بازگشت

محروم از زيارت






چون ما اسير نفس و هوي شديم

محروم از زيارت آن دادرس شديم



پابند عرف ها و اباطيل گشته ايم

گويا که در شماره ي اصحاب رس شديم



در يک دلي دو مهر نگنجد چه شد که ما

دم مي زنيم از گل و همبزم خس شديم



رفتيم ه شر بگماني که خير ماست

واحسرتا بمزبله هاي دنس شديم



گر قائليم غير ولي هيچ کاره است

ديگر چرا بغير ولي ملتمس شديم؟



دام فريب هر طرفي گسترانده دهر

آخر بدست خويش اسير قفس شديم



صدها هزار قافله هر لحظه بگذرد

بيدار پس چرا نه زبانگ جرس شديم؟



چون «ملتجي» که عمر عزيزش تباه گشت

بايد که پيش رفت دريغا که پس شديم





[ صفحه 62]