بازگشت

مسجد جمکران در قم


محمد بن بابويه قمي مي نويسد علت ساختمان مسجد جمکران در قم بطوري که شيخ پاکدامن پرهيزکار حسن بن مثله جمکراني نقل مي کند اين بود که در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضال سال 393 در منزل خوابيده بودم نيمي از شب گذشته بود عده اي ير در خانه ما آمدند و مرا بيدار کردند.

گفتند حرکت کن بيا خدمت امام صاحب الزمان ترا خواسته از جا حرکت کردم خود را آماده نموده گفتم اجازه بدهيد جامه ام



[ صفحه 240]



را بپوشم صدايي از طرف درب بلند شد که آن پيراهن تو نيست، آن را رها کردم و شلوارم را برداشته باز صدايي شنيدم که آن شلوار تو نيست مال خودت را بردار.

آن شلوار را رها کرده و شلوار خود را پوشيدم در جستجوي کليد منزل شدم صدا بلند شد که درب باز است نزديک درب که رسيدم ديدم اشخاص بزرگواري ايستاده اند سلام کردم جواب دادند و احترام نمودند، مرا بردند به محلي که الان مسجد است در آنجا ديدم تختي نهاده و بر روي آن فرشهاي زيبائي گسترده اند و چند متکا گذاشته اند جواني در سن سي سالگي تکيه بر آنها داده در مقابلش پيرمردي است و کتابي را براي آن جوان مي خواند اطراف آنها بيش از شصت نفر مشغول نماز خواندن بودند برخي لباس سفيد و عده اي هم لباس سبز داشتند آن پيرمرد که حضرت خضر بود مرا نشانيد.

امام عليه السلام به اسم مرا صدا زده گفت مي روي پيش حسن بن مسلم به او مي گويي چند سال است که اين زمين را زراعت مي کني و ما خراب مي کنيم پنج سال است که اين کار را مي کني و هم امسال، ديگر نبايد اين کار را بکني بايد هر مقدار غله از اين زمين بهره برداشته اي برگرداني تا در اينجا مسجدي بنا شود بگو به او اين مکان شريفي است خداوند اينجا را از بين زمين هاي ديگر انتخاب نموده تو جزء زمين هاي خودت قرار داده اي تاکنون مبتلا به مرگ دو فرزند جوان شده اي ولي عبرت نگرفتي اگر متنبه نشوي از محلي که گمان نداري گرفتار خواهي شد.

حسن بن مثله گفت عرض کردم آيا بايد يک نشانه اي به من بدهيد



[ صفحه 241]



اينها بدون علامت نمي پذيرند و حرف مرا باور نمي کنند فرمود در اين محل علامتي مي گذارم تو برو پيغام ما را برسان ضمنا پيش ابوالحسن مي روي و به او مي گويي حسن بن مسلم را احضار نمايد و غله اين چند سال را از او مطالبه کند، و به مردم بدهد براي ساختن مسجد بقيه مخارج آن را از درآمد ملک مادر رهق که از نواحي اردهال است تامين نمايد و منافع سالهاي آينده را نيز صرف در تعمير مسجد نمايند به مردم بگو به اين مسجد توجه نمايند و اين مکان را احترام کنند.

چهار رکعت نماز تحييت بخوانند در هر رکعت سوره ي حمد را يک مرتبه قل هوالله احد هفت مرتبه در رکوع و سجود هفت مرتبه تسبيح بگويد و دو رکعت براي صاحب الزمان مي خواند به همان نحو وقتي رسيد به اياک نعبد و اياک نستعين اين جمله را صد مرتبه تکرار مي کند در رکعت دوم نيز همين کار را مي نمايد در رکوع و سجده هفت مرتبه تسبيح مي گويد پس از نماز تهليل مي گويد [1] و تسبيح فاطمه زهرا عليها السلام را مي خواند پس از فارغ شدن از تسبيح به سجده مي رود و صد مرتبه صلوات مي فرستد سپس فرمود هر کس اين نماز را بخواند مثل اين است که در خانه کعبه نماز خوانده.

