بازگشت

نرجس خاتون


در غيبت شيخ طوسي از بشر بن سليمان برده فروش که از فرزندان ابو ايوب انصاري و يکي از شيعيان و ارادتمندان امام علي النقي و امام حسن عسکري عليهماالسلام بود و در سامرا افتخار همسايگي با آن دو امام را داشت نقل مي کند که روزي کافور خادم امام علي النقي نزد من آمده گفت آقايم ترا مي خواهد. خدمت آن جناب رسيدم.

فرمود بشر! تو از فرزندان انصاري محبت و دوستي ما خانواده بارث در ميان شما بوده و شما مورد اطمينان ما هستيد. من ترا امتياز و شرافت مخصوصي مي دهم که باعث برتري تو در ميان شيعيان ما شود ترا بر سري مطلع مي گردانم و براي خريداري کنيزي مامور مي کنم.



[ صفحه 35]



در اين هنگام نامه اي زيبا با خط و زبان رومي نوشت و مهر خود را بر آن زد، کيسه زردي که محتوي دويست و بيست دينار بود بمن داد و فرمود اين پول و نامه را بگير و بطرف بغداد برو، صبح فلان روز در سر پل بغداد حاضر مي شوي همين که کشتي هاي حامل اسيران و بردگان رسيد و کنيزان را مشاهده کردي عده اي از نمايندگان سپهداران بني عباس را مي بيني که مي خواهند کنيز خريداري کنند چند نفري هم از جوانان عرب خواهند بود.

در اين موقع از عمر بن يزيد برده فروش جستجو کن او را که پيدا نمودي دقت کن کنيزي را براي فروش عرضه مي دارد که داراي اين خصوصيات است از آن جمله دو جامه حرير پوشيده ولي هر يک از خريداران که مي خواهند دست به او بزنند يا او را ببينند امتناع مي ورزد از پشت پرده به زبان رومي ناله او را مي شنوي.

به رومي مي گويد پرده حجاب مرا دريدند، يکي از خريداران مي گويد من به سيصد اشرفي اين کنيز را مي خرم بسيار کنيز باعفتي است عفت او مرا مشتاقش نموده با زبان عربي به او مي گويد اگر تو بصورت سليمان بن داود و قدرت او درآئي هرگز به تو تمايل ندارم بيهوده مال خود را صرف نکن.

برده فروش مي گويد پس چه بايد کرد. من ناچارم ترا بفروشم. کنيز خواهد گفت عجله نکن من بايد به خريداري تن در دهم که دلم به او تاويل داشته باشد و اطمينان نسبت به او پيدا کنم که باوفا و امانت دار است، در اين موقع پيش عمر بن يزيد برده فروش مي روي، به او مي گوئي من نامه اي به زبان و خط رومي که يکي از اشراف عرب نوشته



[ صفحه 36]



و در آن وفا و شرافت و سخاوت خود را ذکر نموده آورده ام اين نامه را به آن کنيز بده اگر به او تمايل پيدا کرد من از طرف او براي خريداري کنيز وکالت دارم.

بشر بن سليمان گفت تمام آنچه مولايم امام علي النقي فرموده بود به انجام رسانيدم همين که کنيز به نامه امام نگاه کرد با صداي بلند شروع به گريه نمود، رو به عمر بن يزيد برده فروش نموده گفت مرا به صاحب همين نامه بفروش قسمهاي شديد و غليظي خورد که اگر به آن شخص نفروشد خود را خواهد کشت، من در قيمت کنيز با او شروع به گفتگوي بسيار کردم تا بالاخره به همان مقداري که مولايم بمن داده بود راضي شد پول را به برده فروش دادم و کنيز را از او گرفتم.

کنيز از اين جريان شاد و خندان شد با او رفتم به همان اطاقيکه در بغداد اجاره نموده بودم، ولي او دمي آسوده نبود پيوسته نامه امام را مي بوسيد و بر چشم مي گذاشت و بر روي صورت خود مي کشيد با شگفت تمام از او پرسيدم نامه اي را مي بوسي که صاحبش را نمي شناسي.

گفت تو عاجز از درک مقام اولاد پيغمبري اينک گوش فرا دار و دل بمن سپار تا برايت بازگو کنم، نام من مليکه دختر يشوعا پسر قيصر پادشاه روم هستم. مادرم از فرزندان حواريين و نسب او بشمعون وصي عيسي ميرسد داستان عجيبي دارم.

