنند. و در حقيقت آنان همان طايفه «اخباري» هستند که گاهي از آنان به نام «حشويه» و گاهي به نام «بتريه» ياد مي شودو سر دسته آنان افرادي از اهل سنت اند؛ مانند «سفيان ثوري»، «شريک بن عبداللَّه»، «ابن ابي ليلي»، «محمد بن ادريس شافعي»، «مالک بن انس»، «حسن بن صالح بن حي»، «کثير النوا»، «سالم بن ابي حفصه»، «حکم بن عيينه»، «سلمة بن کهيل» و...

«حشويه» در باب اعتقادات اسلامي، داراي عقايد و نظريات خاصي هستند که ما بعضي از آنها را نقل مي کنيم:

«حشويه» مي گويند: انسان در انجام اعمال خير و شر، مجبور و بدون اختيار است.

آنان معتقدند «خداوند» از نظر خلقت، شبيه انسان است!! و خداوند مانند انسان، داراي نفس و بدن و گوش و چشم و دست مي باشد!! و در اين باره به ظاهر آيات قرآن استدلال مي کنند. و همينطور هر روايتي را که فرد دانشمند و مورد اعتمادي از پيغمبر نقل کند و سلسله راويان آن را به طور مشخص ذکر کند، آن روايت از نظر آنان حجت و معتبر خواهد بود.

از ديگر عقايد آنان اين است که معتقدند «علي«عليه السلام»»، «طلحه»، «زبير» و «عايشه» در جنگ با يکديگر خطا کردند و کساني که به هيچکدام از آنان کمک نکرده و ساکت نشستند، راه درست رفته و عمل صحيح انجام دادند و جنگ آنان با يکديگر، مورد تأييد ما نيست ولي خودشان را دوست داريم و از ساير اعمالشان پيروي مي کنيم وخوب و بد آنان را به خدا وا مي گذاريم.

همچنين آنان مي گويند: «علي«عليه السلام»» از تمام مردم افضل و اعلم است ولي «امامت» او از هنگامي محقق شد که مردم با او بيعت کرده و «خلافت» را به دست او سپردند و قبل از آن امام نبود!!! براي آگاهي بيشتر به کتابهاي «فرق الشيعه نوبختي»، «المقالات و الفرق» و «ملل و نحل» رجوع شود.

زيديه

«زيديه» گروهي هستند که ادعاي پيروي و هواخواهي از «زيد» فرزند امام چهارم شيعيان «علي بن الحسين» معروف به «زين العابدين» و «زيد پسر حسن بن علي» مي کنند. در تاريخ ملتهاي اسلامي، نسبتهايي به «زيد» داده اند که اين نسبتها از نظر رواياتي که از پيشوايان شيعه در باره وي به ما رسيده، بکلي مردود است.

در شأن «زيد» همين بس که امام هشتم شيعيان «علي بن موسي«عليهما السلام»» در باره وي به «مأمون عباسي» مي گويد: عمويم «زيد» يکي از دانشمندان «آل محمد» بود، براي خدا به خروش آمد و به خاطر او با دشمنانش به جهاد پرداخت تا اينکه در راه او به شهادت رسيد، به خدا سوگند! که «زيد» از اهل اين آيه بود «وَجاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَبيکُمْ...» (حج / 78)؛ يعني:«و در راه خدا جهاد کنيد، و حقّ جهادش را ادا نماييد! او شما را برگزيد...».

«امام جعفر بن محمد«عليهما السلام»» نيز قريب به همين مضمون در مدح زيد سخن گفته است وانگيزه قيام مسلحانه او بر ضد «هشام بن عبدالملک» خليفه اموي، چيزي جز امر به معروف و نهي از منکر و شنيدن دشنام به پيغمبر اسلام در مجلس وي نبوده است. بلکه مي توان گفت که اکثر قيامهايي که از طرف «سادات بني الحسن» انجام گرفته، بر پايه حق و به عنوان دعوت به امام برحق و مورد اعتماد «امامان شيعه» بوده و شعار تمام آنان دعوت به امام بر حق و مورد قبول خدا و خلق «الرضا من آل محمد» بوده است.

