بازگشت

سعد بن عبدالله قمي


شيخ صدوق در کمال الدين از سعد بن عبدالله قمي روايت نقل مي کند که مقدار مورد احتياج آن را ما در اينجا ذکر مي کنيم.

سعد بن عبدالله قمي گفت در نامه اي چهل و چند مسئله مشکل که کسي نمي توانست جواب آنها را بدهد نوشتم و با خود فکر کردم از احمد بن اسحق وکيل امام حسن عسکري که بهترين شخص آن ناحيه بود سوال کنم. از او جستجو کردم به طرف سامرا رفته بود من هم از پي او رفتم در بين راه به او رسيدم.

با يکديگر مصافحه نموديم گفت خوش آمدي سبب آمدنت چه بود. گفتم علاقه به شما و هم عادتي که دارم به سوال مسائل سبب آمدنم گرديد. گفت من نيز قصد دارم خدمت مولايم امام حسن عسکري برسم و از مشکلات تفسير سوالهائي دارم موفقيتي است که هر دو از خدمت امام استفاده کنيم او چون دريائي بي پايان است از عجائب و اطلاعات علمي امام ما است!!

وارد سامرا شديم به در خانه آقايمان امام حسن عسکري عليه السلام رسيديم اجازه ورود خواستيم اجازه دادند احمد بن اسحق کيسه اي چرمي داشت که در داخل آن يک عباي طبري نهاده و در داخل آن صد و شصت کيسه پارچه اي محتوي درهم و دينار بود که سر هر کيسه اي را صاحبش بسته و روي آن مهر خود را زده بود وقتي چشمم به مولايم افتاد صورتش را چون ماه شب چهارده ديدم بر روي



[ صفحه 134]



زانوي راستش پسري بود چون ستاره درخشان و بر سر فرقي با دو گيسوي آويخته داشت چون الفي که بين دو واو باشد پيش روي امام اناري از طلا بود که نقش هاي آن مي درخشيد و نگين هاي عالي بر آن قرار داشت اين انار را يکي از روساي بصره به ايشان هديه داده بود.

امام عليه السلام نامه اي مي نوشت آن کودک دست امام را مي گرفت و از نوشتن باز مي داشت براي اينکه او را مشغول نمايد انار را روي زمين مي انداخت تا با آن بازي کند.

ما سلام کرديم امام عليه السلام اظهار لطف زيادي نموده و اشاره به نشستن فرمود وقتي آن جناب از نوشتن نامه فراغت حاصل کرد احمد بن اسحاق کيسه چرمي را از داخل عبا خارج نموده خدمت مولي گذاشت امام عليه السلام نگاهي به کودک کرده فرمود مهر از کيسه هاي هداياي شيعيان و دوستان خود بردار.

عرض کرد آقا جايز است دست پاک خود را به هديه هاي نجس و اموال ناپاک بزنم که حلال و حرام آن با يکديگر مخلوط شده. امام عليه السلام به احمد بن اسحاق فرمود کيسه راباز کن تا حلال و حرام آن را از هم جدا کند. اولين کيسه اي را که احمد بن اسحاق برداشت آن کودک فرمود اين کيسه متعلق به فلان کس فرزند فلاني است که در فلان محل قم ساکن است شصت و دو دينار در آن است که چهل و پنج دينار آن بهاي خانه اي است که از پدرش به ارث برده و فروخته و چهارده دينار بهاي نه جامه است و سه دينار آن اجاره دکان است امام فرمود درست گفتي اينک هر کدام حرام است به او بگو.



[ صفحه 135]



فرمود جستجو کني از ديناري که در فلان تاريخ در ري سکه زده شده که نقش يک طرف آن سائيده شده و تکه طلائي که يک چهارم مثقال وزن دارد. علت حرام بودن آن اين است که صاحب اين پولها در فلان تاريخ يک من و ده سير نخ به همسايه ي پارچه باف خود داده مدتي گذشت نخ را دزدي برد، پارچه باف جريان را به صاحب نخ گفت ولي او قبول نکرد و بجاي آن نخ يک من و نيم نخي باريکتر از آن گرفت از همان نخ لباسي تهيه کرد که اين دينار و تکه طلا بهاي همان است.

سر کيسه را باز کرد داخل کيسه ديناري بود باسم خود آن شخص و مقداري دينارها همان طوري که آن جناب فرموده بود. د ينارها و آن تکه طلاي را با همان علامت بيرون آورد کيسه ديگري را بيرون کرد. فرمود اين متعلق به فلان کس است از فلان محله قم پنجاه دينار در آن است که دست زدن ما به آن جايز نيست پرسيد از چه جهت. فرمود زيرا اين پول بهاي گندمي است که صاحب آن به زارعش ستم کرده چون در موقع تقسيم سهم خود را با پيمانه پر بر داشته و سهم زارعش را با پيمانه اي سرخالي و کم.

