بازگشت

مادر


درباره مادر آن حضرت، روايات گوناگوني وارد شده است؛ «مسعودي» آن بانوي بزرگوار را کنيزي به نام «نرجس» مي داند. [1] «شهيد»، نام او را «مريم»، دختر «زيد علويه» ذکر مي کند. [2] «شيخ طوسي» در روايتي نام او را «ريحانه» خوانده، اما بلافاصله اضافه مي کند که او به «نرجس»، «صيقل» (صقيل) و «سوسن» نيز گفته مي شده است. [3] «شيخ مفيد» تنها اسم «نرجس» را براي آن بزرگوار ذکر مي کند. [4] در روايت «حکميه» عمه امام عسکري عليه السلام نيز تنها همين نام ذکر شده. [5] برخي از محققان مي گويند: امکان دارد نام اصلي او همان «نرجس» بوده باشد و ديگر اسامي، به جز «صقيل» [6] را بانوي او «حکميه»، دختر امام جواد عليه السلام به وي داده باشد. مردم آن زمان، کنيزان را براي خوش آمد گويي به اسامي گوناگون مي خواندند و «نرجس»، «ريحانه» و «سوسن»، همه اسامي گل ها هستند، [7] «صدوق» روايتي را نقل نموده که اين احتمال را تقويت مي کند؛ او به سند خود از «غياث»، روايت کرده است که گفت: جانشين امام حسن عسگري عليه السلام در روز جمعه به دنيا آمد؛ مادر آن حضرت «ريحانه» بود که «نرجس»، «صيقل» و «سوسن» نيز ناميده مي شد. جون در وقت حاملگي درخشش و نورانيت خاصي داشت، «صيقل» ناميده مي شد. [8] .

«سيد محمد صدر» نيز در کتاب خود در مورد تعدد نام هاي آن حضرت تحليلي جامع و مناسب ارائه مي دهد. [9] .

درباره مليت مادر دوازدهم (عجل الله تعالي فرجه الشريف) نيز اقوال مختلف است، «صدوق» مطابق روايتي او را «مليکة»، دختر «يشوع»، پسر قيصر روم و مادرش را از نسل «شمعون» يکي از حواريين مسيح مي داند که، توسط نيروهاي اسلامي به اسارت درآمد و به صورت کنيز در معرض فروش قرار گرفت و به وسيله فرستاده امام هادي عليه السلام از بازار برده فروشان «بغداد» خريده، و به محضر امام هادي عليه السلام در «سامرا» فرستاده شد. [10] .

«کليني» مي گويد: مادر «قائم»، کنيزي از «نوبه»، استان شمالي «سودان» بوده است. [11] .

«نعماني» و «صدوق» احاديث ديگري را روايت مي کنند حاکي از آن که مادر «قائم»، کنيزي سياه بوده است. [12] «شيخ طوسي» [13] روايتي نقل مي کند که بعضي از محققان همان را ترجيح مي دهند. [14] به گفته او: آن بانو کنيزي بود که در خانه بعضي از خواهران امام دهم (حکيمه)، بزرگ شده بود، و چون امام عليه السلام سيماي او را ديد پيش ‍ بيني کرد که او فرزندي با عنايت خاص الهي به دنيا خواهد آمد. [15] .

از اينها که بگذريم، آنچه اهميت دارد و مفيد فايده است اين نکته است که، آن بانوي بزرگوار در عظمت و برتري به آنجا رسيد که مادر امام زمان شد و «حکيمه»، عمه امام عسکري عليه السلام - که خود از بزرگ بانوان خاندان امامت است - او را بانوي خود و بانوي خانواده خويش مي خواند و خود را خدمتگزار او مي دانست [16] و پيامبر صلي اللّه عليه و آله [17] اميرالمؤ منين عليه السلام [18] و صادقين عليهم السلام [19] او را از بهترين کنيزان و سرور و سيده آنان مي خواندند.

