بازگشت

امام بايد با دليل شناخته شود


در جلد سيزدهم بحار ص 79 از احمد دينوري سراج نقل مي کند که از اردبيل بدينور براي انجام حج رفتم يک سال و يا دو سال پس از درگذشت امام حسن عسکري عليه السلام بود مردم در خصوص جانشين آن حضرت متحير بودند.

مردم دينور از آمدن من مسرور شدند شيعيان اجتماع نموده گفتند سيزده هزار دينار از مال امام پيش ما جمع شده مي خواهيم تو آن را به سامرا برساني و رسيدش را گرفته براي ما بياوري من گفتم: اين روزها مردم در حيرت بسر مي برند و ما نميدانيم جانشين امام حسن عسکري کيست. گفتند علت اينکه ما تو را براي اينکار انتخاب کرديم اينست که مورد اطمينان ما هستي اين پول را با خود ببر و تا دليلي براي پرداخت آن به صاحبش پيدا نکردي از دست مده.

پولها را به من سپردند. از دينور خارج شدم همين که به قرميسين [1] .



[ صفحه 96]



رسيدم به ملاقات احمد بن حسن بن حسن که مقيم آنجا بود رفتم از ديدن من خوشحال شد.

او نيز هزار دينار در کيسه اي با چند بقچه پارچه هاي رنگارنگ که آنرا محکم بسته بودند و من نمي دانستم در آن بسته ها چيست به من داه گفت اينها را داشته باش از دست مده تا به اهلش رساني.

من کيسه پول و بقچه ها را گرفته حرکت کردم. به بغداد که رسيدم تمام جديتم اين بود که درباره نايب امام تحقيق کنم. به من گفتند مردي در اين جاست که او را باقطاني مي گويند و مدعي نيابت است.

ديگري نيز معروف به اسحاق احمر است سومي معروف به ابو جعفر عمري است او نيز مدعي نيابت دارد.

من ابتدا از باقطاني شروع کردم و سري به او زدم. ديدم پيرمردي مهيب و سرشناس و با شخصيت است اسبي عربي و و غلامان بسيار دارد مردم بسيار دور او را گرفته به گفتگو پرداخته بودند داخل شدم و سلام کردم.

به من مرحبا گفت نزد خود جاي داد و از ديدنم مسرور گرديد چندان نزد وي نشستم که بيشتر حاضرين خارج شدند باقطاني از مذهبم جويا شد. گفتم مردي از اهل دينور هستم مقداري اموال آورده ام که تسليم کنم. گفت بياور. گفتم مي خواهم دليلي بر اثبات نيابت شما بيابم سپس اموال را تسليم مي کنم. گفت فردا بيا.

فردا پيش او رفتم هيچ گونه دليلي بر اثبات مدعاي خود نياورد روز سوم هم نزد وي رفتم دليلي نياورد. پس از آن سري به اسحاق احمر زدم. ديدم جواني تميز، وضع او بهتراست اسبها و لباسها و نفوذ و غلامانش بيشتر از باقطاني است. گروهي اطراف او بودند از



[ صفحه 97]



اطرافيان باقطاني بيشتر به نظر مي رسيدند. داخل شده سلام کردم مرحبا گفت و مرا نزديک خود نشانيد. آنقدر صبر کردم تا جمعيت سبک شد در اين موقع پرسيد چه مي خواهي؟

همان جوابي که به باقطاني داده بودم به او گفتم و از او هم دليلي بر صدق ادعايش خواستم سه روز پشت سرهم پيش او رفتم نتواست دليلي بياورد.

آنگاه پيش ابو جعفر عمري رفتم. پيرمردي متواضع بود لباس سفيدي دربرداشت در اطاق کوچکي روي گليمي نشسته بود نه غلامي و نه دستگاه و نه اسبي داشت. سلام کردم. جواب داد و مرا نزديک خود نشانيد از حالم پرسيد گفتم من از جبل مي آيم و اموالي آورده ام.

گفت مي خواهي اين اموال را به کسي بدهي که واجب است به او برسد برو سامرا و خانه ابن الرضا (مقصود خانه امام حسن عسکري است) وکيل امام را سراغ بگير. بر در آن خانه به اشخاصي برخورد خواهي کرد کسي را که مي خواهي آنجا خواهي يافت. من از آنجا خارج شده به سامرا رفتم و به جانب خانه ابن الرضا رهسپار شدم. از وکيل امام جويا شدم دربان گفت او در خانه مشغول کاري است و هم اکنون خارج مي شود. جلو درب خانه نشستم و منتظر بيرون آمدن او شدم.

