ماجراي ديدار پسر مهزيار با حضرت مهدي
علاّمه مجلسي، در کتاب حق اليقين از شيخ صدوق و شيخ طوسي و شيخ طبرسي و به سند صحيح از محمد بن ابراهيم بن مهزيار، يا علي بن ابراهيم مهزيار اهوازي، [1] روايت کرده اند که گفت: بيست حج انجام دادم، و در همه آنها قصد کردم که به محضر امام زمان حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف برسم، ولي به اين توفيق و سعادت دست نيافتم، تا اين که يک شب در بسترم خوابيده بودم گوينده اي را ديدم به من گفت: «اي علي بن ابراهيم، به تو اجازه داده شد که امسال به حج بيايي.» [2] .
ازخواب بيدار شدم، بسيار خوشحال بودم، به نماز ايستادم، هم چنان نماز مي خواندم تا سپيده سحر دميد، نماز صبح را خواندم، سپس از خانه بيرون رفتم تا از کاروان هاي حج، پرس و جو کنم، کارواني را ديدم که آماده حرکت است، با اولين کاروان به سوي مکّه حرکت کردم تا به کوفه رسيديم [3] در آنجا از اسب پياده شدم و وسائل سفر را به افراد مورد اطمينان سپردم، سپس به جستجوي فرزند امام حسن عسکري عليه السلام پرداختم، ولي هر چه جويا شدم و جستجو کردم او رانيافتم، از کوفه با نخستين کاروان به سوي مدينه حرکت کردم، وقتي به مدينه رسيدم، بي درنگ وسائل سفر را به افراد مورد اطمينان سپردم و در آنجا نيز به جستجو ادامه دادم، هيچ خبر و اثري از حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف نيافتم. هم چنان در جستجو و آرزوي ديدار بودم، تا اين که کاروان به سوي مکه حرکت کرد، باهمراهان به سوي مکه روانه شديم، در آنجا نيز اثاثيّه خود را به دوستان سپردم، و به جستجو پرداختم، و مکرر از آل امام حسن عسکري عليه السلام جويا مي شدم، ولي خبر و اثري از آنها نمي يافتم در ميان اميد و نااميدي، در فکر فرو رفته بودم و خودم را سرزنش مي کردم که لابد لياقت ديدار نداري.
تا اين که شبي تصميم گرفتم براي طواف کعبه بروم، منتظر ماندم تا خلوت شد، آن گاه به طواف کعبه پرداختم، و از درگاه خداوند مي خواستم که مرا به آرزويم، ديدار حضرت حجّت، برساند. در اين ميان ناگاه يک جوان خوش سيما و خوشبو را ديدم که دو لباس احرام پوشيده، يکي را به کمر بسته، و ديگري را بر دوش افکنده و طرف ديگر ردا را به دوش ديگر برگردانده است. او به من متوجه شد و گفت: تو کيستي؟ گفتم: من از اهالي اهواز هستم. گفت: آيا ابن خصيب اهوازي را مي شناسي! گفتم: آري، خدا رحمتش کند از دنيا رفت.
گفت: خدا او را رحمت کند، که روزها روزه مي گرفت و شب ها در مقام بندگي به عبادت مي پرداخت، [4] و قرآن تلاوت مي کرد و از دوستان ما بود. سپس گفت: «آيا در اهواز، علي بن ابراهيم مهزيار را مي شناسي؟»
گفتم: خودم هستم. گفت: خوش آمدي اي ابوالحسن، آيا صريحان را مي شناسي؟ گفتم: آري؛ گفت: آنها کيستند؟
گفتم: محمد و موسي هستند.
گفت: آن نشانه اي راکه بين تو و امام حسن عسکري عليه السلام بود چه کردي؟
گفتم: نزد من است.
گفت: نشانم دهيد. آن را که انگشتري زيبا بود و در نگينش نام محمد و علي نوشته شده بود، از جيبم درآوردم به آن جوان نشان دادم. وقتي که آن را ديد سخت گريه کرد و ناله سرداد، در حالي که مي گفت: «خدا تو را رحمت کند اي ابامحمد، تو امام عادل، فرزند امامان عليهم السلام، و پدر امام بودي، خداوند تو را در فردوس اعلاي بهشت همنشين پدرانت نمود.»
