بازگشت

امام زمان به صابوني اجازه ديدار نداد


مردي صالح و خيرانديش در بصره عطّاري مي کرد وي داستان عجيبي دارد که از زبان خودش خاطرنشان مي گردد:



[ صفحه 246]



عطّار مي گويد: در مغازه نشسته بودم که دو نفر براي خريد سدر و کافور به در دکان من آمدند از گفتار و سيماي آنان دريافتم که اهل بصره نيستند و از شخصيتهاي بزرگوار مي باشند

(اَثرُ النِّجابَةِ ساطِعُ الْبُرْهانِ)

از حال و ديار آنان پرسيدم آنها کتمان کردند، من هر چه اصرار مي نمودم آنان نيز اصرار به پاسخ ندادن مي کردند.

آخرالامر آن دو نفر را قسم به حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) دادم که خود را معرفي کنند چون ديدند من دست بردار نيستم گفتند ما از ملازمان و چاکران درگاه حضرت ولي عصر حجة بن الحسن العسکري (عج) هستيم، شخصي از نوکران آن درگاه با عظمت از دنيا رفته است صاحب آن ناحيه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خريداري کنيم.

فهميدم که اينان از ياران آن حضرت هستند بي اختيار به دست و پاي آنها افتادم و تضرّع و زاري کردم که حتماً بايد مرا به آن حضرت برسانيد.

ياران حضرت گفتند مشرف شدن به حضور آن سرور منوط به اجازه ايشان است!

عطار گفت: مرا نزديک آن حضرت ببريد اگر اجازه داد زهي سعادت و گرنه هيچ؟!

آنان از اقدام به اين کار خودداري کردند ولي چون من با کمال



[ صفحه 247]



پافشاري دست بردار نبودم آنگاه به من رحم کرده و منّت گذاشتند و درخواست مرا اجابت نمودند.

بسيار خوشحال شدم با شتاب تمام سدر و کافور را به آنها داده، درب مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل درياي عمان رسيديم.

آن دو نفر بدون احتياج به کشتي روي آب روانه شدند من ترسيدم که غرق شوم و حيران ايستادم، آنان متوجّه شدند وگفتند: مترس! خدا را به حضرت مهدي (عج) قسم بده و رهسپار شو!

من چنين کردم و بر روي آب مانند زمين خشک به دنبال آنها رفتم.

در وسطهاي دريا بوديم، ديدم ابرها به هم درآمده و هوا صورت باراني گرفت و شروع به باريدن کرد، اتّفاقاً من همان روز صابون ريخته بودم و بر پشت بام مغازه به خاطر آنکه به وسيله تابش آفتاب خشک شود گذارده بودم همين که باران را ديدم خيال صابونها را نمودم و پريشان خاطر شدم، به محض اين خيال مادي ناگهان پاهايم در آب فرو رفت و به کمک هنر شناوري به دست و پا و تضرّع افتادم آن دو نفر به من توجه کرده و عجز و ذلّت مرا مشاهده نمودند فوراً به عقب برگشته دست مرا گرفتند و از آب بيرون کشيدند و گفتند: اين پيشآمد، اثر آن خاطره صابون بود، بار ديگر خدا را به حضرت مهدي (عج) قسم ده تا تو را در آب حفظ کند، من نيز استغاثه



[ صفحه 248]



نموده و چنين کردم مثل اول روي آب با آنان رهسپار شدم، وقتي که به ساحل رسيديم، خيمه چادري را ديدم که همانند «شجره طور» نور از آن ساطع بود و آن فضا را روشن نموده بود.

همراهان گفتند: تمام مقصود در ميان همين پرده است.

با هم به راه خود ادامه داديم تا نزديک چادر رسيديم يکي از همراهان پيشتر رفت تا براي من اجازه ورود بگيرد.

چادر را خوب ديدم و صداي آن بزرگوار را مي شنيدم ولي وجود نازنينش را نمي ديدم، آن شخص درباره مشرّف شدن من از حضور مبارکش خواستار اجازه شد، آن جناب فرمود:

«رُدّوُهُ فَاِنَّهُ رَجُلٌ صابُونِيٌّ؛

به او اجازه ندهيد و او را در عداد خدمه اين درگاه ملک پاسبان نشمريد، زيرا او مردي صابون دوست و مادّي است.»

يعني او هنوز دل از تعلّقات دنياي دَنِي خالي نکرده و لياقت حضور در اين درگاه را ندارد.

عطّار ادامه مي دهد: چون چنين شنيدم، نااميد گشتم و دندان طمع از ديدار آن حضرت کشيدم و دانستم که، وقتي ممکن است به زيارت آن جناب برسم که دلم را از آلودگي هاي مادّي و معنوي زدوده و صاف گردانم. [1] .


پاورقي

[1] دارالسّلام عراقي، ص 172 با توضيحاتي از نگارنده.