نيمه شعبان و مسجد مقدس جمکران
شغل من رانندگي است و سي سال است که در اين کار هستم. تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابان ها رفت و آمد مي کردم.
يک روز صبح هرچه کردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم. اوّل فکر کردم که پاهايم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم که زانوهايم مثل چوب خشک شده است. همان موقع اوّلين کسي را که صدا زدم، امام زمان (عليه السلام) بود. بدون هيچ اختيار و کنترلي توي رختخواب افتادم.
بچه ها اطرافم جمع شدند و مضطربانه علت را از من مي پرسيدند، امّا من فقط مي گفتم: «نمي دانم... نمي دانم».
حدود 18 روز در منزل بستري بودم و درد مي کشيدم. پيش هر دکتري که به فکرمان مي رسيد، رفتيم. در نهايت وقتي از همه جا مأيوس شديم به امام زمان و چهارده معصوم (عليهم السلام) متوسّل شدم. بالاخره بعد از مراجعه به يکي از دکترها قرار شد که پايم را عمل کنند. چند روز بعد که غروب شب نيمه شعبان بود، بي اختيار اشکم جاري شد و به همسرم گفتم: «امشب عيد است، چراغ ها را روشن کن!»
کليدهاي ايوان را هم خودم روشن کردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم. آن شب، شب عجيبي بود؛ حال خاصّي داشتم. اشک از حصار چشمانم رها مي شد و روي سينه ام مي ريخت. تنها اميدم امام زمان (عليه السلام) بود. در خيالم کبوتر دل شکسته ام را به طرف جمکران پرواز دادم و پشت در سبز رنگ مسجد ايستادم و از بين شبکه هاي در به گنبد و گلدسته مسجد خيره شدم و با خودم زمزمه مي کردم.
صبح، دخترم آمد و با حالتي بغض آلود گفت: «بابا! ديشب که تولّد امام زمان (عليه السلام) بود، خواب ديدم دکتري آمد و خواست پاهاي تو را مالش دهد. يک مرتبه آقا سيّدي جلو آمد و گفت که بگذاريد من پايش را بمالم» و همان طور که گريه مي کرد، ادامه داد:
«بابا! به دلم يقين شده است که بايد به جمکران برويم. من نذر کرده ام براي حضرت آش بپزيم».
گفتم: «عزيزم! من خودم براي امام زاده سيّد علي نذر کرده ام».
سرانجام با اصرار دختر و ديگر بچه هايم راضي شديم تا به مسجد مقدّس جمکران برويم و در آن جا نذرمان را ادا کنيم. وسايل لازم را تهيه کرديم. من در حالي که خوابيده بودم، کمي از سبزي ها را پاک مي کردم.
گفتم مرا به حمام ببرند. چون مي خواستم با بدن پاک وارد مسجد شوم. صبح که مي خواستم بلند شوم تا به طرف جمکران حرکت کنيم، درد پاهايم بيش تر شد؛ طوري که اصلاً نمي توانستم از جا بلند شوم. فريادي از درد کشيدم و گفتم:
«يا صاحب الزمان! من مي آيم، امّا اگر خوبم نکني، بر نمي گردم!»
وقتي از ماشين پياده شديم، همسرم تا وسط حياط مسجد دستم را گرفت. به او گفتم: «مرا رها کنيد و برويد نذري را آماده کنيد!»
وارد مسجد شدم. جاي خالي نبود. تمام مسجد مملوّ از نمازگزار بود. خودم را با هر سختي که بود کنار ستوني رساندم. همان جا روي زمين افتادم و از درد پا ناله مي کردم. گفتم: «يا امام زمان! شفايم را از تو مي خواهم».
از شدت خستگي و درد خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم کسي تکانم مي دهد و مي گويد يک قرآن بردار و به سر و صورت و سينه ات بگذار. اطاعت کردم. بعد قرآن را زير بغل گذاشتم. ـ کساني که اطرافم بودند، مي گفتند: آن موقع که در خواب بودي، پاهايت را به زمين مي کوبيدي ـ.
ناگهان سراسيمه از خواب پريدم و شروع به دويدن کردم. درِ مسجد را گم کرده بودم. محکم به ديوار برخورد کردم. وقتي درِ خروجي را نشانم دادند، چنان با عجله حرکت مي کردم که چند مرتبه زمين خوردم و بلند شدم. اصلا احساس درد نمي کردم. به حمد خدا و با عنايت امام زمان (عليه السلام) شفا گرفتم و الآن هيچ گونه مشکلي ندارم. [1] .
دکتر توانانيا، پزشک دارالشفاي حضرت مهدي (عليه السلام) درباره شفاي برادر ح.ن با دکتر سعيد اعتمادي تماس گرفت و نتيجه را چنين اعلام کرد:
در تاريخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دکتر سعيد اعتمادي تماس حاصل شد و وقوع معجزه و ابعاد پزشکي آن با ايشان در ميان گذاشته شد. همچنين از ايشان خواستيم تا از نزديک شخص مورد نظر را معاينه کند و نظريه کارشناسي خود را بيان نمايد. ايشان هم اين گونه ابراز داشت که بعد از معاينه بيمار و مشاهده «ام.ار.آي» و از بين رفتن همه نشانه هاي واضح ديسکوپاتي، نتيجه گرفته مي شود که اين مورد، يک معجزه کاملا واقعي و غير قابل انکار است.
پاورقي
[1] دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران، شماره 322، آذر ماه 78.