رفع مشکلات
مرحوم شيخ علي اکبر نهاوندي از کتاب «انوار المشعشعين» که در تاريخ قم است، نقل مي نمايد:
«سيد عبدالرحيم، خادم مسجد جمکران حکايت کرد که در سال 1322 مرض وبا شيوع پيدا کرد. بعد از گذشتن وَبا، روزي به مسجد جمکران رفتم. مرد غريبي را ديدم که در آن جا نشسته بود. از احوال او و اين که چرا به اين مکان آمده است، پرسيدم. او گفت: من ساکن تهران هستم و اسمم مشهدي علي اکبر است. مغازه اي داشتم و از قبيل دخانيات خريد و فروش مي کردم. به خاطر اين که به مردم نسيه داده بودم وعده زيادي از آنها هم به مرض وبا از دنيا رفتند، سرمايه ام از بين رفت و دستم خالي شد. حالا به قم آمدم. وقتي اوصاف اين مسجد را شنيدم به اين جا آمدم تا آن که شايد حضرت حجة (عليه السلام) نظري بفرمايد و حاجاتم را برآورد.
مشهدي علي اکبر سه ماه در مسجد ماند و مشغول عبادت بود و رياضت هاي بسياري کشيد؛ گرسنگي، عبادت و گريه زياد. روزي به من گفت: مقداري از کارم اصلاح شده، ولکن هنوز به انجام نرسيده است و تصميم دارم به کربلا بروم.
يک روز که از شهر به طرف مسجد جمکران مي رفتم در بين راه او را ديدم که پياده به کربلا مي رود. سفر او مدّت شش ماه طول کشيد. بعد از اين مدّت روزي از مسجد جمکران به طرف شهر مي رفتم. در همان مکاني که هنگام رفتن، او را ديده بودم، باز هم ملاقاتش نمودم که از کربلا بر مي گشت. پس از احوال پرسي و تعارفات، گفت: در کربلا چنين معلوم شد که انجام مطلبم و برآورده شدن حاجتم در همين مسجد جمکران خواهد بود. به همين خاطر به مسجد مي روم.
اين بار نيز دو سه ماه در مسجد ماند و در يکي از حجرات منزل گرفت و مشغول رياضت و عبادت بود. روز پنجم يا ششم ماه مبارک رمضان بود که از مسجد به شهر آمد تا به تهران برود. او را به منزل خود بردم و شب را ميهمان من بود. پرسيدم: حاجتت چه شد؟
گفت: حاجتي که خواستم برآورده شد.
گفتم: چگونه و از چه راهي؟
گفت: چون تو خادم مسجد هستي براي تو نقل مي کنم و براي احدي نقل نکرده ام.
در مدتي که در مسجد حجره گرفته بودم با شخصي از اهالي روستاي جمکران قرارداد بستم که هر روز يک قرص نانِ جو به من بدهد تا بعداً که جمع شد، پولش را بدهم. يکي از روزها که پيش او رفتم از دادن نان خودداري کرد. برگشتم و به کسي ابراز نکردم. چهار روز براي خوردن چيزي نداشتم از علف هاي کنار جوي مي خوردم تا آن که به اسهال مبتلا شده و بي حال افتادم و ديگر قوّت برخاستن نداشتم. فقط براي عباداتِ واجبم قدري به حال مي آمدم. روز چهارم هم تمام شد و نصف شب فرا رسيد. ديدم که طرفِ کوه دوبرادران روشن شد و نوري مي درخشد؛ به گونه اي که تمام بيابان روشن شده بود. ناگهان احساس کردم که شخصي پشت در حجره است و مي خواهد در را باز کند. با حالت ضعف و ناتواني برخاستم و در را باز کردم. سيدي را با شوکت و جلالت مشاهده نمودم. سلام کردم که در اين هنگام هيبت او مرا گرفت و نتوانستم سخن بگويم تا آن که جلو آمد و کنار من نشست و فرمود: جدّه ام فاطمه (عليها السلام) در نزد پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) شفيع شد که پيامبر حاجت تو را برآورد و جدّم نيز آن را به من واگذار نمود.
سپس فرمود: به وطن خود مراجعت کن که کارَت خوب خواهد شد. پيامبر فرمود که برخيز و برو. زيرا اهل و خانواده ات منتظرند و بر آنها سخت مي گذرد.
در اين هنگام به دلم افتاد که اين بزرگوار حضرت حجة (عليه السلام) مي باشد. عرض کردم: اين سيد عبدالرحيم، خادم مسجد، چشمش نابينا شده است. شما به او شفا دهيد. فرمود: صلاح او همان است که به همين حالت باشد.
سپس فرمود: با من بيا تا به مسجد برويم و نماز بخوانيم.
برخاستم و با حضرت از حجره بيرون آمديم تا نزديک چاهي رسيديم که در نزديک درب مسجد مي باشد. ناگهان شخصي از چاه بيرون آمد و حضرت با او سخناني فرمود که من نفهميدم. سپس در صحن مسجد مقداري قدم زديم. در اين هنگام مشاهده نمودم که شخصي از مسجد خارج شد و ظرفي آب در دست داشت و به طرف ما آمد. ظرف آب را به حضرت داد تا آن بزرگوار وضو گرفت. پس از آن به من فرمود: از اين آب وضو بگير.
من هم وضو گرفتم و داخل مسجد شديم. به آقا و مولايم عرض کردم: يابن رسول اللّه! چه وقت ظهور مي کنيد؟
حضرت از اين سئوال خوشش نيامد و با تندي فرمود: اين سؤال ها به تو نيامده است.
عرض کردم: مي خواهم از ياوران شما باشم.
فرمود: هستي، ولي تو نبايد از اين مطالب سؤال کني.
ناگهان از نظر غايب شد، ولي صداي آن بزرگوار را از ميان ايوان مسجد مي شنيدم که مي فرمود: هر چه زودتر به وطن خود مراجعت کن که اهل و عيالت منتظر مي باشند و عيالت هم عَلويّه است.