بازگشت

داستاني از صاحب روضات الجنات


داستان اول را صاحب روضات الجنّات نقل مي کند. او جايي از دورترين نقاط گورستان تخت فولاد را نشان مي دهد و مي گويد:

سرانجام، من را اينجا دفن نماييد، زيرا در کنار يک نفر از اولياي خداست.

در توضيح مي فرمايد: دوستي دارم از تجّار محترم و صادق، او گفت: در سفري که بنا بود از راه نجف به مکّه بروم، حواله اي نزد صرّافي داشتم که روز حرکت از نجف به سوي مکّه، براي اخذ آن نزد آن صرّاف رفتم، گرفتن حواله طول کشيد به گونه اي که وقتي به دروزاه نجف رسيدم، دروازه بسته وقافله رفته بود؛ ناچار شب را در کنار دروازه خوابيدم. صبحگاه از نجف به دنبال قافله تا عصر رفتم، ولي به آنان نرسيدم. دچار وحشت شدم و برگشتم. وقتي به دروازه نجف رسيدم آن را بسته بودند. ناچار همان جا ماندم و از فکر خوابم نمي برد.

در دل شب، نمدپوشي به شکل خدمتکاران اصفهاني نزدم آمد و گفت: از سر شب تا به حال اينجا بودي، مي خواستي نماز شب بخواني! بلند شو دنبال من بيا.

من دنبالش راه افتادم، مرا نزد آقايي برد. آن بزرگوار به او فرمود: او را به مکّه برسان و ناپديد شد.

آن نمدپوش جايي را معيّن کرد که در ساعت معيّن آنجا باشم تا مرا به مکّه برساند؛ به دستور او عمل کردم. فرمود: پاي خود را جاي پاي من بگذار، طولي نکشيد که به مکّه رسيديم.

عرض کردم: در برگشت هم مرا دستگيري کن، قبول کرد و مکاني را معيّن کرد که بعد از اعمال حجّ آنجا باشم. به گفته او عمل کردم و به همان روش قبل به نجف برگشتم. آنگاه به من گفت: به تو کاري دارم که در اصفهان آن را مي گويم.

وقتي به اصفهان برگشتم به ديدنم آمد و گفت: آن کار وقتش رسيده است؛ به تو مي گويم که من در فلان روز و فلان ساعت مي ميرم، تو مرا در اين سرزمين دفن کن.

در همان زمان از دنيا رفت و من او را در همان مکان که گفته بود به خاک سپردم.

صاحب روضات مي فرمود: آن مکان همان جا هست که من مي خواهم آنجا دفن شوم. [1] .


پاورقي

[1] عبقري الحسان، ج 2 ص 102.