بازگشت

با چه اخلاقي به داد او رسيد


شيخ باقر کاظمي گفت در نجف اشرف مرد مومني بنام شيخ محمد حسن سريره بود که لباس اهل علم را داشت مرد خوش نيت و درستي بود بيماري سرفه داشت که با اخلاط خون از سينه اش مي آمد از نظر مالي نيز در کمال مضيقه و تنگدستي بود به طوري که براي گذراندن خود اغلب اوقات به اطراف نجف پيش عربهاي باديه نشين مي رفت و از آنها مختصري خوراکي اگرچه جو تنها بود به زحمت تهيه مي نمود با تمام اين گرفتاريها عاشق زني از اهل نجف شده بود، خواستگاري مي کرد او را از خانواده اش ولي به واسطه فقر و ناراحتي که داشت به او نمي دادند.



[ صفحه 251]



در غم و اندوهي شديد به سر مي برد بيماري و فقر و عشق که به او فشار آورد تصميم گرفت کاري که بين اهل نجف مشهور است انجام دهد يعني چهل شب چهارشنبه برود به مسجد کوفه که بالاخره در يکي از اين چهل شب امام زمان عجل الله فرجه را مشاهده خواهد کرد حاجتش بر آورده مي شود.

گفت پس از اين تصميم مرتب شبهاي چهارشنبه به مسجد کوفه مي رفتم شب چهارشنبه چهلم رسيد هوا بسيار سرد و تاريک بود باد ناراحت کننده اي به همراه باران مي آمد من در سکويي که داخل درب مسجد بود نشستم به واسطه سرفه و خونيکه از سينه ام مي آمد نتوانستم داخل مسجد شوم زيرا با خود وسيله اي نداشتم که خون را پاک کنم و نه مي توانستم در مسجد بياندازم از سرما نيز ناراحت بودم.

بي اندازه در گرفتاري و ناراحتي و غم فرورفتم دنيا در نظرم تيره و تار بود با خود فکر مي کردم اينک آخرين شب چهارشنبه است کسي را هم مشاهده نکردم با اين سختي که در مدت چهل شب چهارشنبه از آمدن به مسجد کوفه کشيدم ديگر اميدي هم به ديدار شخصي نيست در همين انديشه بودم مقداري آتش افروختم تا قهوه اي که از نجف آورده بودم بجوشانم.

عادت به خوردن قهوه داشتم ولي از مقداري که هميشه مصرف مي کردم خيلي کمتر بود ناگاه متوجه شدم شخصي از در اول بطرف من مي آيد از دور که چشمم به او افتاد ناراحت شدم با خود گفتم اين مرد يکي از اعراب اطراف مسجد است آمده قهوه بنوشد من در اين شب تار بدون قهوه مي مانم اندوهم بيشتر خواهد شد در همين افکار بودم که



[ صفحه 252]



آن شخص وارد شد با نام به من سلام داد.

روبرويم نشست از اينکه اسم مرا مي دانست در شگفت شدم ولي خيال کردم از همان اعرابي است که من براي تهيه زاد و توشه گاهي پيش آنها مي روم. شروع کردم به سوال که از کدام طايفه اي گفت از بعضي طوايف هستم پيوسته من طوايف اطراف نجف را نام مي بردم و سوال مي کردم از اين طايفه هستي مي گفت نه هر طايفه اي را نام بردم گفت از آنها نيستم عصباني شدم گفتم درست است تو از «طريطره» هستي اين لفظ هيچ معني نداشت.

از اين سخن تبسمي نموده گفت چه فايده اي برايت دارد که بداني از کدام طايفه هستم بگو ببينم براي چه اينجا آمده اي. در پاسخ گفتم تو چکار داري براي چه اينجا آمده ام. گفت چه ضرر دارد اگر بگوئي. از کمال اخلاق و سخنان دل پذيرش علاقه اي به او در دل احساس کردم هر چه بيشتر صحبت مي کرد بيشتر به او علاقمند مي شدم يک سبيل از توتون برايش درست کردم دادم که بکشد گفت خودت بکش من دخانيات مصرف نمي کنم.

يک فنجان قهوه برايش ريختم و به او دادم گرفت مختصري از آن آشاميد بقيه فنجان را به من داده گفت خودت بياشام گرفتم و آشاميدم توجهي نکردم که تمام فنجان را نياشاميده. پيوسته علاقه ام به او بيشتر مي شد. گفتم برادر خداوند امشب ترا براي من رسانيد که با هم مأنوس باشيم نمي آيي برويم در کنار مقبره حضرت مسلم بنشينيم و صحبت کنيم فرمود مي آيم حالا تو جريان خود را بگو.