سپس فرمود: اي ابوالحسن، (پسر مهزيار) به خانه ات برو، و خود را مهيا کن، وقتي که يک سوم از شب گذشت و دو سوم از شب باقي ماند نزد ما بيا، که به خواست خداوند به آرزويت خواهي رسيد.
ابن مهزيار مي گويد: به اقامت گاه خود رفتم، و در اين انديشه بودم، و کارهايم را انجام دادم، و آماده شدم، و پس از گذشت يک سوم از شب، سوار بر اسب شده و به سوي شعب (که به آن جوان وعده ملاقات داده بودم) رهسپار شدم، وقتي به آنجا رسيدم، همان جوان را ديدم، به من خوش آمد گفت، آن گاه فرمود: «اي ابوالحسن، خوشا به حال تو، آقا اجازه ملاقات به تو داد، سواره حرکت کرد، و من نيز به دنبالش سواره حرکت کردم، تا اين که مرا به منا وعرفات برد، و از آنجا گذشتيم، و به پايين گردنه کوه طائف رسيديم در اين هنگام به من فرمود: اي ابوالحسن، پياده شو، و آماده نماز شب باش، او پياده شد، من نيز پياده شدم، مشغول نماز شديم، پس از نماز، به من فرمود: نماز صبح را بخوان، ولي طول نده، من نماز صبح را به گونه اي مختصر بجا آوردم، او پس از نماز، به سجده رفت و صورت بر خاک ماليد و سپس، سوار مرکب شد، به من نيز گفت سوار شو، سوار شدم. و به راه خود ادامه داديم، تا اين که او به بالاي عقبه کوه رفت و من نيز همراهش بودم، در آنجا به من گفت: «نظر کن آيا چيزي مي بيني؟».
خوب نگاه کردم بقعه سبز و خرّمي را ديدم، که گياه بسيار داشت، گفتم: «اي آقاي من، بقعه سبز و پرگياه مي نگرم» گفت: آيا در بالاي آن چيزي مشاهده مي کني؟ خوب نگريستم، ريگ بسياري بر بالاي خيمه اي از مو ديدم، که نور تاباني از آن مي درخشيد، او به من گفت: آيا چيزي مي بيني؟
گفتم: آري چنين و چنان مي بينم.
فرمود: اي پسر مهزيار، خوشحال باش و چشمت روشن باشد، که آرزوي هر آرزومندي در همين جا (اشاره به آن خيمه کرد) مي باشد.
سپس، آن جوان به من فرمود: با من به سوي آن خيمه برويم، با هم حرکت کرديم، وقتي که به پايين آن تل ريک رسيديم فرمود: در اين جا پياده شو، اين جاست که هر مشکلي آسان مي گردد، او پياده شد، من نيز پياده شدم، تا اين که به من گفت: «اي پسر مهزيار، مهار شتر را رها کن، گفتم: شتر را به چه کسي بسپارم، کسي در اين جا نيست؟ گفت: اين جا جايي است که جز وليّ خدا کسي در آن رفت و آمد نمي کند.
مهار شتر را رها کردم وهمراه آن جوان به سوي آن خيمه حرکت کرديم، وقتي نزديک آن خيمه رسيديم، او به من گفت: همين جا بايست تا من بروم و براي تو اجازه ورود بگيرم، او رفت و طولي نکشيد که نزد من آمد و گفت: «خوشا به حال تو، به آرزويت رسيدي.»
ابن مهزيار گويد: در اين هنگام به محضر حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف شرفياب شديم، او بر روي فرش نمد که در روي آن پوست چرمي سرخ قرار داشت، نشسته بود، و بر بالشي از پوست تکيه داده بود، به او سلام کردم، جواب سلامم را داد، ديدم چهره اش مثل ماه مي درخشد، چنان زيباست که هيچ گونه نقص و ناموزوني در چهره او ديده نمي شود، نه بلند قد و نه کوتاه قد، قامتي کشيده داشت، گشاده پيشاني با ابروان کشيده و به هم پيوسته، داراي چشمان سياه و درشت و با بيني باريک و گونه هاي هموار داشت، در گونه راستش خالي بود، آن خال چنان زيبا بود، که با ديدن چهره رعناي او شگفت زده و مبهوت شدم، به من فرمود:
«اي پسر مهزيار، برادرانت را در عراق چگونه وداع کردي، حال آنها چگونه است؟» گفتم: آنها سخت در تنگنا و مشکلات و فشارهاي بني الشّيطان (بني عباس) هستند.
