بازگشت

داستاني از امام جماعت مسجد شيخ لطف الله


داستان دوم به مرحوم حاج شيخ محمّد باقر، امام جماعت مسجد شيخ لطف اللَّه، منتهي مي شود. آن هم مربوط به نمد پوش ديگري است. توضيح اين که عالم مذکور دوستي داشته که از تجار محترم اصفهان بوده است. روزي او را در تشييع جنازه اي که چند باربر او را مي بردند مي بيند که به دنبال آنها گريه کنان مي رفته است. عالم مذکور به آن تاجر نزديک شده مي پرسد: جنازه کيست که برايش گريه مي کني؟ مي گويد: تو هم بيا، اين ميّت از اولياي خداست. بعد از مراسم تشييع مي گويد: در سفري که به حج مي رفتم، به کربلا که نزديک شدم، تمام اموالم را دزد برد. وارد کربلا شدم، پريشان وافسرده حال که چه بايد کرد؟ سرانجام خود را به مسجد کوفه رساندم. آقاي بزرگواري که علامات حضرت صاحب الامر در قيافه اش بود نزدم آمد و فرمود: چرا اين قدر افسرده هستي؟ داستان را گفتم. ايشان صدا زد: هالو بيا (هالو يکي از باربرهاي اصفهان بود). ديدم همان آمد. به او فرمود: اسباب و اجناس وي را به او برسان و سپس او را به مکه ببر و برگردان و خود ناپديد شد. هالو اموال مرا آورد و من را به طيّ الارض به مکه برد و بعد از اعمال برگردانيد و گفت: داستان را به رفقاي خودت نگو.

بعد از مراجعت به اصفهان به ديدنم آمد، وقتي مجلس خلوت شد فرمود: دو ساعت به ظهر فلان روز مرگم مي رسد، مبلغ هشت تومان با کفني که تهيه کرده ام در صندوق دارم. با آن مبلغ من را به خاک [1] بسپار. اين جنازه آن وليّ خدا بود که به خاک سپرديم. آيا مرگ اين انسان گريه ندارد؟.


پاورقي

[1] عبقري الحسان، ج 2ص 105.