بازگشت

شفاي سکته مغزي در نيمه شعبان






اي طبيب دردمندان خسرو خوبان کجايي

اي شفا بخش دل مجروح بيماران کجايي



ظلم و جور و جهل و کين يکباره عالم را گرفته

ظالمان جولان دهند اي مصلح دوران کجايي [1] .



يکي از ارادتمندان آقا امام زمان (عليه السلام) هستم که براي سومين بار، دچار سکته مغزي شده و طرف چپ بدنم فلج شده است.

بعد از مراجعه به دکترهاي مختلف، جوابم کردند. يک روز قبل از روزِ تولّد آقا امام زمان (عليه السلام) به دستور پزشک براي انجام آزمايش هاي کلّي به اتفاق برادرهايم به شيراز رفتيم. در مرکز درماني شهيد چمران براي «ام.آر.آي» نوبت گرفتيم. خوشبختانه با آن که اين نوع آزمايش ها را نوبت هاي دو ـ سه ماهه مي دهند، امّا همان روز براي ما نوبت زدند.

از اوّل صبح، داخل ماشين نشسته بودم و خيلي خسته و بي حال بودم. با توافق برادرانم قرار شد که آزمايش را به دو روز بعد موکول کنيم. فرداي آن روز، مصادف با نيمه شعبان، روز تولّد آقا امام زمان (عليه السلام) بود. آزمايشگاه تعطيل بود. به خانه که برگشتيم، احساس کردم که ديگر توانايي حرکت ندارم. يأس عجيبي تمام وجودم را فرا گرفت!

آن روز، خانواده و همه آنهايي که منتظر آمدن ما بودند، دلشکسته و گريان بودند؛ طوري که تا آن وقت اين طور آنها را بد حال نديده بودم.

اضطراب و نگراني خاصّي در من به وجود آمده بود؛ از خود بي خود شدم. وقتي از پنجره مي ديدم که برادرم در حال آذين بندي و چراغاني حياط و کوچه است، حالت غريبي پيدا کردم. کساني که کنارم بودند از شدّت گريه، يکي يکي اتاق را ترک مي کردند تا مبادا نگراني من بيش تر شود. آن شب خواب ديدم ديواري که روبروي من بود به صورت دَري آشکار شد و جواني نوراني وارد شد و پايين پاي من ايستاد و به من اشاره کرد و فرمود: بلند شو!

گفتم: مريضم، نمي توانم حرکت کنم.

او دوباره تکرار کرد: بلند شو!

بار سوم، دست مرا گرفت و فرمود:

تو صاحب داري، برخيز!

همان طور که دست مرا گرفته بود، بلند شدم و لحظه اي بعد خودم را در آغوش برادرم ديدم و ديگر چيزي نفهميدم. به حمد خدا، عنايت حضرت ولي عصر (عليه السلام) در نيمه شعبان شامل حالم شد و با لطف آن حضرت شفا گرفتم. [2] .

دکتر غلام علي يوسفي پور متخصّص مغز و اعصاب، پزشک معالج برادر «ر. ج» در جواب نامه دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران در مورد شفاي مذکور مي نويسد:

گواهي مي شود آقاي «ر. ج» که به علّت فلجِ نيمه چپ بدن، به اين جانب مراجعه مي کرد، با مراجعه به پرونده قبلي ايشان در تاريخ دي ماه 1376 با شفاي کامل بهبودي يافته اند.

حتماً تو را به مسجد آقا مي برم!



حصن حصين عارفان، مسجد جمکران بود

عرش برين عاشقان مسجد جمکران بود [3] .



بيماري من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از چند بار مراجعه به دکتر، دست آخر گفتند که به مرض روماتيسمي به نام «لوپوس» دچار شده ام.

اين بيماري با حساسيّت به نور، زخم دهاني و درگيري کليوي همراه بود. در تاريخ 25/5/78 مرا در بيمارستان بقية اللّه (عليه السلام) «بيوپسي» کردند و اطمينان پيدا کردند که اين بيماري، «لوپوس» و از نوع «ارتيماتوزسيتميک» است که در سه نوبت «فالس متيل پرد نيزولون» 500 ميلي گرمي، «ايموران» 50 ميلي و «پردنيزولون» 60 ميلي گرمي قرار گرفتم.

