بازگشت

عنايت حضرت به زوار خود


آقاي سيد مرتضي حسيني، معروف به ساعت ساز قمي که از اشخاص با حقيقت و متديّن قم و در نيکي و پارسايي مشهور و معروف است، حکايت مي کند:

«يک شب پنج شنبه در فصل زمستان که هوا بسيار سرد بود و برف زيادي در حدود نيم متر روي زمين را پوشانده بود، توي اتاق نشسته بودم. ناگاه يادم آمد که امشب شيخ محمّد تقي بافقي (رحمه الله) به مسجد جمکران مشرف مي شود، امّا با خود گفتم که شايد ايشان به واسطه اين هواي سرد و برف زياد، برنامه امشب جمکران را تعطيل کرده باشند، ولي دلم طاقت نياورد و به طرف منزل شيخ راه افتادم. او در منزل نبود؛ در مدرسه هم نبود. به هر کس که مي رسيدم، سراغ ايشان را مي گرفتم تا اين که به «ميدان مير» که سر راه جمکران است، رسيدم. در آن جا به نانوايي رفتم که نانوا از من پرسيد: چرا مضطربي؟

گفتم: در فکر حاج شيخ محمّد تقي بافقي (رحمه الله) هستم که مبادا در اين هواي سرد و برف زياد که بيابان پر از جانور است؛ به مسجد رفته باشد. آمدم تا او را ببينم و مانع رفتن او شوم.

نانوا گفت: معطل نشو! چون حاج شيخ با چند نفر از روحاني ها به طرف جمکران رفتند.

با عجله به راه افتادم. نانوا پرسيد: کجا مي روي؟ گفتم: شايد به آنها برسم و بتوانم آنها را برگردانم يا شايد چند نفري را با وسيله دنبال آنها بفرستم.

نانوا گفت: اين کار را نکن! چون قطعاً به آنها نمي رسي و اگر به خطري برخورد نکرده باشند، الان نزديک مسجد هستند.

بسيار پريشان بودم. زيرا مي ترسيدم که با آن همه برف و کولاک، مبادا برايشان پيش آمدي شود. چاره اي نداشتم. به منزل برگشتم. به قدري ناراحت بودم که اهل خانه هم از پريشاني من مضطرب شدند. خواب به چشمانم نمي آمد. مشغول دعا شدم تا اين که نزديک سحر چشمم گرم شد و در خواب، حضرت مهدي (عليه السلام) را ديدم که وارد منزل ما شد و به من فرمود: «سيد مرتضي چرا مضطربي؟»

گفتم: اي مولاي من! به خاطر حاج شيخ محمّد تقي بافقي است که امشب به مسجد رفته و نمي دانم بر سر او چه آمده است؟

فرمود: سيد مرتضي! گمان مي کني که من از حاج شيخ دور هستم؟ وسايل استراحت او و يارانش را فراهم کرده ام.

بسيار خوشحال شدم. از خواب برخاستم و به اهل منزل که از من پريشان تر بودند، مژده دادم و صبح زود رفتم تا بدانم آيا خوابم درست بود يا نه؟ به يکي از ياران حاج شيخ رسيدم، گفتم: دلم مي خواهد جريان ديشب خود را در جمکران برايم تعريف کني.

گفت: ديشب ما و حاج شيخ به سمت مسجد جمکران حرکت کرديم. در آن هواي سردو برفي وقتي از شهر خارج شديم، يک حرارت و شوق ديگري داشتيم که در روي برف از زمين خشک و روز آفتابي سريع تر مي رفتيم. در اندک زماني به مسجد رسيديم و متحير بوديم که شب را در آن سرما چگونه به صبح برسانيم. ناگهان ديديم که جوان سيدي که به نظر 12 ساله مي نمود، وارد شد و به حاج شيخ گفت: مي خواهيد برايتان کرسي، لحاف و آتش حاضر کنم؟

حاج شيخ گفت: اختيار با شماست.

سيد جوان از مسجد بيرون رفت. چند دقيقه بيش تر طول نکشيد که برگشت و با خود کرسي، لحاف و منقلي پر از زغال و آتش آورد و در يکي از اطاق ها گذاشت. جوان وقتي خواست برود از حاج شيخ سئوال کرد: آيا چيز ديگري هم احتياج داريد؟

ـ خير. يکي از ما گفت: ما صبح زود مي رويم. اين وسائل را به چه کسي تحويل دهيم؟

فرمود: هر کس آورد، خودش خواهد برد. و بعد از اتاق ما خارج شد.

ما تعجب کرده بوديم که اين سيد چه کسي بود و اثاثيه را از کجا آورده بود. الان هم از اين فکر بيرون نرفته ايم. لبخند زدم و به او گفتم: من مي دانم که آن سيد جوان چه کسي بود. بعد سرگذشت اضطراب و خواب خود و فرمايش حضرت را به او گفتم و يادآور شدم: من از منزل بيرون نيامدم، مگر اين که راست بودن خواب خود را ببينم و الحمدللّه که فهميدم و ديدم که مولايم امام زمان (عليه السلام) از حاج آقا شيخ محمّد تقي بافقي و ساير نماز گزاران مسجد خود غافل نيست».