و در بعضي از مواقع، تصريح به آن مي کرده اند، همانگونه که «يحيي بن عمر» نيز در گرما گرم جنگ با قدرت حاکم وقت، اين مطلب را اعلام کرد. و آنچه به نام «مذهب زيديه» در تاريخ نقل گرديده، چيزي است که از طرف هواخواهان و طرفداران فدايي او به وقوع پيوسته و هيچ ارتباطي به شخص «زيد» ندارد.

بنا براين، آنچه «عبدالکريم شهرستاني» در کتاب «ملل و نحل» در باره وي، از اعتقادش به نسبت خليفه اول و دوم نقل کرده و او را در رديف شاگردان «واصل بن عطا» رئيس «معتزله» پنداشته و ادعا مي کند که شيعيان کوفه به خاطر عقايد خاص وي او را از خود راندند و «امام محمد باقر» برادرش با وي در باره اين عقايد بارها مناظره کرده، همگي بي اساس بوده و هيچ پايه اي ندارد.

«زيديه» چند دسته هستند؛ مانند:«جاروديه»، «صاحبيه»، «يعقوبيه»، «بتريه» و «سليمانيه». راجع به عقايد آنان مطالب ضد و نقيضي نقل شده که ما در مقام بررسي و تحقيق آنها نيستيم، فقط آنچه را که در کتابهاي تاريخ از آنان نقل کرده اند، ذکر مي کنيم.

عده اي از «زيديه» عقيده دارند که «علي بن ابي طالب»، پس از پيغمبر اسلام افضل مردم بوده است و در عين حال، مردم حق داشتند که غير از او را انتخاب کنند و ولايت و حکومت کسي را که مردم از روي رضايت انتخاب کردند، بحق بوده و اطاعت مردم از او نيز واجب است. واگر امت اسلامي بر شخصي غير از او اجتماع کردند، امامتش ثابت مي شود و هرکس از «قريش» و «بني هاشم» حتي اگر آن کس «علي» باشد، با فرد منتخب مردم، مخالفت کند کافر و گمراه خواهد بود!! و انتخاب «ابي بکر» از روي حکمت و دور انديشي بوده است؛ چونکه اکثريت مردم مسلمان با «علي بن ابي طالب»، به خاطر جنگها و مبارزاتي که انجام داده و نيز به خاطر حق طلبي هايي که همواره در طي زندگي، از او به ظهور رسيده بود، موافق نبوده و از او اطاعت نمي کردند. و اصولاً توده مردم به فرد سختگير و يکدنده چندان تمايلي نشان نداده و از چنين فردي خوششان نمي آيد و همواره به افراد سازگار و معتدل بيشتر ميل نموده و نزديکتر مي شوند.

حتي هنگامي که «ابي بکر»، «عمر» را انتخاب کرد، فرياد مردم بلند شد که «ابي بکر» مرد بي رحم و سختگيري را بر ما به خلافت گماشته است. ولي «ابي بکر» بر خلاف «علي»، پير مردي ملايم و معتدل بود که کسي را نکشته و با کسي در نيفتاده بود و به همين خاطر همه مردم از او راضي بوده و اطاعت مي کردند و مصلحت اسلام و مسلمين اقتضا مي نمود که خليفه پيغمبر در آن اوضاع و احوال، يک چنين فردي باشد.

عده اي از آنان مي گويند: «علي» پس از پيغمبر اکرم«صلي الله عليه وآله وسلم» افضل مردم است. وکساني که مقام خلافت را از علي«عليه السلام» گرفتند، کافر گرديده و آن دسته از امت پيغمبر که از آنان پيروي کردند کافر شده اند. وامامت بعد از حضرت علي، حق امام حسن و بعد از امام حسن، حق امام حسين«عليهم السلام» بوده و پس از امام حسين«عليه السلام» امام بايد از اولاد امام حسن و حسين انتخاب شوند به شرط اينکه اولاً: در بين اولاد آن دو به نحو شورايي و انتخابي انجام گيرد و ثانياً: کسي که انتخاب مي شود بايد قيام مسلحانه نموده و حکومت تشکيل دهد. ولي کسي که در خانه بنشيند و پرده بر روي خود کشيده و هيچ دعوتي نکند، لايق مقام امامت نخواهد بود. و هر فرد از فرزندان حسن و حسين که به طور انحصاري، ادعاي خلافت کند و اين حق را براي فرزندان ديگري قايل نباشد، بدون شک امامتش باطل و پيروي از او گمراه کننده است.