در تاريخ 5/7/78 به دستور دکتر اکبريان، فوق تخصّص «روماتولوژي»، تحت درمان با 1000 ميلي گرم «اندوکسان» قرار گرفتم که پس از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان گشتم و مجبور شدم تا حدود يک ماه در بيمارستان شريعتي بستري شوم. بعد از ترخيص، بيماري ام بيش تر شد؛ به حدّي که دهان، گوش و بيني ام شروع به خونريزي کرد و «پلاکت خون» [4] من پايين آمد. چون انسان سالم بايد حدود 150000 الي 500000 پلاکت خون داشته باشد و «هموگلوبين» انسان هم بايد بين 11 تا 18 باشد، ولي پلاکت خون من به 3000 و هموگلوبين مغز استخوان من نيز به 1 تا 3 رسيده بود و در حالت «کُما» بودم. دوباره مرا به بخش (آي.سي.يو) منتقل کردند و از من «عقيقه بيوپسي» به عمل آوردند و گفتند که ديگر مغز استخوان من کار نمي کند.

بعد از آزمايش هاي متعدد و زدن حدود 125 گرم «I.V» و «I.J»، هفته اي دو آمپول «GCSF يخچالي» به من تزريق مي کردند. چشم هايم ديگر توانايي ديدن را نداشت؛ هيچ کس را نمي ديدم و حالت کوري داشتم.

از نظر مالي وضع خوبي نداشتيم؛ پدرم کارمند است و حدود دو ميليون تومان خرج دارو و دوا کرديم. وقتي متوجّه شدم که چشم هايم نمي بينند از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ نشستم. يک روز دکتر ابوالقاسمي به پدر و مادرم که بيش تر از دو ماه بود که شبانه روز، بالاي سر من نشسته بودند و هر لحظه مرگ يا بهبودي مرا انتظار مي کشيدند، گفت: پدر! ديگر هيچ اميدي براي بهبودي دخترت باقي نمانده است.

روزهاي آخر، همه گريه مي کردند. تنها کساني که دلداري ام مي دادند، پدر و مادرم بودند؛ به خصوص پدرم که در لحظاتي که با مرگ دست و پنجه نرم مي کردم، بالاي سرم مي آمد و مي گفت: دخترم، به خدا توکّل کن! يقين دارم که به همين زودي ها خوب مي شوي.

مي گفتم: پدر جان! ديگر خسته شده ام. مي خواهم بميرم و راحت شوم تا شما هم اين قدر عذاب نکشيد.

پدرم با چشمان اشک آلود بيرون مي رفت. نمي دانستم کجا مي رود. يک روز که حالم خيلي بد بود، خانم بنکدار، مدير مدرسه ام که واقعاً بايد گفت مديري نمونه، با ايمان و با خداست، بالاي سَرم آمد و حدود يک ساعتي قرآن خواند. او بعد از ظهر هم آمد و دوباره شروع به قرآن خواندن کرد و به پدر و مادرم گفت که تا مي توانند بالاي سر من، دعا بخوانند.

گوش هايم ديگر نمي شنيد در اثر خونريزي کاملا کَر شده بودم چيزي هم نمي ديدم و پشت چشمانم خون جمع شده بود. موهاي سرم داشت مي ريخت و تمام بدنم به خاطر مصرف «پردينزلون» حالت بدي پيدا کرده بود؛ به شکلي که گويا تمام بدنم را با چاقو بريده باشند.

يک روز دکتر بهروز نجفي، متخصّص پيوند مغز و استخوان گفت که بايد مغز استخوان برادر يا خواهرم به من تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45 روز بيش تر طول نمي کشد. نتيجه اش يا مرگ است يا زندگي.

پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟

دکتر گفت: 15 ميليون تومان.

حدود 14 ميليون تومان را افراد نيکوکار تقبّل کردند و پدرم مي بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مي خريد. پدرم حتي اين مبلغ را هم نداشت و همان جا شروع به گريه کرد.

چند روزي از دکتر مهلت خواستيم. فاميل، دوست و آشنا، هرکدام مبلغي را تقبّل کردند. پول ها را به بيمارستان آوردند، امّا پدرم قبول نکرد و گفت که پول ها پيش خودتان باشد. چند روز ديگر اگر احتياج شد از شما مي گيرم.

وقتي فاميل ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتي؟!

پدرم گفت: من نمي خواهم دخترم به بخش مغز و استخوان منتقل شود. اگر آن جا برود، حتي يک درصد هم اميد به نجات او نيست. چون دکتر نجفي حتي ده درصد هم به ما اميد نداد.