در پايان، ارائه روايتي در رابطه با ولايت امام دوازدهم (عجل الله تعالي فرجه الشريف) از زبان «حکيمه»، عمه امام عسکري عليه السلام که گزارش نسبتا دقيقي از تولد امام را در بردارد، بسيار مناسب است. اين روايات در زمان «مسعودي» متوفاي (345 ه‍)موثق تلقي مي شده است. [20] «شيخ مفيد» از قول «حکيمه»، دختر امام جواد عليه السلام اين گونه نقل مي کند:

«ابو محمد حسن بن علي عليهماالسلام با پيکي مرا به نزد خود خواند و گفت: «اي عمه، امشب افطار را در نزد ما بگذران؛ زيرا پانزدهم شعبان است، امشب خداي متعال «حجت» خود را در زمين ظاهر خواهد کرد»، از او پرسيدم: «مادرش کيست؟» فرمود: «نرجس»، گفتم: «جانم فدايت! ولي آثار حاملگي در او وجود ندارد» فرمود: «آنچه گفتم، همان خواهد شد». بنابراين، وارد شدم و سلام کردم، «نرجس» پيش آمد تا کفش هايم را از پا در آورد و به من گفت: «بانوي من! حال شما چطور است؟» بدو گفتم: «تو بانوي من و بانوي خاندان مني»، ولي او از سخن من امتناع ورزيد و پاسخ داد: «اي عمه! چه مي فرمائيد؟»، بدو گفتم: «دخترم! امشب خداوند متعال پسري به تو عطا مي فرمايد که مولاي اين جهان و آن جهان خواهد بود»، او خجالت زده و سرخ شد، پس از آنکه نماز عشا به جاي آوردم، افطار کردم و به خواب رفتم، نيمه شب از خواب برخاستم تا نماز عشا به جاي آورم، نماز خواندم در حالي که «نرجس» در خواب بود، بدون آن که اثري از وضع حمل در او ديده شود. آنگاه نشستم و نماز نافله خواندم، پس از آن به رختخواب رفتم و دوباره بيدار شدم، ولي او هنوز در خواب بود. آنگاه برخاست، نماز نافله را به جاي آورد و دوباره دراز کشيد.

«حکيمه»، ادامه مي دهد: «از اطاق خارج شدم تا طلوع فجر را ببينم و نخستين مرحله طلوع را دريابم، ولي او هنوز خوابيده بود. از اين رو، از انتظار امام عسکري عليه السلام (در اين باره) مردد شدم، درست در همان لحظه، امام از جاي خود صدا زد، اي عمه! عجله نکن، امر نزديک است! من نشستم و سوره هاي حم سجده (سوره 40) و يس (سوره 36) را تلاوت کردم، در همان لحظه او (نرجس) با هوشياري از خواب برخاست، من به سوي او روان شدم و گفتم: «سلام خدا بر تو باد، آيا چيزي احساس ‍ مي کني؟» او پاسخ داد: «اي عمه، آري!»، آنگاه بدو گفتم: «خود را جمع کن و آرامش قلبي را به دست آر.» در عين حال در آن لحظه احساس ‍ خواب کرده و چرت بر من غالب شد؛ پس از آن، با صداي مولايم از خواب برخاستم و چون پوشش را از او بلند کردم، حضرتش را ديدم به حال سجده بر زمين افتاده بود، او را بر دامان گرفتم و متوجه شدم پاک و تميز است.

«ابو محمد»، مرا صدا زد و گفت: «اي عمه! پسرم را برايم بياور» و چنين کردم...، پس از آن امام عسکري عليه السلام زبان بر کامش گذاشت و با آرامي دستش را به چشم ها، گوش ها و آرنج هايش کشيد؛ سپس گفت: «اي پسرم! سخن بگو»، کودک لب به سخن گشود و پاسخ داد: «شهادت مي دهم که خدائي جز خداي يکتا نيست، او يکتا است و شريک و انبازي ندارد، شهادت مي دهم، محمد صلي اللّه عليه و آله پيامبر خدا است؛ سپس بر اميرالمؤ منين عليه السلام سلام کرد، و بر امامان به ترتيب، تا در نام پدرش توقف کرد، آنگاه از ادامه سخن باز ايستاد.»

«ابو محمد» گفت: «اي عمه! او را نزد مادرش ببر، تا وي را سلام گويد و سپس او را به من بازگردان»، چنين کردم و او را باز گردانده و در همانجا گذاشتم، امام عسکري عليه السلام به من فرمود: «اي عمه! 7 روز ديگر براي ديدار او بيائيد»، روز بعد آمدم تا به «ابو محمد»، سلام گويم، پرده را بالا زدم تا مولايم را ببينم، ولي او را نديدم. از اين رو، از امام پرسيدم: «جانم به فدايت! براي مولاي من چه اتفاقي افتاده؟»، حضرتش پاسخ فرمود: «اي عمه! او را به همان کس که مادر موسي فرزندش را بدو سپرد، سپرديم.»