عده ديگري از آنان، رجعت و بازگشت امامان شيعه را به دنيا قبول ندارند.

در اينجا سه نکته را يادآور مي شويم:

اول اينکه: طبق نقل اهل اطلاع، «زيديه» از نظر اصول عقيدتي و افکار مذهبي از معتزله پيروي مي کنند، ولي از نظر احکام و فروع عملي، غالباً پيرو مذهب «ابوحنيفه» مي باشند.

دوم اينکه: از لابلاي تاريخ زندگي زيديه و از مجموع حرکتهاي مسلحانه آنان چنين استنباط مي شود که آنان هرکدام از دو مسأله خلافت و امامت را به طور جداگانه مورد توجه قرار داده اند و قيام مسلحانه و انتخاب مردم يا انتخاب فرزندان حسن و حسين را تنها در مسأله خلافت و حکومت شرط مي دانسته اند و اما مسأله امامت را فقط دروني والهي دانسته و در انتخاب امام، ابداً چنين شروطي را لازم ندانسته اند، براي کشف اين نکته به کتابهاي «المقالات والفرق اشعري»، «فرق الشيعه نوبختي» و «بحار مجلسي» رجوع شود.

سوم اينکه: «زيديه» در ادوار تاريخ، در بعضي از سرزمينهاي اسلامي، حکومتهايي نيز به نام خود تشکيل داده اند. يکي از دولتهاي آنان به وسيله اولاد «امام حسن مجتبي«عليه السلام»» در سالهاي 926 - 791 ميلادي در شمال آفريقا تشکيل شد که به نام دولت «ادريسيين» مشهور گشت.

و ديگري نيز به وسيله «اولاد امام حسن مجتبي«عليه السلام»» در سالهاي 928 - 863 ميلادي در «طبرستان، مازندران» تأسيس گرديد. و دولت ديگر، در «يمن» تشکيل گرديد که تا اين اواخر وجود داشت و سپس منقرض شد.

خوارج

لفظ «خوارج» از نظر لغت، بر هر فرد و يا گروهي اطلاق مي شود که از اطاعت و فرمان حکومت وقت، شانه خالي کرده و عليه آن قيام مسلحانه کند.

و از نظر اصطلاح تاريخ اسلام، مقصود آن دسته از افرادي هستند که در جنگ «صفين» از لشکر «علي بن ابي طالب«عليه السلام»» جدا شده و به بهانه اينکه «علي» به «حکمين» رضايت داده، عليه او شوريدند و ما اين واقعه را به نحو اختصار براي خوانندگان عزيز بازگو مي کنيم:

هنگامي که در صفين، جنگ بين «علي» و «معاويه» مغلوبه شد و نزديک بود که لشکر معاويه به وسيله «مالک اشتر نخعي» شکست بخورد و ارتش وي از هم بپاشد اما «عمروعاص» مشاور مخصوص «معاويه» به خاطر اينکه طرفداران علي«عليه السلام» را فريب دهد و آنان را وادار کند که دست از جنگ بکشند و بدينوسيله از ورود ضربه نهايي بر پيکر معاويه جلوگيري به عمل آورد، دستور داد تا اهل شام «قرآن» را بر سر نيزه کنند و اعلام دارند که به مصالحه شرافتمندانه اي که قرآن تصديق کند و به هر طرفي که قرآن حق به آن طرف بدهد حاضر به تسليم اند. اهل شام نيز چنين کردند و اين حيله کاملاً کارگر افتاد، به اين معني که در اولين لحظه اي که اين عمل رياکارانه انجام گرديد، «اشعث بن قيس کندي»، «مسعر بن فدکي تميمي» و «زيد بن حصين طايي» به نداي آنان لبيک گفته و به محضر علي«عليه السلام» آمده وگفتند بعد از اين، جنگ جايز نيست؛ چونکه آنان، ما را به حکم قرآن دعوت کرده اند و تو ما را به شمشير زدن بر آنان دعوت مي کني.

