بازگشت

حج به ياد ماندني






غمگين نشود دلي که دارد غم تو

محروم مباد آن که شود محرم تو



نوميد نشد آن که ز درگاه تو شد

مشمول عطا و نظر يک دَم تو [1] .



عنايتي را که حضرت ولي عصر (عليه السلام) در سفر پر برکت حج به آية اللّه سيّد محمّد مهدي لنگرودي و همسفرانشان نموده است خود ايشان در مصاحبه اي با واحد ارشاد امور فرهنگي مسجد مقدّس جمکران چنين نقل مي کند:

اوّلين سفري که حدود سي سال پيش به خانه خدا مشرّف شدم، توأم با اتّفاقات و گرفتاري هاي زيادي بود. قبل از اين که قصد رفتن به حج را داشته باشم، خواب ديدم که در مکّه هستم؛ تمام صحنه ها و جاهايي را که بعداً در بيداري زيارت کردم، در عالم رؤيا ديدم. در پي اين رؤيا اقدامات لازم را انجام و مدارک خود را در تهران به اداره مربوط تحويل دادم. بعد از مدّتي به تهران رفتم در آن جا به من گفتند: عکس هايتان مفقود شده و مدارک شما ناقص است. بنابر اين امسال نمي توانيد به حج برويد چون مهلت مقرر تمام شده است.

پرسيدم: من در نگهداري مدارک کوتاهي کرده ام يا شما؟!

گفتند: کوتاهي از هر طرف که باشد، شما نمي توانيد امسال به مکّه برويد.

از آن جايي که خواب ديده بودم، سعي کردم هر طور شده آنها را راضي کنم تا پرونده مجددي برايم تشکيل دهند. لذا به واسطه هايي که مي شناختم و داراي نفوذ بودند، مراجعه کردم؛ از جمله مرحوم آقاي فلسفي و اميرالحاج آن سال که فردي بود به نام نجفي شهرستاني، ولي همه در جواب مي گفتند که امسال ديگر نمي شود و بايد سال آينده مشرف شويد. از جواب ها و راهنمايي ها متقاعد نمي شدم و مي گفتم: کوتاهي از خود آنها بوده است. بايد خودشان هم جبران کنند.

به همين دليل هرچند روز يک بار به همان اداره اي که تقاضا داده بودم، مي رفتم و اصرار مي کردم که حتماً بايد امسال به حج بروم، ولي جواب همچنان منفي بود. آن قدر رفتم و آمدم تا اين که يک روز شخصي که متصدي کار ما بود و گويا سرهنگ هم بود، عصباني شد و گفت: سيّد! اين قدر نيا اين جا، و گرنه دستور مي دهم بيرونت کنند.

گفتم: لازم نيست! خودم مي روم، امّا اين را بدانيد که شما مقصّر هستيد و من عکس ها را گم نکرده ام. کوتاهي از شما بود و خودتان هم بايد درستش کنيد.

دست بردار نبودم؛ هرچند روز يک بار به آن جا مي رفتم و مرتّب بين تهران و قم در رفت و آمد بودم تا اين که در يکي از روزها که به آن اداره مراجعه کرده بودم، سرهنگ خيلي عصباني شد و دستور داد تا دو ـ سه نفر از مأموران بيايند و مرا بيرون کنند. در حالي که اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض راه گلويم را گرفته بود، اتاق را ترک کردم و گفتم: اميدوارم که خير نبيني!

سرهنگ گفت: من خير نبينم؟

گفتم: بله! حالا خواهي ديد.

خسته و ناراحت به قم برگشتم و آن شب نخوابيدم. در حال سجده، گريه و زاري مي کردم و مي گفتم: خدايا! تو خودت مي داني که تقصير از من نبوده است. هر طوري که شده به اين ها بفهمان!

صبح شد. داشتم خودم را براي رفتن به تهران آماده مي کردم که مادرم گفت: نرو جانم، بي فايده است. خودت را اذيّت نکن!

گفتم: مادر! به دلم برات شده است که خدا امروز نظري به من مي کند.

