بازگشت

ضرورت ارزشمندي معنا


معنا داري، ضرورت زندگي فردي و جمعي هست اما هر چيزي نمي تواند معناي حيات باشد. معنا بايد چيزي ارزشمند و فراتر از خود زندگي باشد. اگر معنا، دليل وجود و زنده بودن انسان است، بايد چيزي فراتر از زنده ماندن باشد. اگر معنا عاملي براي زندگي کردن است، بايد چيزي فراتر از زندگي کردن باشد. اگر معنا دليل تلاش و کوشش است. بايد آنقدر ارزشمند باشد که عمر و انرژي خود را صرف آن کنيم. اگر معنا عامل بردباري و تحمل سختي ها است، بايد آنقدر مهم باشد که ارزش اين همه تلاش و رنج را داشته باشد. اگر معنا مي تواند مرگ را و مردن را توجيه کند، بايد آنقدر ارزشمند باشد که انسان زندگي خود را فداي آن کند. معناي زندگي بايد ارزشمند، پايدار و بدون تبعات منفي باشد. آنچه ارزشي پايين تر از خود حيات دارد و يا مساوي آن است نمي تواند معناي زندگي باشد. آنچه نابود شدني است، نمي تواند معناي زندگي باشد و آنچه تبعات منفي داشته و عاقبت خوشي ندارد، نمي تواند معناي زندگي باشد. معناي زندگي براي آن نويسنده آمريکايي، تا پيش از رسيدن به همه آنچه آرزويش را داشت، دست يابي به خواسته ها و آرزوهايش بود و تا به آنها نرسيده بود، اميدوار بود، اميدوار و پويا بود اما وقتي به آنها دست يافت، ايستا و نااميد شد! چرا؟ چون معنايي که براي زندگي پيدا کرده بود، ارزش فراتر و پايدار نبود.