«حکيمه» مي گويد: «روز هفتم آمدم و به او سلام گفتم و نشستم، «ابو محمد» فرمود: «پسرم را نزد من بياور»، او را قنداق کرده در قطعه اي پارچه آوردم، امام آنچه را که در روز نخست به هنگام تولد انجام داده بود تکرار کرد و کودک، آنچه را که از قبل گفته بود، گفت، آنگاه اين آيه قرآن را تلاوت کرد:

«بسم الله الرحمن الرحيم، و ما اراده کرديم بر مستضعفان زمين، منت نهاده و آنان را پيشوايان خلق و وارثين قرار دهيم، و در زمين به آنها قدرت و نمکين ببخشيم و به چشم «فرعون» و «هامان» و لشکريانشان آنچه را که از آن انديشناک و ترسان بودند بنمائيم. [21] » [22] .


پاورقي

[1] اثبات الوصية، ص 248.

[2] بحار الانوار، ج 51، ص 28 (به نقل از: الدروس) شايان ذکر است که شهيد، اين قول را به صورت «قيل» آورده است.

[3] الغيبة، شيخ طوسي، ص 241 و نيز، ر.ک: کمال الدين، ص 431.

[4] الارشاد، ص 390.

[5] کمال الدين، ج 2، ص 89، بحار الانوار، ج 51، ص 12 (به نقل از: کمال الدين).

[6] صقيل، به معناي زدوده و صيقلي است. به گفته سيد محمد صدر، خانواده امام عليه السلام وقتي ديدند آثار حمل در اين کنيز مشاهده نمي شود علاوه بر اسم گل هاي «نرجس»، سوسن و ريحانه» نام تازه اي براي وي انتخاب کردند که «صقيل» بود. (تاريخ الغيبة الصغري، ص 243)؛ در روايتي ديگر علت اين نام را نورانيت و درخشش آن بانو به خاطر حمل فرزندي نوراني مي داند (قيل لسبب الحمل صقيل) (کمال الدين، ص 432)، مرحوم مجلسي در توضيح آن مي نويسد: انما سمي صيقلا او صقيلا لما اعتراه من النور و الجلاء بسبب الحمل المنور. يقال: صقل السيف و غيره اي حلاه فهو صقيل و لايبعد ان يکون تصحيف الجمال. (بحار الانوار، ج 51، ص 15).

[7] تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم عليه السلام، دکتر جاسم حسين، ص 114.

[8] کمال الدين، ص 432.

[9] ر.ک: تاريخ الغيبة الصغري، ص 242.

[10] کمال الدين، ص 317 (در مورد نقد و بررسي اين روايت، ر.ک: تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم عليه السلام، دکتر جاسم حسين، ص 114-115.

[11] الکافي، ج 1، ص 323 (به نقل از: تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم عليه السلام، ص 115).

[12] الغيبة، نعماني، ص 84، 85 و 120؛ کمال الدين، ص 329 (به نقل از: همان).

[13] الغيبة، ص 244؛ بحار الانوار، ج 51، ص 22.

[14] تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم عليه السلام، ص 115.

[15] الارشاد، ص 390 (به نقل از: همان، ص 115) و نيز، ر.ک: بحار الانوار، ج 51، ص 12 (به نقل از: کمال الدين، ج 2، ص 89)، الغيبة، شيخ طوسي، ص 244.

[16] «انت سيدتي و سيدة اهلي»، کمال الدين، ص 424، «بل اخدمک علي بصري» همان، ص 427.

[17] الارشاد، شيخ مفيد، ص 275-276؛ الکافي، ج 1، ص 323؛ اعلام الوري، ص 330؛ بحار الانوار، ج 50، ص 21.

[18] بحار الانوار، ج 51، ص 36 (بابي ابن خيرة الاماء)؛ الارشاد، شيخ مفيد، ج 2، ص 382؛ الغيبة، شيخ طوسي، ص 470 و 478.

[19] کمال الدين، و الغيبة، نعماني (به نقل از: حياة الامام محمد المهدي عليه السلام، ص 240، باقر شريف القريشي، ص 22.

[20] ر.ک: تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم عليه السلام، دکتر جاسم حسين، ص 119.

[21] قصص / 5 و 6.

[22] کمال الدين، ص 424-426.