حسن بن مثله گفت من با خود گفتم اين محل مسجدي است که گمان مي کني مسجد صاحب الزمان است اشاره به همان جواني که تکيه بر بالش کرده بود در اين موقع به من فرمود برگرد چند قدم که رفتم باز مرا صدا کرده فرمود در ميان گوسفندان جعفر کاشاني چوپان بزي است بايد آن را خريداري کني اگر اهل ده پول آن را دادند مي خري



[ صفحه 242]



وگرنه بايد از مال خودت بهاي آن را بدهي فردا شب مي آوري در همين محل و آن را مي کشي شب چهارشنبه هجدهم ماه رمضان گوشت آن را در بين مريضها و کساني که بيماري شديد دارند تقسيم مي کني خداوند همه آنها را شفا مي دهد.

آن بز ابلق و پر مو است هفت علامت دارد سياه و سفيد سه علامت آن به يک طرف و چهار علامت در طرف ديگر سياهي و سفيدي آن مانند پول نقره است من برگشتم براي مرتبه سوم مرا برگرداندند فرمود در اين محل هفتاد روز يا هفت اقامت مي کني اگر هفت روز را اختيار کردي منطبق بر شب قدر يعني شب بيست سوم مي شود اگر هفتاد روز را انتخاب نمائي برابر با بيست و پنجم ذي قعده مي شود هر دو روز مبارک است.

حسن بن مثله مي گويد به خانه آمدم آن شب پيوسته در فکر بودم تا صبح شد نماز خواندم آمدم پيش علي بن منذر و جريان را برايش نقل کردم با من آمد تا رسيديم به همان محل شب گذشته گفت به خدا سوگند يکي از علامتهايي که امام فرموده همين زنجيرها و ميخ ها است که اينجا است.

با هم رفتيم پيش سيد بزرگوار ابوالحسن به در خانه اش که رسيديم ديديم غلامان و خدمتکارانش مي گويند سيد ابوالحسن از سحر انتظار ترا دارد تو از جمکران هستي گفتم آري خدمت سيد رسيدم و سلام کرده تواضع نمودم با گرمي جواب داد و مرا احترام کرد مرا نزديک خود جاي داد قبل از اينکه شروع به صحبت کنم گفت: حسن بن مثله من ديشب در خواب شخصي را ديدم که گفت مردي از جمکران به نام



[ صفحه 243]



حسن بن مثله مي آيد فردا پيش تو هر چه گفت قبول کني که او از طرف ما مي آيد مبادا گفته او را رد کني از خواب بيدار شدم و تاکنون انتظار ترا داشتم.

حسن بن مثله گفت جريان رامفصل برايش نقل کردم دستور داد اسبهاي سواري بياورند سوار شده خارج گرديدند همين که نزديک ده رسيدند جعفر چوپان را با گله اش مشاهده کرديم حسن بن مثله گفت داخل گوسفندان شدم آن بز در آخر گله بود خودش به طرف من آمد او را گرفتم خواستم بهايش را بدهم اما چوپان امتناع مي ورزيد و سوگند ياد مي کرد که اين بز را تاکنون نديده است و جزء گوسفندان او نبوده چند لحظه قبل که چشمش به او افتاده بود مي گفت هر چه سعي کردم او را بگيرم ممکن نشد بز را همان طور که دستور داده بودند به آن محل آورده کشتند.

سيد ابوالحسن به آن محل آمد حسن بن مسلم را احضار نمود.

گندم آن چند سال را از او گرفت و گندم رهق را نيز آورده، مسجد را ساختند. سيد ابوالحسن زنجيرها و ميخ ها را برد و در خانه خود نگهداشت. بيماران پيکر خود را به آن زنجيرها مي سائيدند خداوند فورا آنها را شفا عنايت مي کرد.

ابوالحسن محمد بن حيدر گفت شنيدم ابوالحسن که در محله موسويان قم مي نشست بعد از درگذشت سيد فرزندش مريض شد داخل خانه شدند و صندوق را که در آن زنجيرها و ميخ ها بود گشودند ولي چيزي نيافتند. [2] .



[ صفحه 244]




پاورقي

[1] شايد مراد لا اله الا الله وحده وحده باشد يا فقط لا اله الا الله گفتن.

[2] جنة المأوي ص 256.