پدربزرگم قيصر روم خواست مرا در سن سيزده سالگي به ازدواج پسر برادرش در آورد مجلسي با شکوه ترتيب داد، از اولاد حواريين و کشيش ها و رهبانان سيصد نفر از اشراف و بزرگان و چهار هزار نفر ديگر از امراء و سرلشگران و سپهبدان



[ صفحه 37]



و افسران و روساي قبايل نيز دعوت نمود.

تختي جواهرآگين آراسته با تمام زيبائي داراي چهل يله ترتيب داد همين که پسر برادرش بالاي تخت بر آمد و صليبها را برافراشتند و کشيش ها بپاخاستند و انجيلها را گشودند ناگهان صليبها از بالا بزير افتاد و پايه هاي تخت در هم شکست پسر عمويم در حال بيهوشي بر زمين افتاد.

رنگ از چهره ي کشيشها پريد، لرزه بر اندام آنها افتاد رئيس آنها به پدربزرگم گفت شاها ما را از اين عمل نحس که گواه بر نابودي دين مسيح است معاف دار پدربزرگم بسيار ناراحت شد اين جريان را بفال بد گرفت.

دستور داد پايه هاي تخت را درست و صليبها را بلند نمايند و برادر آن جوان بدبخت را بياورند تا مرا به ازدواج او در آورند و نحوست اين جوان بوسيله برادرش برطرف گردد. دستور او اجرا شد ولي همين که بر تخت قرار گرفت باز آنچه در مورد برادرش واقع شد نسبت به او نيز مکرر گرديد مردم پراکنده شدند، پدر بزرگم با اندوه تمام از مجلس بيرون گرديد و بهر سرا رفت،پرده ها آويخته شد.

در همان شب من در خواب ديدم عيسي مسيح و شمعون با عده اي از حواريين در قصر پدربزرگم جمع شده اند در آنجا منبري از نور که سر به فلک کشيده بود نهاده اند در همان محلي که پدربزرگم تخت مرا قرار داده بود در اين موقع حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم با داماد و وصيش با عده اي از انبياء وارد شدند: مسيح پيش رفت و او را در بغل گرفت.

حضرت محمد فرمود آمده ام از وصي تو شمعون دخترش مليکه را



[ صفحه 38]



خواستگاري کنم براي اين پسرم با دست اشاره به امام حسن عسکري نمود پسر نويسنده ي همين نامه، عيسي نگاهي بشمعون نموده گفت شرافت و عظمت بر در خانه ي تو روي آورده اين خويشاوندي را غنيمت شمار و نژاد خود را اتصال بده به نژاد محمد صلي الله عليه و آله و سلم شمعون گفت افتخار مي کنم.

شمعون بر همان منبر رفت حضرت محمد از او خواستگاري کرد مرا به ازدواج فرزندش در آورد و عيسي و فرزندان محمد و حواريين گواه شدند. از خواب که بيدار شدم ترسيدم اين خواب را به پدر و جدم بگويم مبادا مرا بکشند، لا جرم در دل پنهان داشتم اما چنان شيفته محبت امام حسن عسکري شدم که ديگر از غذا خوردن و خوابيدن بازمانده بودم.

لاغر اندام و ضعيف شدم و مبتلا به بيماري شديد گرديدم. در تمام مملکت روم هر چه طبيب بود برايم حاضر کردند تمام آنها از معالجه من عاجز شدند جدم مايوس گرديد وقتي از بهبودي من نااميد شد روزي گفت عزيزم نور چشمم! آيا ديگر خواسته و آرزوئي در دنيا داري تا آن را بر آورم.

گفتم پدر بزرگ! من از زندگي نااميد شده ام و ديگر چاره اي براي خود متصور نمي کنم اگر اجازه دهي اسيران مسلمان که در زندان شما در شکنجه هستند بند از آنها بگشايند و به آنها کمک کني و آزادشان نمايي شايد حضرت مسيح و مادرش مرا شفا دهند.

پدر بزرگم اين کار را کرد من کمي تظاهر به بهبودي کردم مختصر غذائي مي خوردم خيلي خوشحال شد، پس از آن شروع کردم به احترام و گرامي داشتن اسيران.



[ صفحه 39]



پس از چهارده شب باز در خواب ديدم، بانوي بزرگوار فاطمه زهرا به ديدن من آمد مريم دختر عمران و هزار حوري بهشتي به همراه آنها بودند مريم به من گفت: اين خانم بزرگترين بانوي جهان مادر شوهر تو است. من دست به دامن آن بانو انداختم و شروع به گريه و زاري کردم از اينکه شوهرم هيچ به سراغ من نمي آيد.

