داستان شيخ ابراهيم شيرازي
مرحوم آيت اللَّه اراکي از مرحوم حاج شيخ عبدالکريم حائري - اعلي اللَّه مقامه - نقل فرمود که در سامرا، متولي مدرسه علميه، سيد جواني را در حجره شخصي به نام شيخ ابراهيم شيرازي، اسکان مي دهد. شيخ ابراهيم به آن آقا سيد مي گويد: کارهاي حجره را با هم تقسيم مي کنيم، يک هفته از من و يک هفته از تو، و هفته اول را سهم خود قرار مي دهد. هفته دوم که آن سيد جوان مهياي انجام امور حجره مي شود، شيخ ابراهيم مي گويد: من مي خواهم افتخار خدمتگزاري تو را داشته باشم تا نزد اجدادت رو سفيد باشم. آقا سيد جوان ابتدا قبول نمي کند، ولي سرانجام در اثر اصرار شيخ ابراهيم مي پذيرد. بعد از شش ماه خدمتگزاري به يکي از ذراري حضرت زهراعليهاالسلام ابواب اسرار بر او گشوده مي گردد به طوري که تسبيح نباتات را مي شنيده و غذاي حرام واقعي که در ظاهر محکوم به حليّت بوده، در دهان او به خباثت مبدل مي شده و پايين نمي رفته است. در مکاشفه اي خدمت حضرت وليّ عصر -ارواحنا فداه- مشرّف مي شود و مي بيند که در محضر آقا سه شخص بزرگ حضور دارند:
(1 - مرحوم حاج ميرزا محمد حسن شيرازي (مرجع تقليد معروف
(2 - مرحوم ملافتحعلي سلطان آبادي (عارف و سالک مشهور
(3 - مرحوم حاج ميرزا حسين نوري صاحب مستدرک الوسائل (محدّث خبير
و در آن جمع، سخنران مرحوم نوري بوده و آن دو بزرگوار ديگر، به احترام ايشان به خود اجازه سخن [1] گفتن نمي دادند.
گر ترا از غيب چشمي باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
نطق خاک و نطق آب و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
جمله ذرات در عالم نهان
با تو مي گويند روزان وشبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
از جمادي سوي ملک جان شويد
غلغل اجزاي عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه تأويلها بزدايدت
پاورقي
[1] از مسموعات بدون واسطه نگارنده.