بازگشت

سرگذشت ولادت آن حضرت


ر. ک، کمال الدين، ص 417 باب مربوط به نرجس خاتون؛ روضة الواعظين، ص 252؛ دلائل الامامه، ص 262 منتخب الانوار المضيئة، ص 53؛ غيبة الطوسي، ص 208.

بِشر بن سليمان مي گويد: کافورِ خادم، از طرف امام هادي عليه السلام علي بن محمد عسکري عليه السلام [1] نزد من آمد و گفت: امام هادي عليه السلام شما را خواسته، به حضور امام هادي عليه السلام شتافتم و در محضرش نشستم، به من فرمود: «اي بشر، تو از فرزندان انصار هستي [2] دوستي شما انصار نسبت به ما همواره نسل به نسل بر قرار بوده و هست، و تو از افراد مورد اطيمنان ما هستي، من تو را براي کسب افتخاري بر مي گزينم، افتخاري که در پرتو آن بر ساير شيعيان مباهات و سبقت بگيري، و تو را به رازي آگاه مي کنم، و براي خريدن کنيزي مي فرستم. آن گاه امام هادي عليه السلام نامه اي پاکيزه و زيبايي به خط و زبان رومي نوشت، و پاي آن را مهر کرد، سپس کيسه اي بيرون آورد که در آن دويست و بيست دينار بود، آن را به من داد و فرمود: اين کيسه را بگير و به بغداد برو و قبل از ظهرِ فلان روز، بر سر پل فرات حاضر شو، وقتي که کشتي هاي حامل اسيران به ساحل رسيد، و کنيزاني را در آن، مي بيني که گروهي از مشتريان به نمايندگي از بني عبّاس، و اندکي از جوانان عرب، براي خريدن کنيز ها کنار آن اسيران جمع مي شوند، در اين هنگام از دور نگاه کن، برده فروشي به نام عمر بن يزيد را که در تمام روز کنيزاني را در معرض فروش قرار مي دهد مي بيني، تا اين که کنيزي را به مشتريان نشان دهد که داراي چنين صفاتي است، و آن کنيز دو لباس حرير، پوشيده است، و از اين که مشترياني او را تماشا کنند، يا دست به او بزنند، امتناع مي ورزد، و از پشت پرده صدايي به زبان رومي مي شنوي، بدان که اين صدا از همان کنيز است و مي گويد: «واي که به حريم عفّتم بي احترامي شد و حفظ حجابم را رعايت نکردند.»

در اين هنگام يک نفر مشتري به پيش مي آيد و مي گويد: من اين کنيز را به سيصد دينار مي خرم، که حجاب و عفّتش مرا به او علاقه مند کرده است.

ولي آن کنيز به زبان عربي به او مي گويد: اگر تو به شکل و قيافه سليمان بن داوود عليه السلام درآيي، و صاحبِ پادشاهي او گردي، من به تو علاقه مند نمي شوم، ثروت خود را تباه نکن، و به عنوان قيمت من نپرداز. در اين هنگام آن برده فروش (عمر بن يزيد) به آن کنيز مي گويد: «من در مورد تو چه چاره انديشي کنم که هيچ مشتري را نمي پسندي؟» کنيز در پاسخ او مي گويد: چرا عجله مي کني، بايد مشتري را برگزينم که موجب آرامِش قلبم شود، و به وفاداري و امانت داري او اطمينان يابم.

در همين هنگام نزد عمر بن يزيد برده فروش برو، و به او بگو همراه من نامه هايي از جانب بعضي از بزرگان است که از روي ملاطفت به زبان و خط رومي نوشته شده، و در اين نامه از کرامت و سخاوت و وفاداري و بزرگواري خود سخن به ميان آورده است، اين نامه را به آن کنيز بده، تا پس از خواندن آن، در مورد اوصاف اين مشتري بينديشد، اگر به صاحب اين نامه (امام حسن عسکري) علاقه مند و راضي شد، به بِشر بن سليمان بگو من از جانب صاحب نامه وکيل هستم که آن کنيز را از تو براي او خريداري نمايم.»