برادر و خواهرم براي آزمايش خونِ پيوند «H.L.A تايپتيگ» به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دکتر نجفي بردند. دکتر بعد از بررسي گفت: خون آنها با خون دخترتان مطابقت ندارد و نمي شود از اين خواهر و برادر براي پيوند استفاده کرد.

دکتر با نااميدي تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ کاري از دست ما ساخته نيست!

مادرم گفت: دخترم مي ميرد آقاي دکتر؟

دکتر گفت: به خدا توکّل کنيد.

وقتي از اتاق بيمارستان بيرون مي رفتند، مادرم خيلي گريه مي کرد و دائماً خدا و ائمه (عليهم السلام) را صدا مي زد، اما نمي دانم چرا پدرم اصلا گريه نمي کرد و به مادرم مي گفت: خانم، به جاي گريه کردن، دعا کن!

مادرم مي گفت: چقدر دعا کنم؟ هرچه دعا مي کنم، حال دخترم بدتر مي شود؟!

يک روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من حتماً شفايت را مي گيرم!

آن روز اصلا حال خوبي نداشتم؛ پلاکت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند و مي گفتند که مواظب باشيد تکان نخورد! هر لحظه امکان مرگش مي رود.

مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتي؟ مگر نمي بيني که حالش خراب تر از هميشه است؟!

بعد از چند دقيقه، دکتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاي دکتر ديگر نه مي بينم و نه مي شنوم. دکتر گفت: تو خوب مي شوي، ناراحت نباش!

مادرم گفت: دکتر، آيا اميدي به دخترم داريد يا براي تسکين ما اين حرف ها را مي زنيد؟!

دکتر گفت: به خدا توکل کنيد! انشاء اللّه خوب مي شود. و بعد، چهار واحد پلاکت به من تزريق کرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش کرد که هفته اي يک بار از من آزمايش خون بگيرند.

مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا کردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم داري؟

پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمي کرد، ولي آن روز مي دانست چشمانم نمي بيند، راحت گريه کرد، من هم حس مي کردم که دارد گريه مي کند و با همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاي تو را از امام زمان (عليه السلام) گرفته ام. چهل شب چهارشنبه نذر کرده ام که به جمکران، مسجد صاحب الزمان (عليه السلام) بروم، و قبل از اين که تو را مرخص کنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته که رفتم، خواب ديدم که شفا گرفته اي. تو خوب مي شوي. فقط همين طور که خوابيده هستي، نماز بخوان و به امام زمان (عليه السلام) متوسل شو و براي سلامتي آقا صلوات بفرست!

شب هاي چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مي خواندم. هفته هفتم بود که پدرم به جمکران مي رفت. صبح چهارشنبه که پدرم آمد، من بيدار بودم که مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند کن، مي خواهم بروم بيرون.

تا آن روز اصلا نمي توانستم تکان بخورم. پدرم گفت:

يا امام زمان!

و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم کرد. آرام آرام راه مي رفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود. مي دانستم که دارد گريه مي کند؛ گريه اي از سر خوشحالي.

به اميد خدا و ياري امام زمان (عليه السلام) کم کم راه مي رفتم. هفته دوازدهم بود که مي توانستم داخل اتاق راه بروم. حس کردم مي توانم کمي هم ببينم. همين طور که در اتاق راه مي رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند کردم تا ساعت ديواري را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مي خواهي ساعت را بداني چند است؟

گفتم: بابا مي بينم.

پدرم خيلي خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدي گفتم شفايت را از آقا گرفتم!

يک روز خانم دکتر شعباني که از پزشکان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلي نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته ام که لااقل به خاطر همه بيماراني که درمان مي کنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!

پدرم گفت: خانم دکتر! دخترم خوب مي شود.

گفت: واقعاً روحيه خوبي داريد!

پدرم گفت: خانم دکتر! به امام زمان (عليه السلام) متوسّل شده ام و شفاي دخترم را از او گرفته ام.

دکتر گفت: انشاء اللّه که شفا گرفته باشد.

معلوم بود که حرف پدرم را باور نمي کرد. بعد از چند روز، پدرم با دکتر غريب دوست تماس گرفت و براي ويزيت من نوبت زد. چهارشنبه آخر سال 1378 که پدرم سه شنبه اش به جمکران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دکتر برد.

