بر دل تيره ام اي چشمه خورشيد بتاب
دلبرا گر بنوازي بنگاهي ما را
خوشتر است ار بدهي منصب شاهي ما را
بمن بي سر و پا گوشه چشمي بنما
که محال است جزاين گوشه پناهي ما را
بر دل تيره ام اي چشمه خورشيد بتاب
نبود بدتر از اين روز سياهي ما را
از ازل در دل ما تخم محبّت کشتند
نبود بهتر از اين مهر گياهي ما را
گرچه از پيشگه خاطر عاطر دوريم
هم مگر ياد کند لطف تو گاهي ما را
با غم عشق که کوهيست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهي ما را
نه دل آشفته تر و شيفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهي ما را
مفتقر راه بمعموره حسن تو نبرد
بده اي پير خرابات تو راهي ما را
«کمپاني»