کرامت 01
نام بيمار: خانم نرگس، ف
نوع بيماري: اعصـاب وروان
بيان حکايت از زبان خانم ن - ف:
متولد ملارد کرج هستم و بعد از ازدواج در سن 18سالگي به رفسنجان رفتم، الان شش سال است، که ساکن رفسنجان مي باشم داراي 2فرزند به نامهاي محمد و مريم هستم.
شروع ناراحتي و بيماري: يک ماه قبل از ماه رمضان 1419از ناحيه گردن دچار درد شديدي شدم به دکتر مراجعه نمودم، تشخيص دکتر سينوزيت بود، دارو داد و دردم آرام تر شد، از نوزدهم ماه رمضان احساس کردم چشم من کوچک تر مي شود و هنگام صحبت صورت و لبم کج مي شد و بيماري من از اينجا شروع شد، سپس حالت تشنج واز سرانگشتان پا شروع مي شد و از خود بي خود مي شدم، ديگران بهتر مي دانند که چه حالي داشتم.
بعد از مراجعه به دکترهاي متخصص در تهران و رفسنجان و انجام آزمايشات و عکسبرداري هاي متفاوت سي تي اسکن CT SCAN و ام، ار، آي M.R.Iعده اي از پزشکان معتقد بودند شايد بيماري من با دارو و قرص بدون جراحي مداوا شود و بعضي نظر دادند که بعلت بزرگ شدن غده لنفاوي و نزديک شدن دو عصب چنين حالتي در من بروز مي کند و عده اي منشاء بيماري مرا ناشي از فشار شديد عصبي دانسته و ضرورت شوک بر روي من را تشخيص دادند. مرا به آسايشگاه بيماران روحي و رواني بردند، بودن آنجا همراه مريضهاي رواني با حالتهاي خاص برايم سخت بود.
در حين مداوا، توسلات خودم را به ائمه اطهار(ع) داشتم و از آنجا که خواهر شهيد هستم مورد عنايت قرار گرفتم علاوه بر اين که به خودم مي گفتم در پيش خدا دارم امتحان مي شوم. البته اين حالت تشنج وسيله اي شد که به خدا نزديک تر شوم و لياقت اين را هم پيدا کنم که مورد عنايت حضرت مهدي (عج) قرار بگيرم.
بعد از آن که از آسايشگاه بيماران روحي و رواني برگشتم، خيلي ناراحت بودم، همان شب خواب ديدم که آقائي قد بلند با چهره نقاب دار و نوري به رنگ سبز، کاسه اي طلائي رنگ آوردند و فرمودن:از اين آب بخور.
گفتم: احتياج به آب ندارم.
فرمودند: بخور.
حدود ساعت يک شب بود، بعد آقا از آن آب به صورت من پاشيد و من از خواب پريدم و فرياد زدم من شفا گرفتم من شفا گرفتم؛ مادرم را صدا زدم، همه بيدار شدند، گفتم: آقا به من قول داده که 10روز ديگر تو را ملاقات مي کنم. بعد از آن دوباره حالم بد شد، به طوري که امکان مسافرت با ماشين برايم نبود، مرا با هواپيما به تهران آوردند، داخل هواپيما سه دفعه حالت تشنج مرا گرفت، حالم بدتر مي شد، ولي به وعده روز دهم فکر مي کردم که آقا حتما مرا شفا مي دهند - از تهران به کرج و از آنجا به ملارد آمدم و تشنجات در آنجا نيز شروع شد بعد از دو سه روز که در بستر بودم يکي از شاگردهاي خانم برادرم که سخنران جلسات مذهبي و مدير مدرسه دخترانه است، برايم خوابي ديد که به جمکران بيايم و دقيقا شب جمعه بيستم اسفند پايان روز دهم و وعده ملاقات مي شد و خواب آن بنده خدا را رؤيائي صادقه مي دانستم.
بيان حکايت از خانم ف، شين (خانم برادر شفاگرفته ساکن ملارد کرج): بعد از اين که از رفسنجان به ملارد آمدند به پزشکان متخصص مراجعه کرديم بعد از معاينه گفتند: سمت چپ صورتشان حالت فلج دارد و مدت درمانش حداقل شش ماه زمان مي برد - ايشان هنگام تشنج دست و پاهايش را به اين طرف و آن طرف مي زد و هميشه پنج شش نفر همراهش بوديم. خودش را به شدت به زمين مي زد کمرش را بالا و پائين مي آورد و هر کسي يک عضو بدنش را محافظت مي کرد، خودش را جمع مي کرد بعد از اين حالت شروع بخنده مي کرد سپس گريه مي کرد و بعد از چند دقيقه آرام مي شد و بهوش مي آمد - جالب اين که بمحض آرام شدن بفکر حجابش بود و سؤال مي کرد آيا مرد نامحرمي در کنارم بوده يا نه؟ آيا روسري من کنار رفته بود يا نه؟ - آيا نمازم را خوانده ام يا نه؟ بعد از يک ربع که حالش بهتر مي شد با حالت خميده يا چهار دست و پا به آشپز خانه مي رفت کمکش مي کرديم وضوء مي گرفت و نمازش را مي خواند - اخيرا از ناحيه دست قدرت خيلي زيادي پيدا کرده بود و اگر مشت مي کرد و مي کوبيد مجروح مي کرد - اين چند روز اخير مي گفت: بگذاريد روز موعود برسد آقا مرا شفا مي دهد - اين حالت تشنج متعدد بود؛ ابتداء روزي پنج الي شش مرتبه و اخيرا هر نيم ساعت تکرار مي شد و زبانش بسته مي شد و حرف نمي زد و اخيرا به سختي حرف مي زد و لال بود - در يکي از شبها مي خواست حرف بزند نمي توانست کاغذ و قلم آورديم از ما درخواست کرد نام پنج تن ائمه اطهار (ع) را ببريم تا او تکرار کند و سپس با نام امام زمان (عج) فرياد زد و شروع به گريه کرد...