وقتي به تهران رسيدم و به اداره مربوط مراجعه کردم، يکي از کارمندها به من گفت: شما آقا سيّدي هستيد که ديروز آمده بوديد و جناب سرهنگ به شما جسارت کرد؟

گفتم: بله، خودم هستم. چه شده است؟

گفت: سرهنگ از اوّل صبح منتظر شما است و گفته است که هر وقت آمديد، شما را پيش او ببريم.

با خودم گفتم: خدايا! با من چه کار دارد؟

وقتي سرهنگ مرا ديد، گفت: سيّد! آخر کار خودت را کردي؟

من بين خوف و رجاء، فکري کردم که چه خواهد شد؟ که او تعارف کرد و گفت: بنشين! الآن مي گويم عکاس بيايد و پرونده ات را تکميل مي کنم. ان شاءاللّه کار شما درست مي شود.

گفتم: حالا که مي گويي درست مي کني، من ديگر نمي خواهم.

پرسيد: چرا نمي خواهي؟

در جواب گفتم: تاعلّتش را نگويي، حاضر نمي شوم. بايد بگويي چطور شد که برخورد امروز شما مثل روزهاي گذشته نيست؟ تا حالا مي گفتي نمي شود، هرچه اصرار مي کردم قبول نمي کردي و حتّي دستور دادي مرا بيرون کنند، امّا حالا چه شده است که نظرتان عوض شده است؟!

ـ سيّد! حالا ما قبول کرديم.

ـ نخير، تا دليلش را نگويي، قبول نمي کنم.

سرهنگ وقتي اصرار مرا ديد، گفت: قضيّه از اين قرار است که وقتي ديروز آن رفتار را با شما کردم و شما با چشمان اشک آلود از اين جا رفتيد، نيمه هاي شب مبتلا به دل درد شدم. هرچه نبات داغ و نعناع داغ آوردند، اثر نکرد. هر لحظه دردم شديدتر مي شد. عاقبت دکتر آوردند، حتي در چند نوبت، چند دکتر بالاي سرم آمد. هرچه آمپول مسکّن تزريق کردند، سودي نداشت.

بالاخره همسرم گفت: اين درد يک درد عادي نيست. تو حتماً کسي را اذيّت کردي و باعث ناراحتي کسي شده اي.

در حالي که مي ناليدم، گفتم: نخير. من کاري نکرده ام، آخر چرا بايد کسي را اذيت کنم. امّا ناگهان به ياد شما افتادم و قضيّه را تعريف کردم. همسرم گفت: هرچه هست، همان است. حالا قصد کن و با خدا عهد ببند که هر طور شده کار او را درست کني. و ادامه داد: از صميم قلب تصميم بگير، ببين چه مي شود!

سرهنگ گفت که من همان وقت قصد کردم کار شما را درست کنم. همين که نيّت کردم، مثل اين که روي آتش آب ريخته باشند؛ بلافاصله دل دردم خوب شد. فهميدم هرچه هست از طرف شماست. بعد از کمي مکث پرسيد: حالا بگو ببينم، مگر تو چه کار کرده بودي؟

گفتم: بعد از اين که با آن حال از شما جدا شدم، به خانه رفتم و آن شب وقتي شما خواب بوديد، تا صبح، ناله مي کردم.

گفت: نه سيّد جان! ما هم خواب نبوديم. تا ساعت يک نيمه شب ناله مي کرديم.

گفتم: امّا شما به خاطر يک چيز و من به خاطر چيزي ديگر!

سرهنگ دستور داد عکس مرا گرفتند و پرونده ام را کامل کردند.

خودم را آماده مي کردم تا موسم حج فرا برسد و طبق نوبت مشخص شده مشرّف شوم. وقتي براي پرواز به فرودگاه تهران رفتيم، متوجه شديم هواپيمايي که قرار بود ما را ببرد، چهار موتور دارد که دو موتور آن از اول خراب بود و دو موتور ديگرش هم، همان روز نقص فنّي پيدا کرده است. اعلام کردند که به علّت نقص فنّي، سفرمان به فردا موکول شده است.

روز بعد که آمديم، هواپيما هنوز در دست تعمير بود. سفرمان دو ـ سه روز به تأخير افتاد. روز چهارم يا پنجم که مي خواستيم به فرودگاه برويم، پدر همسرم، مرحوم آية اللّه شهرستاني گفت:

اين بار که مي روي، ديگر نبايد برگردي. من هم سفارش مي کنم که نهارتان را بياورند فرودگاه که ان شاءاللّه رفتني باشيد!

