بازگشت

محمود چگونه تشيع اختيار کرد


محدث نوري در جنة المأوي مي نويسد: شمس الحق محمد بن قارون گفت مرا براي مجلس ازدواج زني که مي شناختم از دوستان ائمه عليهم السلام و بسيار مومن بود دعوت کردند. او را به ازدواج مردي بنام محمود فارسي معروف به برادر بکر مي دادند.

اين خانواده را فرزندان بکر مي گفتند در بين مردم فارس مشهور به شدت تسنن و کمال دشمني با دوستان ائمه بودند، اين محمود از همه بيشتر در اين مورد مبالغه مي ورزيد. خداوند به او توفيق مذهب حق و تشيع داده بود. به آن زن گفتم چگونه پدرت ترا به ازدواج او در آورد و چطور شد که محمود با اعتقاد قبيله خود مخالفت نموده شيعه شد.

در جواب من گفت او را حکايتي شنيدني است که هر کس مي شنود در شگفت مي شود از خودش بپرس به شما خواهد گفت. بعد از آنکه با هم روبرو شديم به او گفتم محمود چه باعث شد که دست از اعتقاد خود برداشتي و شيعه شدي. گفت وقتي حقيقت برايم آشکار گرديد از آن پيروي کردم.



[ صفحه 233]



گفت عادت اهل فارس اين بود که هر وقت اطلاع از ورود قافله پيدا مي کردند به استقبال آنها از شهر خارج مي شدند. يک روز قرار بود قافله اي بيايد من با بچه ها که عده ي زيادي بودند بيرون شدم. راه بسياري را در جستجوي قافله رفتيم در فکر عاقبت کار نبوديم هر بچه اي از راه مي ماند او را به سستي و تنبلي نسبت مي داديم، راه را گم کرديم، بالاخره به بياباني رسيديم که هرگز نديده بوديم پر از خار و درخت آنقدر راه رفتيم که عاجز شديم از تشنگي زبانمان بيرون آمده بود يقين به مرگ کرده روي زمين افتاديم در همين بين ناگاه سواري که اسب سفيدي داشت نزديک ما پياده شد فرش لطيف و خوش بويي انداخت. اسب سوار ديگري که اسبش قرمز بود آمد عمامه اي بر سر داشت با دو گيسو، روي همان فرش نشست آنگاه از جاي حرکت کرده با دوستش مشغول نماز شدند بعد از نماز شروع به تعقيب کرد.

در اين موقع به من توجه نموده فرمود محمود! با صداي ضعيفي گفتم بلي آقاي من. فرمود نزديک من بيا گفتم از تشنگي قدرت ندارم فرمود چيزي نيست. اين سخن را که شنيدم مثل اين که روح تازه اي در من دميده شد، با دست و پا به طرف او رفتم دست خود را بر صورت و سينه ام کشيد و چانه اش را بالا برد تا رسيد به فک بالا و زبانم داخل دهانم شد ديگر ناراحتي از من برطرف گرديد و حال اولي خود را پيدا کردم فرمود حرکت کن برو يکي از آن حنظل ها را بياور در آن بيابان حنظل فراوان بود.

حنظل بزرگي آوردم آن را دو قسمت کرده به من داد فرمود بخور. از او گرفتم جرات نداشتم مخالفت دستورش را بکنم مثل اينکه



[ صفحه 234]



مي خواهم صبر زرد بخورم چون مي دانستم اين حنظلها خيلي تلخ است همين که به زبان زدم از عسل شيرين تر و از يخ سردتر و از مشک خوش بوتر بود آن را خوردم سير شدم و تشنگي ام برطرف شد.

به من فرمود دوست خود را صدا بزن او را صدا زدم با ضعف زياد گفت قادر بر حرکت نيستم فرمود حرکت کن ترا ناراحتي نيست با دست و پا به سوي او آمد همان کاري که نسبت به من کرد با او نيز انجام داد، سپس از جاي حرکت نمود تا سوار شود عرض کرديم شما را به خدا سوگند مي دهيم آقا اين لطف خود را تمام کنيد و ما را به خانواده مان برسانيد. فرمود عجله نکنيد گرداگرد ما با نيزه اش خطي کشيد او و رفيقش رفتند.

من به دوستم گفتم حرکت کن برويم مقابل کوه راه را پيدا کنيم از جاي حرکت کرديم چند قدمي که رفتيم ديواري جلو ما پيدا شد از طرف ديگر رفتيم باز ديوار پيدا شد همين طور از چهار جانب با ديوار روبرو شديم. نشستيم و شروع به گريه کرديم. به دوستم گفتم از اين حنظلها بياور بخوريم يک دانه آورد ديديم از هر چيزي تلخ تر است آن را انداختيم.

