بازگشت

وقت است که باز آيي


ثانيه ها در تپش اند، التهابي مهيج و شوقي شيرين در پيکر کوچکشان مي جوشد. در گذر از لحظه ها کند مي لغزند وشتاب هميشه را ندارند.

تعدادشان به عدد منتظران زميني و آسماني است، هر کدام در سينه اي مي تپند و شرار شوق را در فضا مي افشانند.

گرماي جانبخشي است. از لحظه هبوط آدم تا همين لحظه، همه در اين انتظار جان داده اند. غرش غمگين ابرها و شتاب شورانگيز قطره ها در رسيدن به خاک، گردش خستگي ناپذير و بي تأمل افلاک، ذره ذره عطرهايي که هر صبح، شور و شعف را به سينه ها مي ريزند، شاخه هايي که هر بهار از دل ساقه ها مي رويند و.... همه به اين شوق،شوريده و حيران، زمان را سپري مي کنند.

چه جانکاه است، نيايش ملکوت و دعاي ناسوت، چه دير به ثمر مي نشيند. بارالها!

نغمه ها در گلوها مي ميرند و ناله ها در سينه ها به سردي مي گرايند. روح عاصي انسان در يأسي مرگبار، دست و پا مي زند. کام تشنه کودکان يتيم مي سوزد. سايه هاي عدالت، گمگشته هاي هزار ساله آنهايند.

بشر در حصار سيمان و آهن و دود، با سرعتي ديوانه وار، سرگشته مي چرخد. چه مي خواهد؟ در پي کدام پناه، واله و سرگشته زمان را سپري مي کند؟ آنقدر در روزمرگي مدفون است که ماوراي ماده برايش افسانه جلوه مي نمايد.

وجودي که ريشه و اساس هستي اش را در ملکوت اعلي بجا گذاشته است و اين لباس پوسيده و بي مقدار را چند روزي به عاريت گرفته تا روح خود را براي لقاي دوست، جلا دهد، چه غافل و بي خيال در بيغوله ماديات و در لايه هاي متعفن شهوات جا خوش کرده است.

ولي....

فصل بيداري فرا رسيده است. ماده پرستان و مادي گرايان در تلاشي نه چندان موفق، چند قرن جولان داده و ذهن نسيان پذير بشري را در هاله ايدئولوژي به ظاهر عقلاني خويش به خوابي ابدي (به خيال خويش) فرو برده اند.

اما خيزشهاي فکري و انقلابي در دهه هاي انتهايي قرن بيستم و بيداري عمومي آغاز قرن بيست و يکم،افق ديگري را فراروي بشر گشوده است.

جهان تشنه معنويت، خسته از شهوات و شهوت پرستي در پي آفتابي به بلنداي ابديت است تا روح زنگار بسته اش را،‌در نور پاکش صيقل دهد.