امام عليه السلام فرمود صحيح است به احمد بن اسحاق دستور داد همه اين کيسه را برگردان به صاحبش ما احتياجي به اينها نداريم. آن جامه پيره زن را بياور. احمد بن اسحاق گفت اين جامه داخل خرجين من بود که فراموش کرده بودم همين که رفت آن را بياورد امام عليه السلام به من نگاهي نموده فرمود تو چرا آمده اي عرض کردم احمد بن اسحاق مرا به زيارت شما تشويق نمود فرمود چه شد مسائلي که مي خواستي بپرسي عرض کردم هست.



[ صفحه 136]



فرمود ازنور ديده ام بپرس به فرزندش اشاره نمود. آن کودک گفت از هرچه مايلي بپرس. عرض کردم آقاي من براي ما چنين روايت کرده اند که پيغمبر طلاق زنان خود را به دست امير المومنين عليه السلام داده بطوري کهم در جنگ جمل علي عليه السلام به عايشه گفت گرد و غباري بر انگيختي براي اسلام و مسلمانان با اين آشوبت و با ناداني خود فرزندانت را (مراد مومنين هستند) در معرض هلاک قرار دادي اگر از ناداني خود دست بر نداري ترا طلاق مي دهم.

با اينکه زنان پيغمبر با درگذشت آن جناب طلاق داده شده اند. سوال کرد طلاق يعني چه گفتم آزادي. فرمود اگر طلاق آنها با وفات پيغمبر باشد پس چرا بعد از درگذشت پيغمبر نمي توانستند ازدواج کنند.

عرض کردم شما معني طلاقي را که در اختيار امير المومنين قرار داده بفرمائيد. فرمود خداوند زنان پيغمبر را با امتيازي احترام نموده آنها را مادر مومنين محسوب نموده پيغمبر فرمود به علي عليه السلام که اين شرافت براي آنها باقي است تا وقتي که اطاعت خدا را بنمايند هر کدام بعد از من مخالفت خدا را نموده و بر تو خروج کرد او را از درجه همسري من خارج کن و از مقام مادر مومنين بودن خارج نما.

سپس سوالهاي ديگري از قبيل فاحشه مبينه و از اين دستور خدا به حضرت موسي فاخلع نعليک و از تاويل کهيعص نمود و جواب کافي گرفت. تا اينکه عرض کردم بفرمائيد چرا مردم نمي توانند براي خود امام و پيشوائي انتخاب نمايند. فرمود پيشواي درست يا نادرست.



[ صفحه 137]



عرض کردم پيشواي درست.

فرمود ممکن است به نظر خودشان پيشواي درستي انتخاب کنند ولي نادرست در آيد با اينکه هيچ کدام از قلب يکديگر خبر ندارند گفتم آري. فرمود بهمين علت که قابل قبول عقل تو است. سپس فرمود بگو ببينيم پيغمبراني که خداوند آنها را انتخاب نموده و بر آنها کتاب نازل کرده و به او وحي و عصمت آنها را تائيد فرموده با اينکه پيشواي مردم هستند و بزرگترين آنها از قبيل موسي و عيسي با کمال عقل و دانششان وقتي بخواهند از ميان مردم مومنين را انتخاب کنند آيا ممکن است منافق را برگزينند با اينکه قصدشان مومن بوده؟! گفتم نه.

فرمود موسي کليم الله با عقل فراوان و دانش زياد و نزول وحي بر او از ميان قوم و سپاهيانش براي وعده گاه پروردگار هفتاد هزار نفر از کساني که شک در ايمان آنها نداشت انتخاب نمود و همه ي آنها منافق بودند. زيرا خداوند در قرآن مي فرمايد:

و اختار حتي موسي قومه سبعين رجلا لميقاتنا

تا آنجا که مي فرمايد:

لن نومن لک حتي نري الله جهرة فاخذتهم الصاعقة لظلمهم

هفتاد هزار نفر را براي وعدگاه پروردگار انتخاب نمود آنها گفتند ما به تو ايمان نمي آوريم مگر اينکه خدا را آشکار را ببينيم خداوند آنها را بواسطه ستمگري که کردند گرفتار صاعقه نمود.

در صورتي که چنان پيغمبري در موقع انتخاب برخلاف واقع بجاي مومن منافق انتخاب کند با اينکه خيال مي کند شخص انتخاب



[ صفحه 138]



شده خوب است يقين مي کنيم که انتخاب ممکن نيست مگر از طرف کسي کهم دلها خبر دارد و بر اسرار آگاه است به همين جهت انتخابي که مهاجرين و انصار نمودند قابل ارزش نيست در صورتي که پيغمبران نتوانند انتخاب کنند.

