بازگشت

بالاخره در جستجوي امام شدند


رشيق کاردار ما در ري گفت معتضد خليفه عباسي من و دو نفر ديگر را مامور کرد به سامرا برويم دستور داد که از هم جدا حرکت کنيم و کسي مطلع نباشد با خود چيزي بر نداريم و روي اسب نماز بخوانيم.

وقتي وارد سامرا شديم به فلان محله و فلان خانه داخل شويم گفت در آنجا غلامي سياه چهره خواهيد ديد بدون اجازه او داخل خانه شويد هر کس را در خانه ديديد سر او را براي من بياوريد.

وارد سامرا شديم تمام جريان همانطوري بود که خليفه گفته بود. غلام سياه چهره اي ديديم با دست چيزي مي بافت پرسيديم در خانه کيست، گفت صاحب خانه به ما نيز هيچ تعرض نکرد تا وارد خانه شديم منزلي عالي بود، در مقابل درب پرده اي آويخته بود که مانند آن نديده بوديم مثل اينکه تازه تهيه شده بود. در خانه کسي ديده نمي شد پرده را بالا زديم اطاقي بزرگ ديديم پر از آب چون درياچه اي به نظر مي رسيد در آخر اطاق حصيري روي آب بود که روي آن مردي بسيار زيبا در حال نماز ايستاده بود به ما هيچ توجهي نکرد.

احمد بن عبدالله پاي خود را درون اطاق گذاشت در آب غرق شد دست و پا مي زد بالاخره من دست او را گرفته نجاتش دادم يک ساعت بيهوش بود رفيق دومي با همين تصميم وارد خانه شد او نيز گرفتار غرق گرديد من متحير ماندم رو به صاحب منزل نموده عذرخواهي کردم عرض



[ صفحه 155]



کردم به خدا قسم نمي دانستيم چه ماموريتي به ما داده اند و پيش چه کس برويم من توبه مي کنم. هر چه گفتم هيچ توجهي به حرفهاي من نکرد او از عبادت خود دست بر نداشت. با حيرت و هراسي عجيب برگشتيم.

معتضد انتظار ما را داشت به درباريان سفارش کرده بود هر وقت شب که آمديم ما را پيش او ببرند پاسي از شب گذشته بود که رسيديم ما را پيش او بردند از انجام ماموريت سوال کرد آنچه ديده بوديم شرح داديم، گفت تاکنون کس ديگري با شما ملاقات کرده يا با کسي سخن گفته ايد گفتيم نه.

گفت از پشت پدرم نباشم و قسمهاي شديدي هم خورد که اگر اين جريان را از کسي بشنود گردن ما را بزند تا او از دنيا نرفته بود به هيچ کس اين جريان را نگفتيم.



باز آ که دل هنوز بياد تو دلبر است

جان از دريچه نظر چشم بر در است



باز آ که مردم چشمم ز درد هجر

در موج خيز اشک چو کشتي شناور است



باز آ دگر که سايه ي ديوار انتظار

سوزنده تر ز تابش خورشيد محشر است



باز آ که از فراق تو اي غائب از نظر

دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است



اي صبح مهر بخش دل از مشرق اميد

بنماي رخ که طالعم از شب سيه تر است





[ صفحه 156]





زد نقش مهر روي تو بر دل چنانکه اشک

آئينه دار چهره ات اي ماه منظر است



اي رفته از برابر ياران مشفقت

رويت بهر چه مي نگرم در برابر است



مشفق کاشاني