بِشر بن سليمان مي گويد: همه آنچه که امام هادي عليه السلام فرموده بود، رخ داد، و من به همه سفارش هايي که سرورم امام هادي عليه السلام در مورد خريداري آن کنيز فرموده بود، بدون کم و زياد انجام دادم، وقتي که نامه به دست آن کنيز رسيد، گريه سختي کرد و به عمر بن يزيد گفت: «مرا به صاحب اين نامه بفروش.» و سوگند غليظ و تأکيد آميز ياد کرد که اگر مرا به صاحب اين نامه نفروشي، خود را هلاک مي کنم، من با عمر بن يزيد در مورد قيمت آن کنيز، گفت و گوي بسيار کردم، تا اين که به همان مبلغي که امام هادي عليه السلام به من سپرده بود راضي شد، کيسه دينارها را به او دادم، او آن را کامل يافت و گرفت و کنيز در حالي که خندان و شادمان بود، در اختيار من قرار گرفت، و همراه او به حجره اي که در بغداد گرفته بودم رفتيم، هنوز در آن حجره مستقر نشده بوديم که آن کنيز نامه مولايم امام هادي عليه السلام را از جيبش درآورد، و مي بوسيد و بر چشم ها و صورت و بدنش مي کشيد.

من از روي تعجّب به کنيز گفتم: «تو نامه را اين گونه بر چشم و صورتت مي کشي و مي بوسي، با اين که صاحبش را هنوز نمي شناسي؟!»

او در پاسخ من فرمود: «اي بي چاره، تو به مقام فرزندان پيامبران معرفت پيدا نکرده اي، گوشَت را به من بسپار، و دلت را متوجه من کن تا شرح حالم را براي تو شرح دهم.»

نام من «مليکه» است، دختر يَشوعا فرزند قيصر [3] هستم، و مادرم از فرزندان حواريّون، منسوب به وصي حضرت عيسي عليه السلام يعني، شمعون است، اينک تو را به حادثه عجيب و شگفت انگيزي خبر مي دهم، بدان که:

جدّم قيصر مي خواست مرا به عقد همسري برادرزاده اش درآورد، و من در آن هنگام سيزده سال داشتم، قيصر، جمعي از نواده هاي حواريون، از کشيش ها و روحانيان بلند پايه مسيحيي را که سيصد مرد بودند به کاخ خود دعوت کرد، و نيز هفتصد نفر از شخصيت ها و صاحب منصب ها و اُمراي ارتش و سرداران سپاه خود، و سران قبايل را که چهار هزار نفر بودند به کاخ خود فرا خواند، آن گاه دستور داد تختي باشکوه آوردند که آن را به انواع جواهرات تزيين کرده و آن تخت را بر روي چهل پايه نهاده بودند صليب ها و بت هاي خود را بر بلندي ها نهادند، آن گاه برادرزاده قيصر به دستور قيصر بر بالاي تخت رفت و استوار گشت.

در اين هنگام کشيشان انجيل ها را گشوده تا بخوانند، ناگاه صليب ها و بت ها از بالا به زمين واژگون شدند، و پايه هاي تخت فرو ريخت، و تخت بر زمين سرنگون گرديد، و برادرزاده قيصر به زمين افتاد و بي هوش شد، به گونه اي که کشيش ها رنگ پريده و پريشان و لرزه بر اندامشان افتاد. کشيش بزرگ به جدّم (قيصر) گفت: ما را از اين کار [4] معاف بدار و اين کار را نکن، چون اين کار باعث پديدار شدن ناخُجستگي مي گردد، و همين نشانه آن است که آيين مسيحيّت به زودي نابود مي شود. قيصر اين حادثه را به فال بد گرفت، و دستور داد بار ديگر همان پايه هاي فرو ريخته را برپا نموده و تخت را بر روي آن پايه ها بگذارند و صليب ها و بت ها را در جاي خود قرار دهند، تا اين بار، برادرِ آن برادرزاده نگون بخت را بياوريم و به همسري اين خانم (مليکه) درآوريم تا سعادت آن برادر، نحوست اين برادرزاده تيره بخت را از بين ببرد.