چيزي نگذشت حيوانات وحشي بسيار زيادي اطراف ما را گرفتند هر وقت مي خواستند نزديک شوند آن ديوار مانع مي شد پس از رفتن آنها ديوار ديده نمي شد باز بر مي گشتند ديوار مانع مي شد. آن شب را آسوده خوابيديم تا صبح گرديد و خورشيد طلوع کرد هوا بسيار گرم شد از تشنگي شروع به ناله کرديم.



[ صفحه 235]



ناگاه ديدم آن دو سوار آمدند همان کار روز گذشته را انجام دادند وقتي خواستند بروند گفتيم شما را به خدا سوگند ما را به خانواده مان برسانيد فرمود مژده مي دهم به شما کسي خواهد آمد و شما را به خانواده تان مي رساند، از نظر ما غائب شدند.

نزديک غروب مردي از فراسا با سه الاغ آمده بود که هيزم جمع کند چشمش به ما که افتاد ترسيد الاغهاي خود را گذاشت فرار کرد او را با نامش صدا زديم و اسم خود را برديم برگشت.

گفت اينجا براي چه ايستاده ايد خانواده شما تعزيت گرفته اند حرکت کنيد من هيزم نمي خواهم سوار الاغها شديم نزديک شهر که رسيديم او جلو رفت و خبر آمدن ما را داد بسيار شاد شدند و به او خلعت دادند، بعد از اينکه وارد شديم جريان را پرسيدند آنچه ديده بوديم شرح داديم ولي ما را تکذيب کردند گفتند از تشنگي اين طور به نظرتان رسيده.

محمود گفت گذشت زمان باعث فراموشي اين جريان شد مثل اينکه چنين واقعه اي اتفاق نيافتاده تا به سن 25 سالگي رسيدم و ازدواج کردم بکار مسافربري اشتغال داشتم، در ميان فاميل از من مخالفتر به مومنين مخصوصا زوار ائمه در سامرا نبود.

به آنها مال سواري کرايه مي دادم بيشتر. براي آنکه آزارشان کنم به هر طريق که امکان داشت اگرچه به دزديدن اثاث آنها باشد چنين گمان مي کردم که اين کار باعث تقرب به خدا است، اتفاقا يک روز مالهاي سواري خود را کرايه دادم به عده اي که مي رفتند به زيارت از آن جمله پسر سهيلي و پسر عرفه و پسر حارث و پسر زهدري و ديگران از



[ صفحه 236]



مردمان صالح بودند رفتيم به بغداد مي دانستم من سخت مخالف ايشان هستم همين که داخل بيابان خلوت رسيديم با غيظ و خشم تمام هر توانستند نسبت به من انجام دادند من هم چيزي نمي توانستم بگويم چون آنها زياد بودند.

داخل بغداد شديم به قسمت غربي بغداد منزل گرفتند من از دست آنها بي اندازه ناراحت بودم همين که رفقايم آمدند در مقابل آنها به سر و صورت زده شروع به گريه کردم پرسيدند چه شده چرا اين طور ناراحتي جريان را براي ايشان نقل کردم شروع به ناسزا گفتن و لعنت به آنها نمودند گفتند ناراحت نباش ما به آنها در راه خواهيم رسيد بدتر از بلائي که بر سر تو راه آورده اند بر سر ايشان خواهيم آورد.

شب شد سعادت مرا فراگرفت با خود مي انديشيدم که اين شيعيان و رافضي ها از مذهب خود بر نمي گردند هر کس هم که اهل زهد و پارسائي است به مذهب در مي آيد اين نيست مگر اينکه حق با آنها است در همين انديشه خداوند را بحق محمد صلي الله عليه و آله و سلم قسم دادم که در امشب به من نشانه اي نشان بدهد که بوسيله آن حقيقت برايم کشف گردد.

خواب مرا ربود ناگاه ديدم در باغ بهشت هستم درختهاي بزرگ با ميوه هاي رنگارنگ که شبيه درختهاي دنيا نبودند زيرا شاخه هايش آويزان و ريشه هايش بطرف بالا بود چهار نهر از خمر و شير و عسل و آب ديدم بازمين همسر بودند بطوريکه اگر مورچه مي خواست بياشامد مي توانست.

زنان زيبايي ديدم و عده اي از آن ميوه ها مي خوردند و از نهرها مي آشاميدند ولي من نتوانستم استفاده کنم به هر شاخه دست دراز



[ صفحه 237]



مي کردم بالا مي رفت از نهرها که مي خواستم بياشامم به زمين فرومي رفتند.

