بازگشت

اين داستان شنيدني است


در غيبت شيخ طوسي از شيخ مفيد نقل مي کند که محمد بن احمد صفواني گفت قاسم بن علا [1] صد و هفتاد سال داشت تا هشتاد سالگي



[ صفحه 106]



دو چشمش سالم بود به شرف ملاقات مولي امام علي النقي و امام حسن عسکري رسيده بود. پس از هشتاد سالگي نابينا شد هفت روز قبل از مردنش دوباره بينا گرديد.

محمد گفت جريان از اين قرار بود که من در شهر ران [2] آذربايجان نزد وي اقامت داشتم مرتب توقيعاتي از جانب امام زمان بدست محمد بن عثمان و بعد از او بدست حسين بن روح بوي مي رسيد ولي قريب دو ماه بود که توقيعي نرسيد قاسم بن علا از اين جهت ناراحت شد.

يک روز در بين غذا خوردن ناگهان دربان خوشحال وارد شده گفت پيکي از طرف عراق آمده. قاسم مسرور گرديد روي به جانب قبله نموده و به سجده افتاد. پيرمردي کوتاه قد با لباسهاي قاصدي در حاليکه جامه دوخته اش به تن و کفش مخصوص سفر به پا و خرجيني بر دوش داشت وارد شد.

قاسم برخاست او را در آغوش گرفت خرجين را از دوشش برداشت. آنگاه طشت و آب خواست دست او را شسته پهلوي خود نشانيد و بخوردن غذا مشغول گشتيم.

سپس دستها را شستيم در اين موقع پيرمرد بر خاست و نامه اي که از نيم ورق بزرگتر بود بيرون آورده به قاسم داد. قاسم نامه را گرفت آن را بوسيد و به کاتب خود پسر ابي سلمه سپرد.

کاتب نامه را گرفت مهرش را برداشت و خواند قاسم از لکنت زبان



[ صفحه 107]



منشي خود احساس اندوه نمود پرسيد خير است؟ گفت خير است.

سوال کرد راجع به من دستور آمده منشي گفت اگر ناراحت نمي شوي بگويم گفت مگر چيست. پاسخ داد خبر مرگ شما است نوشته چهل روز ديگر خواهي مرد و اينها هفت قطعه پارچه است که براي کفن تو آورده اند.

قاسم گفت بگو ببينم در موقع مردن دينم سالم است. منشي جواب داد آري قاسم با خنده، گفت بعد از اين عمر طولاني ديگر آرزوئي ندارم. مرد تازه وارد از جاي حرکت کرد سه طاقه پارچه و لباس يمني سرخ رنگ و عمامه اي و دو دست لباس و دستمالي بيرون آورده به قاسم داد.

قاسم پيراهني داشت که حضرت رضا به او خلعت داده بود و دوستي داشت بنام عبدالرحمن سنيزي که با اهل بيت پيغمبر سخت دشمن بود اما ميان قاسم و او ارتباط مالي شديدي وجود داشت در همين موقع دوست او عبدالرحمن به همراهي ابوجعفر بن حمدون و پسر قاسم که داماد او بود وارد شد و قصد داشت اختلافي که بين پسر حمدون و پسر قاسم بود به صلح برساند.

قاسم به دو نفر شيعه که نزد وي بودند نام يکي از آنها ابو حامد عمران بن مقلس و ديگري ابوعلي بن جحدر بود گفت اين نامه را براي عبدالرحمن بن محمد بخوانيد من مايلم او را هدايت کنم و اميدوارم خداوند با خواندن اين نامه او را به مذهب حق راهنمائي کند.

پيرمردها گفتند از اين فکر درگذر زيرا مضمون اين نامه را جماعت شيعه نمي توانند تحمل کنند چه رسد به عبدالرحمن. قاسم گفت: من مي دانم رازي را فاش کنم که نمي بايد آن را اظهار نمايم ولي



[ صفحه 108]



به ملاحظه دوستي که با عبدالرحمن دارم ميل دارم او به وسيله اين نامه راهنمائي شود مي خواهم نامه براي عبدالرحمن خوانده شود.

آن روز گذشت. روز پنجشنبه سيزده ماه رجب فرا رسيد عبدالرحمن پيش قاسم آمد و به او سلام کرد قاسم نامه را بيرون آورده گفت اين نامه را بخوان و درباره آن بيانديش عبدالرحمن نامه را خواند چون به آنجا رسيد که خبر مرگ قاسم را داده بود نامه را پرت کرده به قاسم گفت از اين عقيده که داري به خدا پناه بر زيرا تو مردي هستي که از لحاظ ديانت بر ديگران برتري داري و عقلت را از دست نداده اي خداوند در قرآن مي فرمايد:

و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا و ما تدري نفس باي ارض تموت. يعني هيچکس نمي داند فردا چه خواهد کرد و هيچ کس نمي داند در کدام زمين خواهد مرد و هم مي فرمايد:

عالم الغيب فلا يظهر علي غيبة احدا.

داننده اسرار است که بر اسرار خود هيچکس را مطلع نخواهد کرد قاسم خنديد و گفت بقيه آيه را بخوان که خداوند مي فرمايد: «الا من ارتضي من رسول» بر سرش کسي را مطلع نمي گرداند مگر پيغمبري که مورد رضايت اوست مولاي منهم از جمله همان هائي است که مورد رضايت خداست.