اين دستور قيصر انجام شد، و برادرزاده جديد بر روي تخت قرار گرفت، همين که کشيشان انجيل ها راگشودند و مشغول خواندن شدند، باز پايه ها فرو ريخت صليب و بت ها در هم ريختند و تخت و سرنشين آن سرنگون شد، و حاضران از وحشت متفرق گشتند، جدّم قيصر سخت غمگين شد، و به حرم سراي خود بازگشت، و پرده ها را بياويختند، شب شد، من در همين شب در عالم خواب ديدم؛ حضرت مسيح عليه السلام و شمعون و گروهي از حواريّون [5] در کاخ جدم به گرد هم آمده اند، منبري از نور را که بر اثر بلندي سر به آسمان کشيده بود، آوردند و در همان جا که قيصر، تخت خود را نهاده بود، بر زمين گذاشتند، ناگاه حضرت محمّد صلي الله عليه و آله و سلم و دامادش علي عليه السلام همراه جمعي از فرزندانش وارد کاخ شدند. حضرت مسيح عليه السلام به پيش رفت و محمّد صلي الله عليه و آله و سلم را در آغوش گرفت و از او استقبال کرد. محمّد صلي الله عليه و آله و سلم به مسيح عليه السلام فرمود: «اي روح الله، من آمده ام تا از وصيّ تو شمعون اين دختر مليکه را براي پسرم [6] خواستگاري کنم.»

حضرت مسيح عليه السلام به چهره شمعون نگاه کرد و به او فرمود: «شرافت و شکوه به سراغ تو آمده است، اينک بين خاندان خود و خاندان محمّد صلي الله عليه و آله و سلم پيوند خويشاوندي بر قرار ساز.»

شمعون جواب مثبت داد، و به همراه حاضران، بر فراز همان منبر نور (رفتند، حضرت محمّد صلي الله عليه و آله و سلم خطبه عقد را خواند و مرا به عقد ازدواج فرزندش، امام حسن عسکري عليه السلام، درآورد. حضرت مسيح عليه السلام و فرزندان محمّد صلي الله عليه و آله و سلم و حواريّون همگي به آن گواهي دادند.

وقتي که از خواب بيدار شدم، ترسيدم که قصّه خوابم را براي پدر و جدّم بيان کنم. تا مبادا مرا به قتل برسانند. من هم چنان آن خواب را پنهان نمودم و به کسي نگفتم، از آن وقت قلبم آکنده از علاقه و عشق به امام حسن عسکري گرديد، به طوري که، بر اثر بي صبري و بي قراري، غذا نمي خوردم و آب نمي آشاميدم. از آن پس هر روز ضعيف و لاغراندام مي شدم و رنجور مي گشتم، به طوري که به سختي بيمار گشتم، جدّم قيصر همه پزشک هاي شهرها را براي درمان من آورد، ولي از همه آنها نااميد شد، وخوب نشدم، تا اين که جدّم به من گفت: «اي نور چشمم، آيا در دنيا هيچ آرزويي داري تا برآورده سازم؟» گفتم: همه درهاي گشايش به رويم بسته است، اگر شکنجه و عذاب را از اسيران زنداني مسلمان که در زندان هاي تو هستند برداري، و زنجير ها و غل ها آزادسازي، و به آنها لطف کرده و آزادشان کني، اميد آن را دارم که حضرت مسيح عليه السلام و مادرش به من لطف بنمايند و مرا شفا بخشند.

جدّم قيصر، آرزوي مرا برآورد، و همه زندانيان مسلمان را آزاد کرد، از آن پس روز به روز بهتر شدم، و کم کم غذا خوردم، خوشحال شدم، جدّم احترام شايان به اسيران نمود، و من پس از چهارده شب در عالم خواب ديدم حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها سرور زنانِ جهان هستي، همراه حضرت مريم دختر عمران سلام الله عليها و هزار نفر از حوريان بهشت به ديدار من آمدند، مريم سلام الله عليها به من فرمود: «اين خانم [7] سرور زنان جهانيان مادر شوهرت ابومحمّد است.» من تا حضرت زهرا سلام الله عليها را شناختم به او در آويختم و گريه کردم، و از اين که ابومحمّد عليه السلام به ديدار من نمي آيد از او گله مند شدم. حضرت زهرا سلام الله عليها فرمود: تا در آيين مسيحيت باقي هستي پسرم ابومحمّد عليه السلام، امام حسن عسکري عليه السلام، به ديدارت نمي آيد، اينک اين خواهرم مريم سلام الله عليها است که همراهم مي باشد، از دين خودت بيزاري بجوي، و اگر علاقه به خشنودي خدا و حضرت مسيح عليه السلام ومريم سلام الله عليها و ديدار ابومحمّد را داري بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللهُ، وَ اَنَّ اَبي مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ؛ گواهي مي دهم که معبودي جز خـداي يکتا نيست، و پدرم محمّد صلي الله عليه و آله و سلم رسـول خداست.»