فاطمه زهرا فرمود پسرم ابو محمد به ديدن تو نخواهد آمد در صورتيکه تو مشرک و در مذهب نصرانيان باشي اينک خواهرم مريم از کيش تو بيزار است اگر مايلي رضايت خدا و حضرت مسيح و مريم و شوهرت ابو محمد را بجوئي بگو اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

اين کلمات را که بر زبان جاري کردم مرا به سينه چسبانيد خوشحال شدم فرمود حالا انتظار داشته باش که ابو محمد به ديدار تو خواهد آمد، من از خواب بيدار شدم پيوسته آرزوي ديدار او را داشتم.

در شب بعد به ديدار من آمد مثل اينکه به او گفتم به من ستم روا داشتي بعد از اينکه مرا به آتش مهر و علاقه خود مبتلا نمودي، فرمود تأخير در ديدار تو فقط بواسطه اين بود که تو مشرک بودي اکنون که مسلمان شده اي هر شب به ديدن تو خواهم آمد تا خداوند فاصله را در عالم ظاهر از بين من و تو بردارد. از آن تاريخ ديگر ملاقات ما به هيچ وجه قطع نشد.

بشر بن سليمان مي گويد پرسيدم چگونه در ميان اسيران قرار گرفتي؟ گفت در يکي از شبها ابو محمد «امام حسن عسکري عليه السلام» به من گفت در فلان روز پدربزرگت سپاهي براي جنگ با مسلمانان خواهد فرستاد تو بايد بصورت کنيزان و خدمتکاران در آئي و با آنها از فلان راه به لشگر بپيوندي.



[ صفحه 40]



اينکار را کردم با سپاه مسلمانان که روبرو شديم بالاخره کار بجائي رسيد که مشاهده مي کني هيچکس جز تو تاکنون نفهميده من دختر پادشاه روم هستم ترا نيز خود مطلع کردم، پيرمردي که من در سهم غنيمت نصيب او شدم از اسم من پرسيد انکار نمودم و گفتم نرجس است گفت نام کنيزان است گفتم تعجب مي کنم که تو رومي هستي ولي با زبان عربي صحبت مي کني.

در پاسخ گفت: از شدت علاقه اي که جدم به من داشت مرا به آموختن آداب وا مي داشت از آن جمله زني را هر صبح و شام مأمور کرده بود که زبان عربي را با رومي مي دانست تا مرا به آداب آشنا سازد از کثرت رفت و آمد او و تمرين زيادي که کردم به زبان عربي مسلط گرديدم.

وقتي وارد سامرا شديم و خدمت امام علي النقي رسيديم به او فرمود چگونه مشاهده کردي عزت اسلام و خواري نصرانيت و شرافت محمد و خاندانش را عرض کرد چيزي را که خود بهتر از من مي دانيد چگونه شرح دهم.

فرمود مي خواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزي به تو بدهم کداميک را انتخاب مي کني؟

عرض کرد مژده فرزندي به من دهيد فرمود ترا مژده به فرزندي مي دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود و جهان را از عدل و داد پر گرداند بعد از آنکه پر از ستم شده باشد.

پرسيد اين فرزند از کدام شوهر خواهد بود، فرمود از همان کس که پيغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومي تو را



[ صفحه 41]



براي او خواستگاري نمود در آنشب عيسي بن مريم و وصي او ترا به چه شخصي تزويج کردند؟

گفت به فرزند دلبند شما، فرمود او را مي شناسي عرض کرد از شبي که بدست حضرت فاطمه زهرا اسلام آوردم شبي نيست که او به ديدن من نيايد.

در اين موقع امام عليه السلام به کافور خادم خود فرمود: خواهرم حکيمه را بگو نزد من بيايد چون آن بانوي محترمه آمد فرمود خواهر اين زن همان است که گفته بودم، حکيمه خاتون آن بانو را مدتي در آغوش گرفت و از ديدارش شادمان گرديد آنگاه امام علي النقي فرمود خواهر او را به خانه خود ببر و فرائض ديني و اعمال مستحب را به او بياموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است. [1] .