قاسم بدوست خود گفت من مي دانستم تو اين جواب را مي دهي ولي تاريخ امروز را يادداشت کن اگر من بعد از تاريخي که در اين نامه قيد شده زنده ماندم بدان که اعتقادم ناصحيح است اما اگر وفات



[ صفحه 109]



کردم درباره معتقدات خود تجديد نظر کن. عبدالرحمن تاريخ تعيين شده در نامه را يادداشت کرد و از هم جدا گشتند.

چون هفت روز از تاريخ رسيدن نامه گذشت در همان روز قاسم سخت بيمار شد ميان بستر تکيه به ديوار داد. پسرش حسن که دائم الخمر بود و دختر ابوعبدالله بن حمدون را در خانه داشت در آن هنگام عبا بصورت انداخته و در گوشه خانه نشسته بود ابو حامد نيز در گوشه ديگر ابو علي بن جحدر و من با گروهي از مردم شهر گريه مي کرديم.

ناگاه قاسم تکيه به دو دست و پشت خود داد و شروع به گفتن اين کلمات کرد.

يا محمد يا علي يا حسن و يا حسين يا موالي کونو اشفعائي الي الله عزوجل.

سه بار اين کلمات را تکرار کرد چون بار سوم به اينجا رسيد که گفت يا مولي يا علي مژگانش به حرکت آمد همانطوري که بچه ها گل لاله را به حرکت در مي آورند حدقه چشمش به حالت طبيعي بالا آمد آستين خود را روي چشمش مي کشيد و آبي مانند آب گوشت از چشمهايش بيرون آمد.

رو به طرف پسرش کرده گفت حسن بيا! ابو حامد بيا ابو علي بيا ما همه نزد او جمع شديم نگاه به چشمهاي او کرديم ديديم سالم است. ابو حامد پرسيد مرا مي بيني در اين موقع بر روي هر کدام از ما دست مي گذاشت.

اين جريان در ميان مردم مشهور شد دسته دسته به تماشاي او



[ صفحه 110]



مي آمدند قاضي شهر بنام ابو سائب عقبة بن عبيدالله مسعودي که سالها قاضي القضاة بغداد بود براي اطلاع بديدن او آمد.

قاضي از قاسم پرسيد اين چيست در دست من. انگشتري که نگينش فيروزه بود در دست داشت انگشتر را نزديک آورد به او نشان داده گفت سه سطر در آن نوشته است قاسم گرفت ولي نتوانست بخواند مردم با تعجب بيرون مي رفتند و جريان را براي ديگري نقل مي کردند.

قاسم رو به پسر خود حسن نموده گفت فرزندم خداوند به تو مقام و مرتبه اي عنايت خواهد کرد با شکر پروردگار آن را قبول کن. حسن گفت پدرجان قبول کردم. قاسم پرسيد به چه شرط. حسن گفت هر شرط و دستوري که تو بدهي. قاسم گفت من از تو مي خواهم از شراب خواري دست برداري. گفت پدر جان به آن کسي که تو نامش را بردي قسم مي خورم که از خوردن شراب و اعمال ناشايست ديگر که تو خبر نداري دست بردارم.

قاسم دست به سوي آسمان بلند کرده سه بار گفت اللهم الهم الحسن طاعتک و جنبه معصيتک خدايا حسن را به راه بندگي خود وادار و از معصيت خود دورش گردان.

در اين موقع کاغذي خواست و با دست خود وصيت نامه ي خود را نوشت. زمينهائي که در دست او بود تعلق به امام زمان داشت وقف آن حضرت کرده بود. از جمله وصيتهايش به پسر خود اين بود که گفت اگر شايستگي وکالت امام را پيدا کردي مخارج زندگي خود را از نصف ملک من که معروف به فرجيده است تامين کن و بقيه آن ملک متعلق به امام زمان است ولي اگر به وکالت نرسيدي گذران خود را از



[ صفحه 111]



راهي که مورد رضاي خداست بجو. حسن نيز وصيت پدر را پذيرفت.

روز چهلم رسيد همين که سحرگاه شد قاسم از دنيا رفت در آن موقع عبدالرحمن با سر و پاي برهنه آمد و فرياد مي کرد وا سيداه اي آقاي من تو از دنيا رفتي! مردم ناراحتي شديد عبدالرحمن را که مشاهده کردند بنظرشان بسيار عجيب آمد از او مي پرسيدند چرا اين قدر ناراحتي.

عبدالرحمن در جواب آنها مي گفت حرف نزنيد من چيزي ديده ام که شما نديده ايد جنازه را تشييع نمود و از عقيده سابق خود برگشت و شيعه شد و بسياري از املاک خود را وقف امام زمان نمود.

ابو علي بن جحدر قاسم را غسل داد و ابو حامد آب بر روي او مي ريخت پيکر او را در هشت پارچه کفن نموده پيراهني که از امام رضا خلعت گرفته بود نيز بر وي پوشانيدند و آن هفت قطعه پارچه که از عراق آورده بودند بر وي پوشاندند.

بعد از مدتي کوتاه نامه اي که متضمن تسليت به حسن پسر قاسم بود از ناحيه مقدسه امام صادر گشت و در آخر آن، امام باين عبارت دعا فرموده بود اللهم الهم الحسن طاعتک و جنبه معصيتک اين همان دعائي بود که قاسم پدرش براي او در هنگام وصيت کرده بود در آخر نامه نوشته بود پدرت را براي تو پيشوا و اعمال او را مثال و نمونه قرار داديم. [3] .



[ صفحه 112]




پاورقي

[1] وکيل امام زمان در آذربايجان بوده.

[2] ران شهري بوده ميان مراغه و زنجان که در آنجا معدن طلا و سرب داشته.

[3] بحار ج 13 ص 83.