من اين کلمات را گفتم، حضرت زهرا سلام الله عليها مرا به سينه اش چسبانيد، و مرا دلداري داد و فرمود: «اکنون در انتظار ديدار ابومحمّد باش، و من او را به نزد تو مي فرستم.»

از خواب بيدار شدم، و آن دو کلمه شهادتين را به زبان مي آوردم و در انتظار ديدار ابومحمّد عليه السلام به سر مي بردم. وقتي که شب واپسين فرا رسيد، با ابومحمّد عليه السلام در عالم خواب ديدار کردم، گويي به او عرض مي کردم: «اي دوست من، به من بي مهري کردي پس از آن که در راه محبت و فراق تو جانم در خطر افتاد.» فرمود: علت عدم ديدار من، چيزي جز اين نبود که تو در دين نصاري بودي، وقتي که مسلمان شدي، اينک هر شب به ديدارت مي آيم، تا خداوند آشکارا فاصله بين من و تو را بردارد.

از آن پس هر شب ابو محمّد عليه السلام در عالم خواب، به ديدارم مي آمد، تا اکنون که نزد تو، اي بِشر، هستم.

بِشر مي گويد: به مليکه گفتم: چگونه اسير شدي؟ با اين که در قصر زندگي مي کردي ؟

مليکه گفت: يکي از شب ها ابومحمّد عليه السلام درعالم خواب به ملاقات من آمد و به من چنين خبر داد: «جدّت (قيصر) به زودي لشکري را براي جنگ با مسلمان در فلان روز روانه مي سازد، و خودنيز به دنبال آنها حرکت مي کند، آن موقع فرصت خوبي است که تو به صورت ناشناس به همراه آن کنيزان روانه شوي، و از فلان راه حرکت کن.» آن روز فرا رسيد، و من از فرصت استفاده کرده خود را به ميان کنيزان رساندم و به راه افتادم، تا اين که پيشتازان مسلمان به ما رسيدند ما را اسير کردند، و آن گاه براي فروش به اين سرزمين آوردند که خود شاهد هستي، و تا اين ساعت هيچ کس جز تو کسي نمي داند که من دختر قيصر پادشاه روم هستم، و اين را خودم به تو اطلاع دادم، پيرمردي که من به عنوان سهميّه غنيمت جنگي، کنيز او شدم، از من پرسيد: نامت چيست؟ نامم را به او نگفتم، در جواب گفتم: نامم نرجس است. گفت: اين نام، نام کنيزان است.

بِشر بن سليمان پرسيد: شگفت انگيز است که تو از اهالي روم هستي ولي زبان عربي را مي داني؟! مليکه سلام الله عليها فرمود: از آنجا که جدّم علاقه بسياري به من داشت، و مي خواست به مراتب ادب برسم، و از آداب و رسوم آگاه شوم، بانويي را که زبان عربي و رومي مي دانست، استخدام کرد که هر صبح و شام نزد من مي آمد، و زبان عربي را به من مي آموخت، تا اين که، زبان عربي را به خوبي ياد گرفتم.


پاورقي

[1] نام گذاري امام هادي عليه السلام (و هم چنين فرزندش امام حسن) به عسکري، از اين رو است که خليفه ستمگر وقت، آن حضرت را از مدينه به سامرّا برد، و در آنجا در لشکرگاه خود تحت نظر محصور نمود، تا از آنجا خارج نشود، و عسکر به معني لشکر است.

[2] بشر بن سليمان برده فروش، از نوادگان ابو ايّوب انصاري بود (مترجم).

[3] امپراطور روم.

[4] ازدواج برادرزاده ات با نوه ات.

[5] ياران خاص حضرت عيسي که مي گويند دوازده نفر بودند (ويراستار).

[6] اشاره به امام حسن عسکري، پسر اين صاحب نامه.

[7] اشاره به حضرت زهرا سلام الله عليها.