بازگشت

امام به گرفتاريهاي دوستان توجه دارد


ميرزا صالح از پدر خود نقل کرد که گفت روز چهاردهم ماه رمضان از حله به قصد زيارت حضرت حسين عليه السلام خارج شدم شب پانزدهم به زيارت برسم وقتي به نهر هندي رسيدم و از طرف غرب آن گذشتم ديدم زواري که از حله آمده بودند و آنهايي که از نجف وارد شده اند و زوار اطراف همه در محاصره اند و در ميان قبيله بني طرف منزل گرفته اند. رفتن به کربلا امکان ندارد زيرا قبيله عنزه سر راه را گرفته اند و عبور قطع گرديده هر کس از کربلا خارج شود يا بخواهد داخل کربلا گردد اموال او را به سرقت مي برند.

من وارد خيمه يکي از اعراب شدم و نماز ظهر و عصر را خواندم انتظار پايان کار را مي کشيدم هوا ابري بود و مختصري باران مي آمد در همين بين تمام زوار از خانه بيرون آمده به طرف کربلا به راه افتادند



[ صفحه 266]



يک نفر را فرستادم جستجو کند چه خبر است پس از بازگشت گفت قبيله بني طرف با سلاحهاي آتشي بيرون آمده اند تا زوار را به کربلا برسانند گرچه کار آنها با قبيله عنزه به جنگ منتهي شود.

اين سخن را که شنيدم به همراهيان خود گفتم چنين چيزي امکان ندارد، زيرا بني طرف قدرت مقابله با عنزه را ندارند گمان مي کنم حيله اي بکار برده اند تا زوار را که در خانه هاي آنها منزل گرفته اند بيرون کنند چون از بودن آنها و پذيرائيشان ناراحت هستند چيزي نگذشت که باز زوار برگشتند و معلوم شد همان طوري که من پيش بيني کرده بودم صحيح بوده اين مرتبه زوار داخل خانه هاي آنها نشدند در سايه آن خانه ها نشستند با اينکه هوا ابر آلود بود.

من از اين گرفتاري زوار خيلي دلم سوخت و سخت ناراحت شدم سر به جانب آسمان بلند کرده دعا نمودم و به پيغمبر و اهل بيتش توسل جستم و درخواست نجات زوار را کردم.

ناگاه سواري با اسب بسيار عالي که مانند آن را نديده بودم و نيزه اي در دست داشت پيش آمده آستين بالا زده بود جلو خيمه اي که من بودم ايستاد اطراف خيمه بالا زده بود سلام کرد ما جواب داديم به من گفت آقا با اسم مرا مخاطب قرار داده اضافه نمود که کنج آغا محمد و ظفر آغا به شما سلام رسانده اند (اين دو نفر از سپهداران دولت عثماني بودند) و مرا فرستاده اند که به شما بگويم زوار را حرکت دهيد مي گويند ما قبيله عنزه را متفرق نموده ايم و با سپاهيان خود در تپه سليمانيه



[ صفحه 267]



انتظار آنها را دارند از آن سوار پرسيدم شما با ما هستي تا تپه سليمانيه جواب داد آري.

بلافاصله دستور دادم مالهاي سواري ما را بياورند دو ساعت و نيم تقريبا به غروب مانده بود مرد عربي که ميزبان ما بود دامن مرا گرفته گفت خود را با اين زوار به خطر نيانداز امشب را پيش ما باش تا فردا صبح جريان معلوم شود گفتم براي درک زيارت مخصوص بايد بروم زوار همين که ديدند ما حرکت کرديم از پي ما به راه افتادند سوار سابق الذکر چون شيري ژيان درجلو ما مي رفت رسيديم به تپه سليمانيه از آن بالا رفت ما نيز از پي او رفتيم از تپه سرازير شد که ما تازه بالاي تپه رسيده بوديم ولي ناگاه متوجه شديم که اثري از آن سوار نيست مثل اينکه به زمين فرو رفت يا به آسمان بالا شد نه سپهدار و نه سپاهي ديده مي شود که انتظار ما را داشته باشند.

به همراهان خود گفتم هيچ شک داريد که آن سوار صاحب الزمان باشد گفتند نه به خدا من وقتي با او مي رفتم به دقت او را تماشا مي کردم مثل اينکه يک بار ديگر او را ديده بودم ولي يادم نمي آيد کجا بود وقتي از ما جدا شد يادم آمد اين همان شخصي است که به منزل ما آمد و خبر فتح سليمانيه را داد.

از قبيله عنزه نيز خبري نبود هيچ کس پيدا نمي شد که خبر بگيريم فقط گرد و غبار شديدي از دور به چشم مي خورد وارد کربلا شديم نزديک دروازه سپاهي را مشاهده کرديم که از شهر حفاظت مي کردند همين که ما را ديدند فرياد زدند شما از کدام را ه آمديد و چطور اينجا رسيديد چشمشان به انبوه زوار افتاد گفتند سبحان الله تمام بيابان



[ صفحه 268]



پر از زوار است پس قبيله عنزه کجا رفتند به آنها گفتم شما داخل شهر بنشينيد و حقوق خود را بگيريد (خداي مکه حافظ مکه است) [1] .

وارد شهر شديم کنج آغا نزديک دروازه روي تختي نشسته سلام کردم به احترام من از جا حرکت کرد به او گفتم همين افتخار ترا بس که به زبان ولي عصر آمدي و نام ترا بر زبان جاري کرد برايش جريان را نقل کردم، با تعجب گفت من از کجا مي دانستم که شما به زيارت مي آيي تا برايت پيغام بفرستم من با اين سپاه مدت پانزده روز است که در محاصره هستيم از ترس قبيله عنزه نمي توانيم خارج شويم از من پرسيد قبيله عنزه کجا رفتند گفتم نمي دانم ما فقط غبار زيادي از دور ديديم به ساعت نگاه کردم يک ساعت و نيم ديگر به غروب مانده بود تمام راهي که آمده بوديم در مدت يک ساعت طي شده بود با اينکه فاصله بين قبيله بني طرف و کربلا سه ساعت راه است آن شب را در کربلا بسر برديم.

فردا صبح جستجو از کيفيت فرار عنزه نموديم بعضي از کشاورزان اطراف کربلا گفتند قبيله عنزه در خيمه هاي خود مستقر بودند که سواري با نيزه اي که در دست داشت مقابل آنها ايستاده فرياد زد: گروه عنزه آماده مرگ شويد اينک سپاه عثماني با تمام تجهيزات به سرکوبي شما آمدند فوري کوچ کنيد ولي خيال نمي کنم بتوانيد خود را نجات دهيد.



[ صفحه 269]



خداوند چنان ترسي بر دل آنها انداخت که از عجله بعضي وسائل خانه خود را به جا گذاشتند يک ساعت بيشتر نگذشت که همه کوچ نمودند و به جانب بيابان رهسپار شدند وقتي مشخصات آن سوار را توضيح داد فهميدم همان سواري بود که پيش ما آمد.


پاورقي

[1] مثلي است در ميان اعراب.