نهار را داخل فرودگاه خورديم. ساعت يک بعد از ظهر بود که هواپيما درست شد و ما سوار شديم. من کنار شيشه نشسته بودم. وقتي هواپيما پرواز کرد، کمي که بالا رفت و اوج گرفت، احساس کرديم که يک مرتبه به طرف پائين کشيده مي شويم.

گفتند که چيزي نيست؛ چاه هوايي است، ولي بعد متوجه شديم که همين طور داريم به طرف پايين مي رويم. وحشت کرديم. مردم سراسيمه فرياد مي زدند. ما داشتيم سقوط مي کرديم.

وقتي از شيشه بيرون را نگاه مي کردم، مي ديدم که لحظه به لحظه فاصله ما با زمين کمتر مي شود و مناظري که از بالا به هيچ وجه ديده نمي شد، کاملا قابل رؤيت بود. حتّي خانه ها به صورت واضح ديده مي شد.

تنها روحاني هواپيما من بودم. مسافرين رو به من کردند و گفتند: سيّد چه کنيم؟

گفتم: به ولي اللّه الاعظم، حضرت حجة ابن الحسن العسکري توجه کنيد! اگر بنا باشد ما نجات پيدا کنيم، آقا ما را نجات مي دهد و اگر هم مصلحت نباشد، شهادتين را بگوييد و ان شاءاللّه شهيد هستيم!

گفتند: چطور متوسل شويم و چه بگوييم؟

ـ بگوييد يا أبا صالح المهدي ادرکني!

همه مسافرين يک صدا ناله زدند «يا ابا صالح المهدي ادرکني»؛ به طوري که صداي مهيبي فضا را پر کرد. همين که ناله ها بلند شد، مهماندار هواپيما که روسي حرف مي زد از کابين مخصوص بيرون آمد و اشاره کرد که چه خبر است؟

زمان به سرعت مي گذشت و فاصله ما با زمين کمتر مي شد. يک دفعه ديديم در حالي که چند متر بيش تر نمانده بود تا با زمين برخورد کنيم، هواپيما آرام آرام به طرف بالا رفت و حالت عادي پيدا کرد. وقتي هواپيما به سلامت در فرودگاه جده نشست، همان فرد روسي که از صداي «يا أبا صالح المهدي ادرکني» تعجب کرده بود، جلو آمد و باز هم شروع کرد با ما به زبان روسي حرف زدن. از جمعيت حاضر پرسيدم: کسي هست که زبان روسي بداند؟

شخصي که دکتر بود، آمد و با او شروع به حرف زدن کرد. دکتر گفت: او مي گويد که شما چه کسي راصدا مي زديد؟ خدا راصدا زديد يا پسر خدا را؟

گفتم: به او بگو نه خدا را صدا زديم و نه پسر خدا را، بلکه ما امام خودمان را خواستيم که به قدرت پروردگار خيلي کارها مي کند.

پرسيدم: مگر حالا چه شده است؟

دکتر گفت: او مي گويد لحظه اي که هواپيما در حال سقوط بود با نااميدي کامل دستمان را به طرف دکمه مربوط به جليقه هاي نجات برديم تا شايد مسافرين آنها را بپوشند و نجات پيدا کنند، امّا آن کليد هم قفل شده بود و کار نمي کرد. ديگر آماده مرگ مي شديم که ناگاه متوجه شديم هواپيما سير صعودي گرفته و بالا مي رود. تعجب و حيرت سر تا سر وجودمان را گرفته بود. بعد هم وقتي که مهندسين را با بي سيم مطلع کرديم و آنها خودشان را با هواپيماي ديگري به اين جا رساندند، انگشت حيرت به دهان گرفتند و گفتند که چه کسي بين زمين و آسمان در يک فاصله بسيار کوتاه، قطعاتي را از دو موتوري که خراب بود، برداشت و حتي بعضي از پيچ ها که به هم نمي خورد را ساييده و جابه جا کرده و اِشکال را بر طرف نموده است؟ [2] .


پاورقي

[1] به عشق مهدي، ص 121.

[2] دفتر ثبت کرامات، شماره 262، مورخه 16/11/77.