بازگشت

سفينه نجات


آنچه تا بدينجا، بر آن گوش جان سپرديد شمه اي بود ازرافت آن والا مقام آنهم در آن زمان که خلق و خوي زيبايش همچون جمال دلارايش مستور و محجوب است و اين همه نور و ضياء پرتوئيست از روزنه اي و رايحه اي است که از ميان هزاران حجاب به مشام جان مي رسد و ما سخن را در اين فصل با نقل حکايتي به پايان مي بريم ، بدان اميد که بي پرده به زيارت آفتاب نائل شويم.

از مرحوم ملا علي رشتي نقل کرده اند که فرمود: از زيارت کربلاي معلي باز مي گشتم ، سوار قايقي شدم که عده اي از اهل حله نيز بر آن سوار بودند، آنها مشغول شوخي و خنده بوده وجواني را استهزاء مي کردند و مذهبش را مسخره مي گرفتند، اماجوان با سکينه و وقار، به آنان اعتنائي نمي کرد، آنچه جاي تعجب بود آنکه با اين همه ، هنگام صرف غذا با آنان همراه شد و بر سفره ايشان نشست ، منتظر فرصتي بودم تا از حقيقت امر جويا شوم.

قايق در بين راه به جائي رسيد که آب رودخانه کم شده بالاجبارهمه پياده شديم و در کنار رودخانه به راه افتاديم ، فرصت رامناسب ديدم خود را به جوان رسانده در صحبت را گشودم وعلت مسخره کردن آنها را جويا شدم.

جوان گفت: اينها همه از اقوام من هستند که از اهل سنت اند،پدرم نيز سني بود اما مادري داشتم شيعه و محب خاندان عصمت (ع) و خود در حله سکونت دارم و شغلم روغن فروشي است و جريان من از آنجا شروع مي شود که سالي براي خريد روغن به همراه قافله اي به اطراف مسافرت کرديم بعد ازانجام کار در مسير بازگشت قافله براي استراحت در بياباني موقتا توقف کرد تا قدري خستگي راه را بگيريم و دوباره به راه ادامه دهيم ، در اين حين خواب مرا ربود و چون بيدار شدم نه قافله اي ديدم و نه نشاني از او.

تا چشم کار مي کرد بيابان بود و سوز و گرما، راه را بلد نبودم ومنطقه را نمي شناختم ، ترس سراپاي مرا به لرزه درآورد اماماندن را صلاح نديدم ، شب در پيش بود و گرسنگي و عطش...

روغنها را بار زدم و به راه افتادم ، يکه و تنها بيابان را طي کردم اما گويا هر چه مي روم دورتر مي شوم و هر چه مي جويم بيشترگم مي کنم ، سختي و گرما، تشنگي و ترس از مرگ از چهار سونهيبم مي زدند، مضطر شدم با خود گفتم به بزرگان دينم متوسل شوم و از آنها کمک بگيرم و چون سني بودم اولي را صدا زدم والتماسش کردم اما خبري نشد، به دومي متوسل شدم از او هم کاري ساخته نگشت و يکي يکي اما هيچ...

ناگهان چيزي به يادم آمد، آن قديمها مادرم مي گفت: ما يک امام داريم که هر کس او را صدا کند جوابش را مي دهد و هر که از او ياري بطلبد ياريش مي کند بي پناهان را پناه است وضعيفان را دستگير و اوست هادي هر گمشده...

اما او را نمي شناختم ولي آنگونه که مادرم او را مي ستود و ازرافتش مي گفت روزني از اميد در دلم گشوده شد، با خداي خود عهد کردم که اگر مرا جواب داد شيعه خواهم شد، و برقدمهاي کرمش گونه خواهم سود، و بر درگاه لطفش تا ابدخواهم بود.

بي امان ناله زدم و نام مقدسش را که از مادر به يادگار داشتم برزبان راندم و آن صحراي مرده را با نواي [يا ابا صالح المهدي ادرکني] به وجد آوردم ، چنان از نامش سرمست بودم که سوزعطش از يادم رفت و آنسان گرم عشق بازي با يادش که ندانستم از کدامين سوي آمد تا خانه اش را جويم و يا نشاني ازکويش يابم و...

در کنارم چون سرو خرامان قدم بر مي داشت ، طايري طوبي نشين همصحبت زاغي گشته بود، گرمي محبتش را به جان لمس مي کردم و کلامش را با قلم سوز بر صفحه دل مي نوشتم ومحو طلعت چون قمرش بودم...

از گذشته ها نفرمود، و دري ازآينده به رويم گشود که سعادت را در آن يافتم.

فرمود: شيعه شو...

و هزاران حرف که از نگاهش خواندم وبسيار نکته ها که از کلامش آموختم...

چون زمان جدائي رسيد آتش فراق را ديدم که شعله به دامن عطش مي انداخت و هجران را يافتم که خاکستر مرگ به بادمي داد، گفتمش از عطش به تو روي آوردم و از مرگ به توپناهنده شدم و چون تو مي روي دامن که بگيرم و از فراقت به که شکوه کنم؟ چه زيبا آمدني بود و چه جانکاه رفتني! فرمود: اکنون هزاران دردمند و بيچاره در اطراف عالمند که مرامي خوانند و من نيز به سوي آنان مي روم.

اين کلام را شنيدم و کسي را نديدم جز صحرا و سوز و تيغ راه...

و از دور درختاني که نشاني از آب بود و آبادي. [1] .

پس اي عزيز، ديدي که چگونه آنکه را عمري از او جدابود، راهش داد و به لذت ديدار روحش بخشيد و به فيض لقاءمفتخرش ساخت ، تو نيز به دامن مهرش چنگ بزن و حلقه کرمش بر در بکوب ، و آستان لطفش به گونه بساب که اگراقيانوس عفوش به خروش آيد بار سفينه هاي گناه را غرق خواهد کرد، و بادبانهاي هوا و هوس را درهم خواهد شکست و تو را به ساحل انسش خواهد رساند و....


پاورقي

[1] برداشتي از حکايت 47 کتاب [جنة الماوي].