بازگشت

امير ممکنات






«بطواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردي که درون خانه آئي»



بکنار بيت ماندم من بينواي حيران

بشنيد گوش جانم، ز درون چنين صدائي:



تو بصدق متصف شو بصفات اهل تقوي

بسراغ تو من آيم تو مگو چرا نيائي



دل من شکست و گفتم به زبان بي زباني

که کجا رود گدايت؟ تو کريم ذوالعطائي



تو کريمي و رئوفي تو رحيمي و عطوفي

تو که مظهر خدايي تو که سر هل اتائي



تو مگير خورده بر من که ضعيف و مستمندم

نکند به بي نوايت نکني تو اعتنائي



تو سفينه ي نجاتي تو حقيقت صلوتي

تو امير ممکناتي تو ولي انمائي



تو ولي و من اسيرم چکنم که سر بزيرم

بمن فتاده از پا نظري نمي نمائي؟



بخدا تو خوب داني که امام زين العباد (ع)

دهد او پناه از لطف، به خبيث بي حيائي



بدم و مقرم اما نه چنان که بود مروان

تو بيا عنايتي کن به فقير بي نوائي



نه براي تست مشکل که گشايي عقده ي دل

تو بيا عنايتي کن به فقير بي نوائي



تو بزرگ و ما حقيريم، تو امير و ما اسيريم

تو نديده گير از ما زده سر اگر خطائي



تو که «ملتجي» لقا را ز خدا کني تمنا

نشوي چو خاک راهش نرسي به هيچ جائي





[ صفحه 84]