بازگشت

در ميان اهل کتاب


نفوذ امام عليه السلام منحصر به مسلمانان و شيعيان نبود که اهل کتاب را هم شامل مي شد. آنها به حضرت بسيار احترام مي گذاشتند و در گرفتاري ها و دشواري ها به ايشان متوسل مي شدند و حتي به آن حضرت هدايائي نيز تقديم مي کردند.

«هبة الله بن ابي منصور موصلي» چنين نقل مي کند: «يوسف بن يعقوب مسيحي از دوستان پدرم بود، او روزي به عنوان ميهمان به خانه ما در «بغداد» آمد، پدرم از او انگيزه آمدنش را پرسيد.

«يوسف» جواب داد «متوکل عباسي» مرا احضار کرده است، ولي علتش را نمي دانم، من نيز خودم را به يکصد دينار بيمه کرده ام که آنها را با خود آورده ام تا براي علي بن محمد بن علي الرضا عليه السلام هديه ببرم.». [1] .


پاورقي

[1] بحار الانوار، ج 50، ص 144-145. ادمه داستان چنين است:

«پدرم او را تشويق کرد و او چندي بعد، بغداد را ترک کرده متوجه سامرا گشت، چند روز بعد يوسف با خوشحالي فراوان وارد خانه ما شد، پدرم از آنچه بر او گذشته بود پرسيد. او گفت: براي اولين باري بود که سامرا را مي ديدم و قبلا به آن شهر نرفته بودم، دوست داشتم قبل از رفتن نزد متوکل، صد دينار هديه را بن الرضا (امام هادي عليه السلام) برسانم، اما فهميدم که متوکل مانع خروج حضرت از خانه است و ايشان هميشه در خانه است، با خود گفتم چه کنم؟ اگر از خانه حضرت سراغ بگيرم چه بسا موجب دردسر بيشتري براي خود بشوم، مدتي به دنبال راه حلي مي گشتم، ناگهان به قلبم خطور کرد که بر مرکب خود نشسته و او را رها کنم تا در شهر گشتي بزند، شايد بدون پرسش منزل حضرت را بيابم. پس بر مرکب خود نشسته و او را رها کردم تا کوي ها و بازارها را يکي يکي پشت سر گذاشت تا رسيدم به در خانه اي که مرکبم از حرکت ايستاد و هر چه کردم نرفت، حس کردم منزل امام است. لذا به غلام خود گفتم: بپرس اين خانه کيست؟ غلام پس از سؤ ال برايم پاسخ آورد: خانه «ابن الرضا» است. با خود گفتم: الله اکبر به خدا قسم چه دليل آشکاري! ناگهان غلامي سياه از خانه خارج شد و رو به من کرده و گفت: يوسف بن يعقوب تو هستي؟ گفتم: آري.

گفت: پياده شو، من هم از مرکب پياده شدم، او مرا وارد راهرو خانه کرد و خود داخل شد، با خود گفتم: او مرا به نام صدا زد، در حالي که در اين شهر کسي مرا نمي شناسد، اين هم نشانه اي ديگر، آن قدري نگذشت که غلام بيرون آمد و گفت: آن يکصد دينار که در آستينت پنهان کرده اي بده، آنرا دادم و با خود گفتم: اين هم سومين نشانه. او آنها را به امام رساند و برگشت و به من اجازه ورود داد، داخل شدم و امام را ديدم که تنها نشسته است. با مهر و محبت، نگاهي به من کرد و گفت: آيا وقت آن نرسيده است که به راه راست بيايي و هدايت شوي؟ گفتم: مولاي من به اندازه کافي براهين و دلايل روشن براي اين که هدايت شوم ديده ام، اما امام فرمود: افسوس! تو اسلام نخواهي آورد، ولي فرزندت به زودي مسلمان شده و يکي از شيعيان ما خواهد شد. اي يوسف! اقوامي گمان دارند محبت و ولاي ما سودي به حال کساني مانند تو ندارد، به خدا قسم دروغ مي گويند. به ديدار متوکل برو که مرادت برآورده خواهد شد.

هبة الله مي افزايد: پس از مرگ يوسف فرزندش را ملاقات کردم، او مسلمان و شيعه اي کاملا معتقد بود. به من گفت: پدرش بر کيش مسيحيت مرد، و او پس از مرگ پدرش مسلمان شد و از دوستان حقيقي اهل بيت گشت. وي هميشه مي گفت: من بشارت مولايم - علي الهادي عليه السلام - هستم».