دستور حرکت به جمکران: من يکي از شاگردان خانم ف شين هستم؛ چند روز قبل که ايشان را مضطرب و ناراحت ديديم، سؤال کردم چه مشکلي پيش آمده است؟ ايشان جريان بيماري خواهر همسرشان را بيان کردند - دو هفته قبل من و عده اي توفيق سفر به قم و جمکران را پيدا نموديم، در مسجد مقدّس جمکران به جهت شفاي اين خانم برايش دعا کرديم و در مراجعت از جمکران به عيادت بيمار رفتيم، آن شب بسيار ناراحت شدم، تصميم گرفتم مناجات کنم و شفايش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5صبح نشستم و دعاي أمن يجيب را خواندم و امام زمان (عج) را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابيدم که در خواب ديدم که خانمي آمدند و کنار من نشستند بعد به من پيغام دادند که پيش خانم معلممان بروم و از ايشان بخواهم که مريضشان را براي شب جمعه حتما به جمکران بياورند، دوبار تکرار کردند و سپس از او سؤال کردم ببخشيد شما حضرت زهراء (س) هستيد؟ فرمودند: خير من از طرف پدرشان رسول اکرم هستم که پيامها را به امتشان مي رسانم.
والدين خانم ن - ف: دختر کوچک ماست با کار و تلاش و گله داري بدنبال يک لقمه نان حلال بوديم و از خداوند ايمان و آخرت و موفقيت در انجام وظائف ديني، نماز و روزه را داريم، فرزند شهيدمان را در راه خدا تقديم کرديم ما هيئت داريم و در راه امام حسين (ع) جان و مالمان را فدا مي کنيم ما هر چه مشکلات داشتيم با توسل به خاندان اهلبيت عصمت و طهارت (ع) بر طرف شده است.
ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته:
روز پنج شنبه بيستم اسفند ماه سال گذشته يک دستگاه ميني بوس دربستي کرايه کردند و بطرف قم راه افتاديم. يک حالت خاصي، توأم با اضطراب و اميد داشتم، چند بار داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه (س) شديم با توجه به اين که اصلا نمي توانستم راه بروم براي رفت و آمد زائرين مشکل درست مي شد، با کمک ديگران در کنار ضريح مطهر زيارتنامه را مي خواندم و با دل شکسته زمزمه مي کردم و بعد از توسل به حضرت معصومه (س) عازم مسجد مقدّس جمکران شديم، بين راه ماشين خراب شد و رفتن ما به تأخير افتاد و دو مرتبه داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نيم شب جمعه بيستم اسفند (شب جمعه موعود) به جمکران رسيديم؛ خيلي به خودم فشار آوردم و با خود مي گفتم با وضعيتي که دارم خجالت مي کشيدم. از زماني که از ماشين پياده شدم تا موقعي که داخل مسجد رسيدم با توجه به اينکه مسير کوتاه بود اما به لحاظ خشک بودن دست و پا و عدم تحرک حتي کشفهايم را به سختي پوشيدم يک طرف بدنم را برادرم و يک طرف ديگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مي کشيدند - 7سال بود که جمکران نيامده بودم، گفتم جمکران چقدر تغيير کرده، جلوي مسجد آمديم وقتي خواستيم وارد شويم زن برادرم گفت سلام بده، همين که دست روي سينه گذاشتم و گفتم السلام عليک يا صاحب الزمان ديگر هيچ احساسي از اين دنيا نکردم. (لازم به ذکر است برادران واحد سمعي بصري امور فرهنگي مسجد مقدّس جمکران همزمان مشغول فيلمبرداري از سطح مسجد بوده اند و اين صحنه بطور طبيعي ضبط شده است.) بعد از اين که سلام دادم طولي نکشيد که ديدم همان آقائي که 10روز قبل بخوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پايم گذاشت و فرمودند خوش آمدي - راه برو، گفتم آقا به خدا پاهايم خشک شده است نمي توانم راه بروم. دوباره فرمودند: برو، گفتم: آقا من نمي توانم بروم، فرمود بدو - همين که گفت بدو يک دفعه به خودم آمدم ديدم توان ديگري دارم و پاهايم صاف شده است.
گفتم زن داداش نگاه کن آقابه من فرمود خوش آمدي - آقا به من فرمود خوش آمدي - وقتي فرمودند بدو، رو به مسجد جمکران را بمن نشان داد حرکت کردم و داخل مسجد شدم که خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببينيد بعد از دو يا سه ماه گرفتاري و سختي من مي توانم راه بروم و حرف بزنم، بچه هايم آرزو داشتند آنها را بغل کنم بغلشان کردم تمام اين مدت داخل رختخواب بودم.
من فکر نمي کردم روزي خوب بشوم، مرا فردي رواني و مجنون مي دانستند، من لياقت نداشتم. ولي آقا عنايت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمکران توجه کردند و هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود، که شفا گرفتم.