بازگشت

از علامه بحرالعلوم


مولي محمد سلماسي از ناظر علامه بحرالعلوم نقل کرد که در ايام مجاورت علامه در مکه با اينکه در ولايت غربت دور از خانواده و بستگان بود، در بذل و بخشش دست گشاده اي داشت اتفاقا روزي رسيد که يک درهم نيز باقي نماند من جريان را به عرض مولي رساندم که با خرج زياد هيچ نداريم ولي در جواب من چيزي نگفت.

عادت علامه اين بود که صبحگاه طوافي دور خانه خدا مي نمود سپس به خانه مي آمد و در غرفه مخصوص خود مي نشست برايش غليان مي آورديم پس از کشيدن غليان مي رفت به ايواني که شاگردانش از همه مذاهب جمع مي شدند به هر کدام از آنها مطابق مذهب خودش درس مي داد. فرداي آن روز که شکايت از نداشتن درهم و دينار نمودم پس از برگشتن از طواف طبق معمول برايش غليان آوردم ناگاه صداي درب بلند شد متوجه شدم سيد بحرالعلوم با اضطراب و وحشت زيادي به من گفت غليان را بردار از اينجا ببر با سرعت از جاي حرکت نمود بر خلاف آن وقار و سنگيني که داشت با عجله درب را باز نمود شخص بزرگواري به صورت يکي از اعراب خارج شد و در همان قبه نشست. سيد کنار درب قبه در نهايت خواري و مسکنت نشست به من اشاره نمود مبادا غليان را برايش ببرم.

ساعتي با يکديگر به صحبت مشغول شدند سپس تازه وارد از جاي حرکت کرد سيد نيز حرکت نمود در را باز کرد دست او را بوسيد و



[ صفحه 249]



او را سوار بر شترش که کنار درب خوابيده بود کرد آن شخص رفت سيد برگشت در حالي که رنگش پريده بود براتي به من داده گفت اين حواله ايست براي صرافي که در کوه صفا است برو مبلغ اين حواله را بگير.

حواله را گرفته پيش صراف رفتم همين که چشمش به حواله افتاد بوسيد و گفت چند حمال بياور من چهار نفر حمال آوردم درهم هايي که به آنها ريال فرانسه مي گفتند که هر کدام بيش از پنج ريالي ايراني بود به اين چهار نفر داد به زحمت از سنگيني آنها را بر روي شانه هاي خود گرفته به خانه آوردند.

يک روز رفتم پيش صراف تا از او حالي بپرسم و سوال کنم اين حواله از چه شخصي بود نه آنجا صرافي را ديدم و نه دکاني از شخصي که در آنجا بود راجع به صراف سوال کردم گفت ما هرگز در اينجا صرافي نديده ايم در اين مکان فلان کس مي نشيند فهميدم اين جريان از اسرار و الطاف خداوند بوده. [1] .



در سري نيست که سوداي سر کوي تو نيست

دل سودا زده را جز هوس روي تو نيست



سينه غمزده اي نيست که بي روي ريا

هدف تير کمانخانه ابروي تو نيست



جگري نيست که از سوز غمت نيست کباب

يا دلي تشنه لعل لب دلجوي تو نيست





[ صفحه 250]





عارفان را زکمند تو گريزي نبود

دام اين سلسله جز حلقه گيسوي تو نيست



ماه تابنده بود روشن از آن نور جبين

مهر رخشنده به جز غره نيکوي تو نيست



خضر عمري است که سرگشته کوي تو بود

چشمه نوش به جز قطره اي از جوي تو نيست



نيست شهري که ز آشوب تو غوغائي نيست

محفلي نيست که شوري ز هياهوي تو نيست



مفتقر درخم چوگان تو گوئي گوئي است

چرخ با آن عظمت نيز بجز گوئي تو نيست



آية الله حاج شيخ محمد حسين اصفهاني


پاورقي

[1] جنة المأوي ص 261.