تو قدم به چشم من نه، بنشين کنار جويي
همه هست آرزويم که ببينم از تورويي
چه زيان تو را که من هم برسم به آرزويي
به کسي جمال خود را ننموده اي و بينم
همه جا به هر زباني بود از تو گفتگويي
غم و رنج و درد و محنت، همه مستعد قتلم
تو ببر سر از تن من، ببر از ميانه گويي
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که جويم
شده ام ز ناله نالي، شده ام ز مويه مويي
همه خوشدل اين که مطرب، بزند به تار چنگي
من از اين خوشم که چنگي بزنم به تار مويي
چه شود که راه يابد، سوي آب تشنه کامي
چه شود که کام جويد، ز لب تو کام جويي
شود اين که از ترّحم، دمي از سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر، ز تو تر کنم گلويي
بشکست اگر دل من به فداي چشم مستت
سرخمّ مي سلامت، شکند اگر سبويي
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين کنار جويي
«رضواني شيرازي»