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد در سال 235 هجري از طرف متوکل عباسي امام هادي از مدينه به سامره آورده شد، ولادت حضرت عسکري در سال 232 در مدينه اتفاق افتاد از همان زمانها چنانچه در تواريخ اسلامي و خارجي مي نويسند جنگهائي ميان سپاه اسلام و روم شرقي (بيزانس) که ترکيه فعلي باشد و روم غربي (ايتاليا) و متصرفات آن بوقوع پيوسته از آن جمله بطوريکه در کامل ابن اثير و ديگر منابع نوشته اند در سالهاي 253، 249، 248، 247، 244، 240 هجري جنگهائي ميان قواي اسلام و روم شرقي در گرفته و در خلال آنها اسيران طرفين مبادله شده است.

در تاريخ (العرب و الروم) ص 255 تأليف فازيليف رومي ترجمه



[ صفحه 42]



دکتر محمد عبدالهادي شعير مي نويسد در سال 247 هجري جنگهائي بين مسلمين و روميان در گرفت و غنائم بسياري به چنگ مسلمانان افتاد و هم در سال 248 بلکاجور سردار مسلمين با روميان جنگيد و طي آن بسياري از اشراف روم اسير شدند در همين کتاب در جنگ عموريه که معتصم عباسي به روم حمله برد و بعد از ويران کردن آن شهر که در عظمت از قسطنطنيه کم نداشت عده اي از روحانيون و شاهزادگان رومي اسير شدند. [2] .

اگر مادر حضرت حجت در سال 248 خود را جزء اسيران قرار داده آن سال مصادف با 13 سالگي توقف حضرت هادي در سامرا و 16 سالگي امام حسن عسکري بوده پروفسور هانري کربن استاد داشنگاه تهران در کتابچه اي که به فرانسوي بنام «امام منتظر» نوشته و با مطالعات خود در تاريخ و فلسفه اسلام و شيعه مطالب ارجداري راجع به حضرت ولي عصر در آن رساله آورده است و قسمتي از آن در چند شماره روزنامه آذربايجان سال 1338 و شماره اول سال ششم مجله دانشکده ادبيات چاپ و نشر شده است مي نويسد.

هنگامي که امام حسن عسکري در عنفوان شباب بود و رشد و کمال سني مي نمود، يک شاهزاده خانم از اهالي بيزانس موسوم به نرگس و يا نرجس خاتون را در عالم رويا ديد، اين بانوي معظم در عالم خواب از جانب حضرت فاطمه زهرا يعني مادر ائمه اطهار، بدين اسلام تشرف يافت و اين کيش را پذيرفت يعني مذهبي را قبول کرد که روزي بين عموم افراد در جهاني نوين و در زير فلکي نوين صلح و صفا برقرار



[ صفحه 43]



خواهد نمود.

نرجس خاتون در عالم رويا امام جوان را زيارت مي نمايد تا نامزدي را که قسمت و نصيب او شده بود بشناسد، در اين موقع حضرت مسيح دختر خود را به ذريه حضرت محمد مي دهد آنگاه در اعماق وجود اين دو همسر جوان وحي و الهام رباني انجام مي پذيرد، براي وصال و اتصال اين دو همسر چند سالي بيشتر وقت لازم نبود پس از آن نرجس خاتون براي پيوستگي با نامزد خود يعني به امامي که در رويا ديده بود به طيب خاطر رضا داد جزء اسيران به بازرگاني که با کشتي به جانب بيزانس آمده به فروش برسد.

از اين وصلت مسعود فرزندي قدم به عرصه ي وجود نهاد فرزندي اسرار آميز که انواع مخالفين او و مخالفين سني او و مورخين عيبجو حتي وجود او را نيز منکر مي گرديدند.

همين فرزند امام دوازدهم است و سيمائي که هيئت دوازده امام و چهارده معصوم را کامل مي نمايد او قائم است که وجود غائب او نيز حکومت هاي عالم را دچار اضطراب ساخته است هنگامي که پدر جوانش جهان را به درود گفت وي پنج يا شش سال داشت و در اين هنگام مسئوليت هاي خطيري را بر عهده گرفت و براي ايفاي وظائف قطعي با معرفت و وجداني که فقط فرشتگان و ملائک خفي در وراي حجاب خود کودکي خردسال قادر به اجراي آنند به مجاهدت پرداخت و سپس در پس پرده غيب نهان گشت تا خود را از چنگ مخالفين ابدي خلاصي بخشد و قدم در عالم و اوضاع و احوالي اسرارآميز نهاد.



[ صفحه 44]




پاورقي

[1] بحار ج 13 ص 3.

[2] نقل از مهدي موعود ص 174.