بازگشت

دستگيري امام زمان از مرحوم شيخ محمد کوفي


مرحوم آيت اللَّه شيخ مرتضي حائري نوشته است: در سفري که به عتبات رفته بودم، در مدرسه صدر، شيخ محمد کوفي را ديدم. داستان تشرّف ايشان را از خود او به اين شرح شنيدم:

با پدرم به مکه معظمه مشرّف شدم. فقط يک شتر داشتيم که پدرم سوار بود و من پياده ملازم و مواظب او بودم. در مراجعت به سماوه رسيديم. قاطري را از شخصي سنّي مذهب، از اشخاصي که شغل شان جنازه کشي بين سماوه و نجف بود، کرايه کردم.

در اثر بارندگي شديد، جادّه باتلاقي گشته بود. شتر به کندي راه مي رفت و گاهي مي خوابيد، به زحمت او را بلند مي کرديم. پدرم سوار قاطر و من سوار شتر بودم. در اثر گِل و باتلاق شتر هميشه عقب مي افتاد. در اين ميان با خشونت و درشتگويي مکاري سنّي هم مبتلا بوديم؛ تا اينکه رسيديم به جايي که گِل زياد بود؛ شتر خوابيد و ديگر هر چه کرديم برنخاست. در اثر بلند کردن شتر لباسهايم گِل آلود شده بود. ناچار مکاري توقف کرد تا لباسهايم را درآورم و بشويم. براي برهنه شدن و شستن لباس، من کمي فاصله گرفتم، فوق العاده مضطرب و حيران بودم که عاقبت کار به کجا مي رسد و آن وادي از حيث قطاع الطريق هم خطرناک بود.

ناچار به ولي عصر - ارواحنا فداه - متوسّل شدم، ناگاه شخصي نزديک آمد که به سيّد مهدي پسر سيد حسين کربلائي شباهت داشت، عرض کردم: اسم تو چيست؟

فرمود: سيّد مهدي.

عرض کردم: ابن سيد حسين؟

فرمود: لا، ابن سيّد حسن.

عرض کردم: از کجا مي آيي؟

فرمود: از خُضَيّر (چون مقامي در اين بيابان به نام مقام خضرعليه السلام بود) من خيال کردم از آنجا آمده است.

فرمود: چرا اينجا توقف کرده اي؟

شرح حال را دادم.

ايشان نزد شتر تشريف برد، ديدم با شتر صحبت مي کند و دست روي سر او گذارد. شتر برخاست، آن حضرت با انگشت سبابه به پيشاني شتر به طرف راست و چپ (مارپيچ) ترسيم نمود. بعد نزد من تشريف آورد و فرمود: ديگر چه کار داري؟

عرض کردم: کار دارم، ولي فعلاً من با اين اضطراب نمي توانم بيان کنم، جايي را معيّن بفرمائيد تا با حواسي جمع مشرف شده عرض کنم.

فرمود: مسجد سهله، و يک دفعه از نظرم غائب شد.

نزد پدرم آمدم گفتم: اين شخص که با من صحبت مي کرد کدام طرف رفت؟

گفت: احدي اينجا نيامد.

ملاحظه کردم، تا چشم کار مي کرد بيابان پيدا بود و احدي نبود، گفتم: سوار شويد برويم.

گفتند: شتر را چه مي کني؟

گفتم: شتر با من است، آنها سوار شدند. من هم سوار شدم. شتر جلو افتاد و قضيه بر عکس شد.

ناگهان به نهر بزرگي رسيديم، شتر به آب زد و به طرف چپ و راست همان طوري که هدايت شده بود مي رفت؛ مکاري هم جرئت کرد آمد تا از نهر خارج شديم. مردمِ آن طرف آب هم تعجب کردند که ما چطور از اين نهر عبور کرديم. با همان شتر آمديم تا اينکه در چند فرسخي نجف باز شتر خوابيد؛ سرم را نزديک گوش شتر بردم و گفتم: تو مأمور هستي ما را به کوفه برساني. شتر برخاست و راه را ادامه داد تا در کوفه زانو به زمين زد. من نه او را فروختم و نه کشتم، بلکه به حال خود گذاشتم، روزها براي چرا به بيابان کوفه مي رفت و شبها در خانه مي خوابيد، و پس از چندي مُرد.

سپس از ايشان سئوال کردم آيا در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار رسيدي؟ فرمود: بلي ولي به گفتن آن [1] مجاز نيستم.

نگارنده گويد: نسبت به داستان شيخ محمّد کوفي، به خاطر کثرت ناقلين آن -چون مرحوم آيت اللَّه حائري و آيت اللَّه وحيد خراساني که بدون واسطه و نقل بعضي ديگر از علما و صالحان با واسطه- يقين پيدا کرده ام و براي حفظ تواتر، اين داستان و بعضي از قضاياي ديگر را که متواتر است، در اين نوشتار درج کردم.


پاورقي

[1] نقل از خاطرات و سرّ دلبران، ص 272با تلخيص وتغيير بعضي عبارات.