بغل پدرم بودم و از پلّه ها بالا مي رفتيم. وقتي به اتاق دکتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلي بهتر شده است. چکار کرده ايد؟!

آزمايش نوشت و قرار شد که سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاکت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت مي کردم و نماز مي خواندم.

مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندي برايم نذر کردند. عمو و پدرم هرکدام جداگانه يک گوسفند نذر کرده بودند.

حالا ديگر بدون کمک پدرم از جا بلند مي شدم و راه مي رفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتي مي ديدم. آخرين آزمايش را که انجام دادم به پدرم گفتم: فکر مي کنم پلاکت خونم حدود 50000 شده باشد.

گفت: دخترم! بيش تر از اين حرف هاست.

پدرم جواب آزمايش را گرفت. چشمانش قرمز شده بود. معلوم بود خيلي گريه کرده است. گفتم: بابا! پلاکت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدّي رسيده است؟

پدرم گفت: وقتي از پلّه آزمايشگاه بالا مي رفتم، سرم را به طرف آسمان گرفتم و دست هايم را بلند کردم و گفتم که يا امام زمان! اي پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدي! چهل شب چهارشنبه نذر کردم که به مسجدت بيايم، حالا چهارده هفته است که آمده ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس (عليهم السلام)، شفاي کامل دخترم را با اين آزمايش نشان بده! وقتي آزمايش را گرفتم، گريه ام گرفت. دکتر آزمايشگاه صدايم کرد و گفت که خبر خوشي برايت دارم. ما را دعا کن. پلاکت خون دخترت 140000 و هموگلوبينش هم 3/12 شده است.

همه از خوشحالي گريه کرديم و صلوات مي فرستاديم. وقتي پدرم جواب آزمايش را پيش دکتر غريب دوست برد، او با ديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزي جز اين که يک معجزه رخ داده است نمي توانم بگويم. خيلي عالي شده است. دختري که پلاکت خون او با زدن چهار پاکت به بيش تر از 27000 الي 42000 نمي رسيد، حالا با نزول پلاکت به 140000 رسيده و هموگلوبين هم از صفر به 3/12 رسيده است.

دکتر، يک آزمايش ديگر در تاريخ 1/4/79 برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتي، پيش خانم دکتر موثقي و خانم دکتر ابوالقاسمي برد. دکتر، جواب آزمايش را نگاه کرد و گفت: جمکران مي روي؟ پدرم گفت: بله.

دکتر گفت: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا کن! اين يک معجزه است

الحمد للّه الآن حالم روز به روز رو به بهبودي است و پدرم هر هفته، شب هاي چهارشنبه به جمکران مي رود. خيلي دلم مي خواهد که من هم به جمکران بروم، ولي پدرم مي گويد که صبر کنم تا وضع مالي اش خوب شود. آن وقت حتماً مرا به مسجد آقا مي برد!

به پدرم مي گويم که با اين بدهکاري و اين حقوق کارمندي چطور مي تواني بدهکاري دو ميليون تومان را بدهي؟!

او هم مي خندد و مي گويد: دخترم، همان آقايي که تو را به من برگرداند، همان آقا کمک مي کند و با همين جمله کوتاه، دلم گرم مي شود و مي گويم: بابا! انشاء اللّه؛ من هم دعا مي کنم. [5] .

دکتر توانانيا درباره شفاي خانم «م. ف» مي نويسد:

ضمن آن که وقتي گزارش ايشان را مطالعه مي کردم، باطناً تحت تأثير قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبّي، گويا خودم وقايع را از نزديک مشاهده مي کردم و همه مطالب عيناً رخ داده و گريه ام گرفت، به هر جهت اين نمونه، تقريباً جزء گوياترين و مهم ترين موارد شفا است و تقريباً همه چيز مستند مي باشد. ما مي توانيم با رفع اشکالات جزئي از پرونده وي نمونه خوب، بارز و مستندي براي علاقه مندان ارائه دهيم.


پاورقي

[1] شيفتگان حضرت مهدي (عليه السلام)، ص 362.

[2] دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران، شماره 285، مورخه 18/8/78.

[3] مسجد مقدّس جمکران تجليگاه صاحب الزمان (عليه السلام)، ص 150.

[4] مايه اصلي خون.

[5] دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران، شماره 294 مورخه 16/2/79.