علي«عليه السلام» در پاسخ آنان گفت: اين افراد، دروغ مي گويند و اين کارشان فريبي بيش نيست، آنان چون در جنگ شکست خورده اند ناچار ادعاي مصالحه مي کنند، آنان در پاسخ علي«عليه السلام» گفتند: يا به «مالک اشتر» بگو دست از جنگ بردارد و يا با تو آن خواهيم کرد که با «عثمان» کرديم. علي«عليه السلام» ناچار شد و دستور داد تا مالک از جنگ دست کشيده و به قرارگاه برگردد.

سپس بنا بر اين شد که طرفين جنگ، دو قاضي تعيين کنند تا آن دو قاضي از روي قرآن مشخص نمايند که حق با کداميک از دو طرف است. علي«عليه السلام» «عبداللَّه بن عباس» را براي اين کار معين نمود، ولي آن افراد قبول نکرده وگفتند او از خويشان تو بوده و قهراً به نفع تو حکم خواهد کرد. سرانجام بدون توجه به رأي علي«عليه السلام» «ابوموسي اشعري» را براي قضاوت معين نمودند و معاويه هم «عمروعاص» را تعيين کرد. آن دو در مکاني به نام «دومة الجندل» جمع شده و به قضاوت پرداختند و نتيجه اين شد که عمرو عاص، ابوموسي را فريب داد و معاويه را به خلافت منصوب نمود و علي«عليه السلام» را از خلافت خلع کرد. اين دسته هنگامي که ديدند نتيجه قضاوت آن دو، به چنين افتضاح سياسي منتهي شد، باز بر علي«عليه السلام» شوريدند به اين بهانه که چرا به حکمين رضايت دادي و در دين خداوند نظريه مردم را پذيرفتي، پس تو کافر شده اي؛ چون حکم فقط منحصر به خداوند است. و عاقبت قريب دوازده هزار نفر به سرکردگي «عبداللَّه بن کواء»، «عتاب بن اعور»، «عبداللَّه بن وهب راسبي»، «عروة بن جرير»، «يزيد بن ابي عاصم» و «ذو الثديه» در موضعي به نام «حروراء» نزديک کوفه جمع شده و با «عبداللَّه بن وهب» بيعت کردند و به عنوان شورش عليه علي«عليه السلام» و معاويه، مشغول قتل و غارت و آشوب شدندو عاقبت علي«عليه السلام» با آنان جنگ نموده واکثريت قاطع آنان در اين جنگ کشته شده و فقط نُه نفرشان فرار کردند، دو نفر به «عمان»، دو نفر به «کرمان»، دو نفر به «سيستان»، دو نفر به «حجاز» و يک نفر به «يمن» رفته و در اين نواحي آشوبهايي بر پا کردند و بدعتهايي در دين اسلام گذاردند.

«خوارج» چندين گروهند که مهمترين آنان «محکمه»، «بيهسيه»، «ازرارقه»، «نجديه»، «صفريه»، «اباضيه» و «عجارده» هستند.

اساس تفکر و تکيه گاه اصلي «خوارج» چون بر جهل توأم باتقدس بوده؛ يعني همان چيزي که اگر در هر قومي پيدا شود، باعث بدبختي و عقب افتادگي آنان شده و عامل استثمار و استحمار آنان به دست شيادان دغلکار مي گردد، به همين خاطر، آرا و نظريات گوناگون و چه بسا متناقضي از آنان به ظهور رسيده است. ولي آنچه همه آنان به آن معتقد بوده و نقطه مشترک آنان قرار دارد اين است که:

1 - علي«عليه السلام» را به وسيله پذيرفتن «تحکيم» در «صفين» در دين خدا بدعتگذار مي دانند!!!

2 - علي و عثمان را مستوجب لعن و نفرين دانسته و از آن دو تبري مي جويند و برائت جستن از آن دو را بر هرگونه بندگي و طاعتي مقدم مي دارند!! زن گرفتن و زن دادن را نيز بر قبول اين امر قرار داده اند.

3 - کساني را که مرتکب گناه کبيره مي شوند، کافر مي دانند.

4 - مي گويند در صورتي که امام يا خليفه از حدود قانون اسلام خارج شود و بر خلاف سنت پيغمبر عمل کند، بر امت واجب است که عليه او قيام کرده و بر او بشورند.