سپس فرمود سعد! کسي که ادعا مي کرد پيغمبر ابابکر را به غار برد فقط از همين جهت بود که مي دانست خليفه و جانشين بعد از اوست و عهده دار احکام قرآن و اختيار دار امت و پشت و پناه مردم است در گرفتاريها و اقامه حدود و تامين سپاه براي فتح ممالک کفر مي کند همان طوري که براي نجات خود و انجام وظيفه پيغمبري به غار پناه برد از ترس اينکه جانشينش از بين نرود او را هم با خود برد مگر نه اينست کسي که از چيزي فرار مي کند و به جائي پناه مي برد بايد دوست خود را نيز به آن پناهگاه ببرد ولي علي را بجاي خود خوابانيد چون به او اهميت نمي داد و از وجود او ناراحت بود و مي دانست اگر کشته شود اشکالي ندارد که ديگري را بجاي او برگزيند براي دفاع از اسلام و گرفتارهاي جنگي.

چرا جواب او را ندادي به اين طور که مي گفتي مگر نفرموده پيغمبر خلافت بعد از من سي سال است بنا به مذهب شما مدت خلافت را به مقدار عمر خلفاء راشدين قرار داده. او چاره اي نداشت جز اينکه تصديق نمايد. آنگاه به او مي گفتي همان طور که پيغمبر مي دانست ابابکر خليفه اوست مي دانست عمر و بعد از عمر عثمان و پس از عثمان علي خواهم بود. باز هم تصديق مي نمود. آنگاه به اون مي گفتي پس لازم بود همه را به ترتيب به غار ببرد و همان طوري که از جان ابابکر ترسيد بر جان آنها



[ صفحه 139]



نيز بايد مي ترسيد و مقام آنها را پائين نمي آورد بواسطه بردن ابابکر بطرف غار سپس بيانات ديگري فرمود تا آنکه سعد گفت مولي امام حسن از جاي حرکت کرد.

براي نماز با آن کودک من نيز خارج شدم در جستجوي احمد بن اسحاق او را ديدم مي آيد در حال گريه.

گفتم چه دير کردي چرا گريه مي کني گفت جامه اي که مولي از من خواست گم کرده ام. گفتم چيزي نيست خدمت آن جناب جريان را عرض کن با سرعت خدمت امام رسيد به زودي برگشت درحاليکه مي خنديد و درود بر محمد و آلش مي فرستاد پرسيدم چه خبر شد.

گفت جامه اي که گم کرده بودم ديدم زير پاي مولايم پهن است و بر روي آن نماز مي خواند خداي را بر اين نعمت سپاس گزاري کردم تا چند روز ديگر مرتب خدمت امام رفت و آمد مي کرديم ولي آن کودک را مشاهده نکرديم روز آخر با احمد بن اسحاق و کهلان نامي از همشهريان خودمان خدمت امام رسيديم. سعد ايستاد و عرض کرد آقا هنگام جدائي است بسيار ناراحتيم از فراق شما از خدا مي خواهيم بر محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسين و ائمه طاهرين درود بفرستد و بر شما و فرزندت و مي خواهيم شما را پيروز نمايد و دشمنانتان را خوار کند و اين ديدار ما را آخرين ديدار قرار ندهد.

اين سخنان را که بپايان رسانيد قطرات اشک از گونه امام جاري شده فرمود بيهوده خود را به زحمت نيانداز درباره دعا کردن در همين سفر از دنيا خواهي رفت.



[ صفحه 140]



احمد بن اسحاق از شنيدن اين سخن بيهوش شد پس از بهوش آمدن عرض کرد شما را به خدا قسم مي دهم اين افتخار را به من ارزاني فرمائيد و يکي از جامه هاي خود را عنايت کنيد تا جزء کفن خود قرار دهم.

امام عليه السلام دست زير فرش برد و سيزده درهم بيرون کرده به او داد فرمود فقط از همين پول خرج خود بکن آنچه خواستي نيز بدست مي آوري خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نمي کند.

سعد گفت در مراجعت سه فرسخ به حلوان مانده احمد بن اسحاق تب کرد و سخت بيمار شد که از زندگي مايوس گرديد. به حلوان که رسيديم وارد کاروان سرائي شديم احمد بن اسحاق مردي را که خدمتکارش بود خواست و گفت مايلم امشب مرا تنها بگذاريد. ما از او جدا شديم و هر کدام به بستر خود رفتيم.

صبحگاه مرا فکر فراگرفت. چشم باز کردم ديدم کافور علام امام حسن عسکري عليه السلام به من گفت خدا پاداش نيک به شما بدهد در مقابل در گذشت احمد بن اسحاق جبران اين مصيبت را به نحو مطلوب فرمايد. ما از غسل و کفن او فارغ شديم اينک حرکت کنيد و آماده ي دفن او شويد او از همه شما پيش امام بيشتر موقعيت داشت در اين موقع از چشم ما پنهان شد.

کنار پيکر او رفتيم و به گريه و زاري پرداختيم تا حق او را به پاي برديم و از رفتنش فراغت حاصل کرديم. [1] .



[ صفحه 141]




پاورقي

[1] منتخب الاثر ص 353 بحار الانوار ج 13 ص 128.