بازگشت

راه ضلال






دانم که نيم لايق ديدار جمالت

اما چکنم با دل و با شوق وصالت



از صفحه ي دل خاطر تو محو نگردد

بيرون نرود از سر من فکر و خيالت



هر لحظه که از ياد تو غافل شود ايندل

آن لحظه ي از عمر تلف شد ببطالت



بيچاره بود آنکه بتو کار ندارد

هيهات از اين غفلت و مستي و جهالت



هر راه بغير از ره تو راه ضلال است

مگذار شوم رهرو وادي ضلالت



تو باب خدا هستي و ما سائل اين باب

ما را بتو داده است خداوند حوالت



مملو شده از جور و فتن عالم دنيا

بازآ و بزن تکيه بکرسي عدالت



اي رحمت رحمان چه شود گر بنمائي

ما را بکوي وصل خود اي دوست دلالت



در پيش تو جا دارد از شدت تقصير

گر آب شود «ملتجي» از فرط خجالت





[ صفحه 30]