گفتم چطور شده که شما مي توانيد بخوريد ولي من نمي توانم، گفتند: تو جزء ما نيستي در همين موقع ديدم گروهي انبوهي آمدند پرسيدم چه خبر است گفتند بانوي بزرگ فاطمه زهرا عليهما السلام آمد فوجها از ملائکه با بهترين صورت از آسمان فرود آمدند همه اطراف آن بانوي بزرگ را گرفته بودند نا گاه چشمم به همان سواري افتاد که در بيابان مرا از تشنگي بوسيله حنظل نجات داد در مقابل فاطمه زهرا ايستاده او را شناختم و به ياد آن جريان افتادم، شنيدم مي گفتند اين شخص م، ح، م، د فرزند امام حسن عسکري امام منتظر است مردم از جاي حرکت کرده به فاطمه زهرا سلام کردند من نيز سلام کردم جواب مرا داده فرمود محمود تو همان کس هستي که فرزندم از تشنگي نجاتت داد.

گفتم آري فرمود اگر جزء شيعيان ما شوي نجات خواهي يافت گفتم من جزء ارادتمندان به شما و معتقد به ائمه آنهايي که بوده و آن کس که باقيمانده هستم فرمود مژده باد ترا که رستگار شدي از خواب بيدار شدم و شروع به گريه کردم و از آنچه در خواب ديده بودم حيران شدم.

دوستانم از گريه من بيدار شدند خيال کردند من از ناراحتي قبلي گريه مي کنم گفتند اين قدر ناراحت نباش ما انتقام ترا از رافضيها خواهيم گرفت، ساکت شدم آنها نيز سکوت کردند صداي موذن بلند شد از جاي حرکت نموده به طرف غرب بغداد منزل همان زوار رفتم.



[ صفحه 238]



سلام کردم ولي آنها با تندي جواب دادند گفتند برو بيرون گفتم من مذهب شما را پذيرفته ام آمده ام که دستورات ديني خود را به من بياموزيد از سخن من در شگفت شدند بعضي گفتند دروغ مي گويد عده اي هم گفتند ممکن است صحيح باشد جريان خواب را براي آنها نقل کردم.

گفتند: اگر راست مي گويي ما مي خواهيم به زيارت موسي بن جعفر عليه السلام برويم با ما بيا تا در آنجا تو را به مذهب شيعه در آوريم شروع کردم به بوسيدن دست و پاي آنها بارهاي آنها را برداشته برايشان دعا مي کردم تا رسيديم به حرم موسي بن جعفر ناگاه ديدم خدام حرم به استقبال ما آمدند در ميان آنها مردي سيد بود که معلوم مي شد بزرگتر خدام است، به زوار سلام کردند، آنها گفتند درب حرم را باز کن تا ما به زيارت برويم.

با گرمي پذيرفتند آن مرد علوي گفت در ميان شما شخصي است که مي خواست شيعه شود من در خواب او را ديده ام در خدمت فاطمه زهرا عليهما السلام ايستاده بود به من فرمود فردا اين مرد پيش تو مي آيد مي خواهد شيعه شود درب را برايش باز کن، اگر او را ببينم مي شناسم آنها به يکديگر از تعجب نگاه کردند به يک يک ايشان نگاه کرد همين که چشمش به من افتاد گفت سبحان الله به خدا قسم اين همان مرد است، دست مرا گرفت، گفتند راست مي گويي اين مرد هم جرياني نقل مي کرد که معلوم مي شود راست بوده همه خوشحال شدند و سپاس خدا را بجاي آوردند.

مرا داخل حرم نموده به افتخار مذهب شيعه نائل گرديدم و تولي



[ صفحه 239]



و تبري را آموختم کارم که تمام شد آن مرد علوي گفت بانو فاطمه زهرا فرمود به تو بگويم بعد از اين مقداري از نعمت دنيا از دست تو خواهد رفت ناراحت نشو خداوند عوض آن را بيشتر به تو عنايت مي کند گرفتاري نيز برايت پيش آمد مي کند بما پناهنده شو نجات خواهي يافت گفتم: با جان و دل مي پذيرم.

اسبي داشتم که دويست دينار ارزش داشت، مرد خداوند چند مقابل به من داد گرفتاريهايي برايم پيش آمد کرد با توجه به ائمه عليهم السلام نجات يافتم اينک ارادت به آنها مي ورزم و با دشمنان ايشان دشمنم اميدوارم خداوند بوسيله آنها عاقبت مرا نيکو نمايد. بعد يکي از شيعيان را واسطه قرار دادم همين زن را به ازدواج من در آورد آن زن سابقم را رها کرده و ازدواج با آنها را قبول نکردم اين جريان را در ماه رجب سال 788 هجري برايم نقل کرد. [1] .


پاورقي

[1] جنة المأوي که در آخر ج 13 بحار چاپ شده ص 253.