بازگشت

شمع شبستان






ايخدا جان بر لب آمد جان جانانم نيامد

جسم و جانم شد ملول و روح ريحانم نيامد



چشم يعقوب زمان خون بارد از هجران و گويد

ايخدا عمرم سر آمد ماه کنعانم نيامد



سرو بستان در بهاران زينت باغ است يا رب

شد بهار عمر اما سرو بستانم نيامد



وعده ي نصر من الله داده حق در عصر غيبت

عصر غيبت شد ولي موعود قرآنم نيامد



نور ايمان گنج پنهان محيي آئين قرآن

حجت اثني عشر آن سر يزدانم نيامد



روز ما تاريک شد تاريکتر از شام تيره

شام تار آمد ولي شمع شبستانم نيامد



«ملتجي» شو متقي تا روي ماهش را ببني

هي مگو آخر چرا آن مونس جانم نيامد





[ صفحه 35]