بازگشت

صحيفه سجاديه


مولي ابوالحسن شريف عاملي در شرح حال متوکل بن عمير راوي صحيفه سجاديه مي نويسد: من در اوائل بلوغ پيوسته در راه تحصيل رضاي خدا بودم دقيقه اي از خدا غافل نبودم تا اينکه در بين خواب و بيداري حضرت صاحب الزمان عليه السلام را در مسجد جامع قديم اصفهان ديدم نزديک محلي که اکنون درس مي دهم ايستاده بود سلام کردم خواستم پايش را ببوسم نگذاشت و مرا گرفت دستش را بوسيدم چند مسئله سوال کردم از مسائلي که برايم مشکل شده بود از آن جمله من پيوسته در نماز وسواس داشتم.

با خود مي گفتم آن نمازي که خدا خواسته انجام نمي دهم همه ي نمازهايم را قضا مي کردم و نمي توانستم نماز شب بخوانم از شيخ بهائي رحمة الله عليه پرسيدم او گفت نماز ظهر و عصر و مغرب را به قصد نماز شب بخوان همين کار را مي کردم از امام زمان پرسيدم نماز شب بخوانم.



[ صفحه 259]



فرمود آري کار قبلي خود را انجام بده و چند مسئله ي ديگر که به خاطرم نمانده.

عرض کردم آقا ممکن نمي شود هميشه خدمت شما برسم کتابي به من عنايت بفرماييد که به آن عمل نمايم. فرمود به خاطر تو کتابي دادم به مولانا محمد تاج او را در خواب مي شناختم فرمود برو پيش او از او بگير.

از درب مسجد که روبروي آن مولي بود و به بازار خربزه فروشان داخل مي شد خارج شدم. آن شخص را ديدم به من گفت ترا حضرت صاحب فرستاده گفتم بلي از جيبش کتابي بيرون آورد باز کردم فهميدم کتاب دعا است بوسيدم و روي چشم گذاشتم. برگشتم به طرف حضرت صاحب از خواب بيدار شدم ولي کتاب در دستم نبود.

شروع به گريه و زاري کردم به واسطه از دست دادن آن کتاب تا صبح شد از نماز و تعقيب که فارغ شدم اين طور به خاطرم رسيد که منظور از مولي محمد شيخ بهائي است است و نام تاج به او داده اند به واسطه شهرت زيادي که بين علما دارد وقتي وارد مدرسه اش شدم نزديک مسجد جامع بود ديدم شيخ مشغول مقابل صحيفه است و سيد صالح امير ذوالفقار صحيفه را مي خواند. ساعتي نشستم تا تمام کرد ظاهرا در مورد سند صحيفه صحبت مي کردند ولي من از غم و اندوهي که داشتم نفهميدم چه مي گويند گريه مي کردم پيش شيخ رفته خوابم را نقل نمودم بواسطه از دست دادن کتاب شروع به گريه نمودم شيخ گفت مژده باد ترا به علوم الهي و معارف رباني و آنچه پيوسته آرزو داشتي من بيشتر با شيخ در مورد تصوف بحث مي کردم تمايلي به اين قسمت داشتم ولي دلم آرام نگرفت با گريه خارج شدم.



[ صفحه 260]



در اين مورد فکر مي کردم ناگاه به خاطرم رسيد که بروم به همان طرفي که در خواب رفته ام همين که به بازار خربزه فروشان رسيدم مرد صالحي بنام آقا حسن را ديدم که ملقب به تاج بود. به او سلام کردم به من گفت فلاني کتابهاي وقفي پيش من زياد است ولي هر کس از طلبه ها مي گيرند عمل به شرايط آنها نمي کنند اما تو عمل خواهي کرد بيا نگاه کن بهر کدام احتياج داري بردار، با هم رفتيم به کتابخانه اش اول کتابي که به من داد نگاه کردم همان کتابي بود که در خواب ديده بودم شروع به گريه و ناله کردم گفتم مرا بس است در خاطرم نيست که خوابم را برايش نقل کردم يا نه برگشتم پيش شيخ بهائي و با نسخه اي که پدرش نوشته بود و نسخه شهيد مقابله کردم.

شهيد نسخه خود را نسخه عميد الروساو ابن سکون و ابن ادريس با يک واسطه يا بدون واسطه مقابله کرده بود، نسخه اي که حضرت صاحب به من داد از خط شهيد نوشته شده بود و کمال موافقت را با آن داشت حتي در مطالبي که در حاشيه کتاب نوشته بود بعد از اينکه من مقابله کردم، مردم نسخه هاي خود را با من مقابله مي کردند به برکت امام زمان صحيفه کامله چون آفتاب در شهرها درخشيد و در هر خانه پيدا مي شد.

در اصفهان بيشتر مردم داراي چند نسخه بودند و اهل دعا و ذکر شدند بسياري از آنها مستجاب الدعوة گرديدند بواسطه اعجاز ولي عصر و آنچه من از اين نسخه بدست آوردم نمي توانم بشمارم.



اي نهان ساخته از ديده ها صورت خويش

بدر از پرده غيب آي و نما طلعت خويش





[ صفحه 261]





نه همين چشم براه تو مسلمانانند

عالمي را نگران کرده اي از غيبت خويش



آمد از غيبت تو جان به لب منتظران

همه دادند زکف حوصله و طاقت خويش



گرچه غرقيم به درياي گناهان ليکن

شرمساريم و خجالت زده از غفلت خويش



روي دل سوي تو داريم به صد عجز و نياز

جز تو ابراز نداريم به کس حاجت خويش



دست ما گير که بيچارگي از حد بگذشت

بگشا مشگل ما را به يد همت خويش



روز ميلاد همايون تو عيديست که حق

در چنين روز عيان ساخت مهين آيت خويش



يافت ز آن روي شرف نيمه شعبان کامروز

شامل حال جهان کرد خدا رحمت خويش



خوش زدي دم ز مديح ولي عصر (فتي)

که فزودي ببر اهل ولا حرمت خويش



محمد علي فتي تبريزي