[ صفحه 253]



گفتم من واقع مطلب را برايت نقل مي کنم من از وقتي يادم مي آيد در کمال فقر و بدبختي زندگي مي کنم چند سالي هم هست که مبتلا به ناراحتي ريه شده ام سرفه که مي کنم خون از سينه ام خارج مي شود علاجي براي آن نيز نيافته ام. زن هم ندارم.

عاشق زني از اهل محله خودمان در نجف شده ام که به واسطه فقر و تنگدستي امکان ازدواج با او را ندارم مردم هم مرا گول زدند گفتند براي بر آورده شدن حاجات خود به امام زمان متوسل شو چهل شب چهارشنبه است هيچ چيز هم نديده ام با تحمل نمودن اين همه مشقت و رنج اين بود علت آمدن من به اينجا.

به من گفت اما سينه ات شفا يافت و با آن زن به زودي ازدواج خواهي کرد و تنگدستي تو تا هنگام مرگ خواهد بود. من هيچ توجه نداشتم که ايشان چه مي گويد از آينده خبر مي دهد. گفتم نمي آيي برويم مقابل قبر حضرت مسلم فرمود حرکت کن جلوتر از من وارد مسجد شده گفت نماز تحيت مسجد نخوانيم؟ گفتم چرا.

نزديک شاخصي که در مسجد بکار گذاشته بودند ايستاد من نيز با مختصر فاصله اي پشت سرش ايستاده شروع به نماز کردم و مشغول خواندن سوره حمد شدم ناگاه متوجه شدم آنطور سوره حمد را مي خواند که تاکنون نشنيده ام کسي اين چنين بخواند از حسن قرائت او با خود گفتم مبادا اين شخص خود مولي صاحب الزمان باشد. يادم آمد از آن سخناني که فرمود پس از اين انديشه دو مرتبه نگاهي کردم ناگاه ديدم نور عظيمي او را فراگرفته که ديگر خودش را نمي بينم ولي در حال نماز است صداي قرائتش را مي شنوم، بدنم به لرزه در آمد نمي توانستم



[ صفحه 254]



نماز را قطع کنم از ترس آن آقا به هر طريق بود نماز را تمام کردم نور از روي زمين به طرف بالا رفت من پيوسته گريه و زاري مي کردم و از بي ادبي که در درب مسجد کرده بودم پوزش مي خواستم.

گفتم آيا! شما خلاف وعده نمي کني به من قول دادي با هم برويم کنار قبر حضرت مسلم در همين بين که با آن نور صحبت مي کردم متوجه شدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم رفت. از پي او رفتم نور داخل ضريح شد در درون قبه جاي گرفت تا سپيده دم پيوسته گريه و زاري مي کردم در آن هنگام نور به طرف بالا رفت صبحگاه متوجه فرمايش او شدم که اما سينه ات شفا يافت و ديدم سينه ام خوب شده و ابدا سرفه نمي کنم يک هفته نگذشته بود که خداوند وسيله ازدواج با آن دختر را فراهم نمود از راهي که گمان نداشتم ولي فقرم همانطوري که فرموده باقيمانده.

خوبان دهر



صبا بگوي زما بندگان به شاه زمانه

که اي سر آمد خوبان دهر و مير يگانه



گذشت عمر گرانمايه در هواي وصالت

شب فراق محبان شها سر آمده يا نه



ز عمر بهره نبرديم بي فروغ جمالت

بغير ناله جان سوز صبح و آه شبانه





[ صفحه 255]





گهي ز هجر گه در رثاء شاه شهيدان

دل فسرده چو مرغ سحر بود به ترانه



فغان و آه از آن دم که شاه شد سوي لشکر

براي اصغر بي شير بهر آب روانه



که اي گروه بحق پشت کرده گر چه ز عدوان

بنزدتان سخن حق بود فسون و فسانه



کنون بسوي صغيرم نظر کنيد که شايد

به کودکيش بسوزد دل يکي زميانه



هنوز داشت بلب بهر شيرخوار تمنا

که تير حرمله حلق ورا نمود نشانه



گرفت خون را فشاند شه سوي بالا

نثار درگه محبوب کرد و ضبط خزانه



هر آنکه نصرت حق کرد صالحي بيقين دادن

که هست در صف ياران شهر يار زمانه



صالحي نيشابوري