فرمود: «خدا بني عباس را بکشد، به کجا مي روند؟ گويي آنها را مي نگرم که در خانه هاي خود کشته مي شوند، فرمان غضب اِلاهي شب و روز آنها را فرا مي گيرد، آنگاه شما مالک و حاکم آنها مي شويد، همان گونه که آنها مالک شما شدند، آنها در آن وقت ذليل شما خواهند شد.»
سپس، فرمود: «پدرم صلوات خدا بر او، از من عهد گرفته که ساکن مکاني نشوم مگر آن که مخفي ترين و دورترين مکان ها باشد، تا اسرار من فاش نشود، و محل سکونتم از گزند نيرنگ هاي گمراهان، و متمرّدان منحرف، محفوظ بماند. بدان که پدرم فرمود: «اي پسرم، خداوند متعال، اهل بلا و مردم خداپرست و دين دار را بدون حجّت نمي گذارد، حجّتي که آنها به وسيله او، درجات کمال را بپيمايند، و امامي که به او اقتدا کرده و از سنت و روش او پيروي نمايند، اي پسرم، اميد آن دارم که تو همان حجّت و امامي باشي که خداوند تو را براي گسترش حق، نابودي باطل، و بالا بردن دين، و خاموش نمودن آتش گمراهي برگزيده باشد. اي پسرم، برتو باد که در جاهاي پنهان زمين، در دورترين نقاط زندگي کني، زيرا هر وليّ از اولياي خداوند متعال، داراي دشمنان بي رحم، و مخالفان متجاوز است، ولي اين امور تو را به وحشت نيندازد. بدان که دل هاي اهل طاعت و اخلاص، چونان پرندگاني که به آشيان هايشان عشق مي ورزند به تو متوجّه و عشق مي ورزند. ايشان گروهي هستند که، گرچه در دست دشمن ذليل و خوار شده اند، ولي در پيشگاه خدا عزيز و ارجمند مي باشند، آنها اهل زهد و قناعتند و به دامان ولاي اهل بيت عليهم السلام چنگ زده اند، دين حق را از منبع خود استخراج کرده و در پرتو آن با دشمنان جهاد مي کنند، در پرتو صبر و تحمّل و فداکاري در دنيا، تا در خانه آخرت با اقتدار عزّتمند و باشکوه نايل شوند. خداوند آنان را به اين ويژگي ها توفيق داده، تا داراي کرامت عظيم و سرانجامي نيک باشند، اي پسرم، در حوادث امور خود صبر را پيشه خود ساز، تا خداوند متعال اسباب کار را براي تو فراهم سازد، و ارکان دولتت را استوار نمايد، و به خواست خدا، پس از عقب راندن ذلّت ها و رنج ها و فشارها، به عزّت و اقتدار برسي، و امور تو سامان يابد.