5 - تمام مخالفان خود را مشرک يا کافر شمرده و کشتن زنها و کودکان نابالغ آنان را مباح مي دانند.

کساني که طالب آگاهي بيشترند مي توانند به کتابهاي «المقالات»، «فرق الشيعة»، «ملل و نحل» و غير آن مراجعه نمايند.

مرجئه

«مرجئه» در اصل از لغت «ارجاء» گرفته شده ولي از نظر استعمال، گاهي به معناي «تأخير» استعمال گرديده. مانند اين آيه شريفه«قالُوا اَرْجِهْ وَاَخاهُ...» (اعراف / 111(؛ يعني: «گفتند که به تأخير بينداز ومهلت بده او را».

و گاهي به معناي «اميددادن» استعمال شده؛ مانند اين آيه«...مُرْجَونَ لِاَمْرِ اللَّهِ...» (توبه / 106)؛ يعني: «اميدواران بخشش خداوند».

و در اصطلاح تاريخ دانان اسلامي، به آن دسته از مسلمين و شيعيان اطلاق مي شود که پس از کشته شدن علي«عليه السلام» به خاطر راحت بودن و در امنيت زندگي کردن و از نعمت دنيا بهره مند گرديدن، به «معاويه» رو آورده و او را به رسميت شناختند و براي موجه جلوه دادن کار خود، فلسفه اي درست کرده و گفتند که اهل قبله و کساني که شهادتين را بر زبان جاري کنند، مؤمن بوده و اميد است که خداوند از گناهان آنان بگذرد. و مي گفتند که با ايمان قلبي، هيچ گناهي ضرر نمي رساند، همانگونه که با کفر قلبي، هيچ طاعتي فايده ندارد.

آنان از اين هم نيز فراتر رفته و عقايد قبلي خود را نسبت به خلافت «ابي بکر»، «عمر» و «عثمان» تخطئه کرده و گفتند خلافت «ابي بکر» بحق و راستي انجام گرفته و بر اين ادعا دو دليل اقامه کرده اند:

دليل اول: انسان از نظر طبيعي و فطري تنها در برابر آن دسته از افراد سر فرود آورده و پيروي مي کند که يکي از اين سه ويژگي را داشته باشد:

الف - فردي که داراي فاميل و عشيره زيادي باشد که بتواند در برابر ديگران از او دفاع کند.

ب - فردي که داراي مال و ثروتي باشد که از ثروت و مال او فايده و بهره اي به وي برسد.

ج - شخصي که داراي دين و ايماني باشد که فرد تابع، بتواند از دين آن شخص، نفع مادي يا معنوي ببرد. ما هنگامي که در احوال «ابي بکر» کاملاً دقت مي کنيم، مي بينيم که وي نه داراي عشيره بود و نه ثروت دنيوي داشت، بنابراين بدون شک، علت تسليم شدن و اطاعت مردم از فرمان او به جز جنبه ديني و معنوي، چيز ديگري نبوده است.

دليل دوم: خبري است که از پيغمبر«صلي الله عليه وآله وسلم» نقل شده که فرمود: «خداوند هرگز امتم را بر گمراهي و اشتباه متحد نمي کند». و ما مي دانيم که تمام مردم پس از پيغمبر اسلام بر امامت و خلافت ابي بکر اتفاق نموده و به آن رضايت دادند. و اگر امت اسلام در انتخاب ابي بکر خطا کرده باشند، اين خود به اين معنا خواهد بود که گفته پيغمبر دروغ و بي اساس است.

وانگهي اگر اين انتخاب به غلط انجام گرفته باشد، اين خود، موجب بطلان نماز و روزه و ساير واجبات ديني و غلط بودن کارهايي است که از انتخاب ابي بکر سر چشمه گرفته است.

«مرجئه» چندين گروهند که عبارتند از: «عبيديه»، «غسانيه»، «ثوبانيه»، «تومنيه» و «صالحيه» و هرکدام از اين چند گروه، عقايدي دارند که در پاره اي ازمواضع، با عقايد بعضي از گروههاي ديگر، توافق دارند. براي اطلاع بيشتر به کتابهاي مربوطه مراجعه فرماييد.