بازگشت

کاستي ها و ناراستي هاي دولت


مارکس دولت را بدنه اي از افراد مي شناخت که بر کلّ ملّت حکومت مي کنند. معمولاً اين حکومت براي حفظ امنيت مردم و اداره امورشان و... ضروري دانسته مي شود؛ اما به گمان مارکس آنچه مهم است و ناگفته مي ماند، اين است: دولت براي حفظ منافع دسته اي از مردم و ايجاد شرايط بهره کشي از بقيه مردم، کار مي کند. دولت بقاي مناسبات بهره کشي و تداوم استثمار را تضمين مي کند و به ياري مشروعيت و حاکميت، در واقع با بدنه مسلّحي از افراد - که در نيروهاي انتظامي، پليس، ارتش و... سازمان يافته اند - حق انحصاري اعمال خشونت در جامعه را به خود تخصيص مي دهد. قدرت دولتي، ابزاري است براي حفظ مناسبات ناعادلانه طبقاتي موجود. به اين ترتيب، نگاه مارکس به دولت از يک نظر خيلي شبيه به نگاه آنارشيست ها به دولت است.

مارکس همچون باکونين و کرو پاتکين، دولت را پديده اي منفي مي داند؛ آن را به عنوان شرّ اجتماعي مي شناسد و نه نيکي يا ابزار برقراري نيکي. بر اين اساس او توضيح مي دهد که اصولاً «دولت» مسأله و امر پيچيده و بغرنجي است که حفظ آن هزينه گزافي دربر دارد. ماليات بندي يک ضرورت مي شود. در قلب نظام، يک نيروي عمومي است که مسؤوليت کنترل و نظارت تعارض ها و کشمکش هاي طبقاتي، در جامعه جديد را بر عهده دارد. گاه اين دولت از تمامي عناصر جامعه، به نوعي استقلال دست مي يابد و به عنوان داور کشمکش هاي طبقاتي (مافوق طبقات) قرار مي گيرد؛ اما غالب اوقات، ابزار دست طبقه مسلّط اقتصادي (طبقه حاکم) است و به سرکوب بخش هاي تحت استثمار جامعه مي پردازد.

دولت در عهد باستان از سوي شهروندان آزاد مورد استفاده قرار مي گرفت تا جمعيت بردگان را کنترل نمايد. در اروپاي قرون وسطي، دولت ابزار سلطه بورژوازي بر پرولتاريا است. اقتدار دولت بر رضايت آزادانه و احترام خودجوش مردم نيست؛ بلکه بر پايه ترس و اجبار است. ويژگي نظام سياسي - از فروپاشي و نظم کمونيسم ابتدايي تا تمامي مراحل ديالکتيکي و ظهور فرجامين جامعه کمونيستي - همين است. همراه با گسترش نيروهاي توليدي، شکل هاي جديد جامعه و دولت پديد مي آيند و اينها نيز به نوبه خود، راه را براي جامعه ها و دولت هاي بعدي هموار مي سازند. اما در هر صورت حکومت نماينده طبقه اي خاص است و هرگز نماينده کل جامعه نمي باشد. هر نظام گذرا به هر حال به زوال مي رود و طي مبارزه دهشت بار طبقاتي، نظام جديدي زاده مي شود:

«تاريخ تمامي جوامع گذشته، تاريخ مبارزات طبقاتي است. انسان آزاد و برده، نجيب زاده و عامي، ارباب و رعيت، استاد کار و شاگرد و خلاصه ستمگر و ستمکش در ضدّيت دائم با يکديگر بوده و به پيکاري خستگي ناپذير - گاهي پنهان و گاهي آشکارا - پرداخته اند که هر بار به تغيير و تبديل انقلابي جامعه به طور کامل يا انهدام مشترک طبقات متخاصم انجاميده است». [1] .

مبارزه طبقاتي مدام، مستلزم به کار گرفتن زور و خشونت، هم توسط طبقه حاکم از طريق اقتدار عمومي و هم توسط عناصر انقلابي است. در طرح مارکس، زور و نيرو، يک ابزار نجات بخش است. وقتي اقتدار عمومي، زور را به خدمت مي گيرد، گاه به جاي آنکه در خدمت تحوّل و پيشرفت اقتصادي قرار بگيرد، در جهت مخالف آن عمل مي کند. در چنين مواردي نيرو و زور سرانجام در برابر قدرت توسعه اقتصادي تسليم مي شود. پس انقلاب اجتماعي در آينده اجتناب ناپذير بوده و بشر پا به مرحله بعدي (سرمايه داري سوسياليستي) خواهد گذاشت.


پاورقي

[1] ويليام. تي بلوم، پيشين، ج 2، ص 844 و 845؛ به نقل از: مانيفست کمونيست، ص 9.