اي پسرم، گويي تو را مي نگرم که مشمول نصرت و تأييدات اِلاهي شده اي، و دوران آن همه فشار و دشواري و مشکلات سپري گشته است، گويي پرچم هاي زرد و عَلَم هاي سفيد را در بين حطيم و زمزم [5] مي نگرم که بر بالاي سر تو به اهتزاز درآيد، و مردم گروه گروه در کنار حجر الاسود نزد تو براي بيعت بيايند، آنهايي که پاک طينت هستند، و روح و روان پاکيزه و دل هاي ملکوتي و صاف و زدوده شده از هرگونه پليدي و نفاق دارند، داراي دل هاي آماده و نرم براي پذيرش دين، و پر صلابت و قاطع براي سرکوبي دشمنان و نابودي فتنه هاي گمراهان هستند، در آن وقت بوستان هاي دين آراسته شود، و دين حق و دين داران آشکار گردند؛ و سپيده حق بدرخشد، و تاريکي هاي باطل برطرف شود، و خداوند به وسيله تو طغيان را درهم بشکند، و نشانه هاي ارجمند ايمان را بازگرداند، همه مشکلات به رفاه سلامتي تبديل شود، و دوستي و صميمت، جاي کينه و عدوات را بگيرد، به گونه اي که کودکان در ميان گهواره، دوست دارند ـ اگر بتوانند ـ به سوي تو پرواز کنند، حيوانات وحشي، اگر راهي براي پيوستن به تو داشته باشند، به وسيله تو اطراف دنيا را به گلستاني از شادي و صفا مبدّل سازند، و به وسيله تو شاخه هاي عزّت نشاط و شادي، پخش شوند، پايه هاي حق در قرارگاه هاي خود استوار گردند، و همه آنان که دين ستيز هستند، به لانه هاي خود بخزند، ابرهاي پيروزي از هر سو، بر تو سايه مي افکنند، هر دشمني منکوب و هر دوستي پيروز مي گردد، در اين وقت در سراسر زمين جبّار متجاوز، و يا منکر تحقير کننده، و يا دشمن پر کينه، و معاند پر عداوت باقي نماند. پس کسي که به خدا توکل کند، خداوند او را کافي است، خداوند او را به هدفش مي رساند، چرا که خداوند براي هر چيزي اندازه اي قرار داده است.»
سپس، پدرم فرمود: «بايد همه اينها و گفت گوي من با شما در اين مجلس را پنهان بداري، و آن را جز براي اهل صدق و برادران راستين در دين، فاش نسازي.»
علي بن ابراهيم بن مهزيار مي گويد: مدتي در محضر آقا حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف براي کسب عقائد و احکام و حکمت هايي که به قلب ها نشاط مي بخشد، و مزرعه قلب ها را پربار و پر طروات مي نمايد ماندم، سپس از محضرش اجازه گرفتم که به وطنم (اهواز) بازگردم، و من پس از بيان مطالبي، خداحافظي کردم، آن حضرت هنگام وداع، مرا مشمول دعاي خود که مايه سعادت دنيا و آخرت، و ذخيره ماندگار براي عاقبتم بود، قرار داد.
وقتي که آماده بازگشت شدم، صبح براي خداحافظي مجدّد تجديد عهد و بيعت، به محضر حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف رسيدم، مبلغي که بيش از پنجاه هزار درهم بود به محضرش دادم و عرض کردم با قبول آن به من تفضل فرمايد و افتخار دهيد، آن حضرت لبخند مي زد، و فرمود: «از اين پول در مورد مصرف زندگي خود بهره بگير، زيرا در اين جاده اي که حرکت مي کني طولاني و دشوار است، و براي رسيدن به وطن، آن را مصرف کن.» سپس براي من دعاي بسيار کرد، آن گاه به سوي وطنم رهسپار شدم. [6] .
پاورقي
[1] ر.ک به کمال الدين: ص 465 حديث 22 باب 43 ذکر من شاهد القائم عجل الله تعالي فرجه الشريف و وراه و کلمه، و (دلائل الأمامة): ص 296 باب معرفة من شاهد صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف في حال الغيبة و عرفه.
[2] محدّث قمي (ره) مي نويسند: آن گونيده گفت: «اي فـرزند مهزيار! امسال به حج بيا که به خدمت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف مي رسي.» (منتهي الآمال، ج 2، ص 296).
[3] در آن وقت مسير حج از اهواز، به سوي کوفه و از آنجا به سوي مکه بود.
[4] مرحبا بـر قومـي که داد بنـدگي را داده انـد روزها با روزه ها، شب ها در مقام بندگي ايستاده اند.
[5] هر دو در کنار کعبه قرار دارند، زمزم آن چاه مشهور است و حظيم هم زاويه کعبه را گويند.
[6] اقتباس از حق اليقين مجلسي، و دلائل الامامه طبري شيعي، ص 296، و منتهي الامال محدث قمي، ج 2، ص 296 ـ 298.