چيزي نگذشت که خارج شد. برخاستم و به او سلام کردم دست مرا گرفت و به خانه خود برد از حالم و آنچه براي او آورده بودم جويا شد گفتم مقداري مال از ناحيه جبل آورده ام تا هر کس دليلي بر نيابت خود آورد به او تسليم کنم. گفت صحيح است در اين موقع غذا برايم



[ صفحه 98]



آوردند گفت فعلا غذا بخور و کمي استراحت کن چون خسته هستي يک ساعت به نماز مغرب مانده بود، بعد بکار تو رسيدگي خواهم کرد غذا خورده خوابيدم. هنگام نماز برخاستم و نماز گزاردم. بعد کنار شط رفتم آب تني کرده به خانه برگشتم.

نشستم تا پاسي از شب گذشت در اين موقع آن مرد نامه اي به من داد که نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم. احمد بن محمد دينوري آمده و شانزده هزار دينار در فلان کيسه و بقچه آورده که در آن کيسه ايست و فلان مبلغ پول در آن است تمام کيسه ها را نام برده بود. از آن جمله نوشته بود کيسه فلان کس پسر فلاني دراع [2] شانزده دينار در آن است.من پيش خود گفتم مولايم اين جريان را بهتر از من مي داند نامه را تا آخر خواندم کيسه ها و مبلغ آنها و نام صاحبانش را برده بود.

در آن نامه نوشته بود از کرمانشاه نيز يک کيسه که هزار دينار و فلان و فلان بقچه پارچه از احمد بن حسن مادراني [3] که برادرش پشم فروش است با خود آورده. رنگ و نوع پارچه ها و تمام لباس ها را با خصوصياتش نام برده بود. سپاس خداي را بجا آوردم که بر من منت نهاد و ترديد و تحيرم برطرف گرديد.

امام عليه السلام در نامه مزبور مرا مامور کرده بود که آنچه با خود آورده ام نزد ابوجعفر عمري (عثمان بن سعيد نايب اول حضرت) ببرم



[ صفحه 99]



و هر طور او دستور مي دهد عمل نمايم، من هم به بغداد مراجعت نمودم و نزد ابو جعفر عثمان بن سعيد رفتم رفتن و برگشتن من سه روز طول کشيد.

عثمان بن سعيد لباسهاي خود را پوشيده به من گفت آنچه با خود آورده اي بردار و به خانه محمد بن احمد قمي بياور من نيز آنها را آوردم و بوي تسليم نمودم و به جانب مکه رهسپار شدم.

پس از بازگشت بدينور مردم نزد من آمدند. من نامه را که بوسيله وکيل امام برايم نوشته شده بود بيرون آوردم و براي مردم خواندم، همينکه يکي از حاضرين نام کيسه اي را به اسم دراع شنيد بيهوش شد و بر روي زمين افتاد، او را به هوش آورديم. بعد از بهوش آمدن به سجده افتاد و شکر کرد، گفت سپاس خدائي را که بر ما منت نهاد و ما را بحقيقت و امام خود راهنمائي کرد، هم اکنون دانستم که ممکن نيست زمين از وجود حجت خالي بماند بخدا قسم اين کيسه را دراع بمن داد و هيچ کس جز خداوند اطلاع نداشت.

از دينور خارج شدم، ابوالحسن مادراني را که در کرمانشاه ملاقات نمودم و جريان را به او نيز گفتم نامه اي که از ناحيه مقدسه امام زمان صادر شده بود براي او خواندم گفت سبحان الله اگر در چيزي شک داشته باشي در اين ترديد مکن که خداوند زمين را از حجت خالي نمي گذارد. موقعي که «اذ کوتکين» با يزيد بن عبدالله در «شهر زور» [4] جنگ نمود و بر شهرهاي وي ظفر يافت و خزينه هاي او را ضبط کرد:



[ صفحه 100]



مردي پيش من آمده گفت يزيد بن عبدالله فلان اسب و فلان شمشير را براي امام زمان گذاشته.

ما پس از جنگ خزينه يزيد بن عبدالله را به خانه اذ کوتکين نقل نموديم ولي نمي گذاشتيم که آن اسب و شمشير را ببرند تا آنکه همه اشيا را بردند، جز اسب و شمشير چيزي باقي نمانده، اميدوار بودم که آنها را براي مولي صاحب الزمان بردارم.

ولي اذ کوتکين سخت آنرا مطالبه مي کرد قادر به تسليم نکردن آن نبودم ناچار اسب را هزار دينار قيمت نمودم و پول را وزن کرده بخزينه دار سپردم و گفتم اين پولها را در مطمئن ترين جاها بگذار و آنرا هيچ وقت پيش من نياور گرچه زياد هم احتياج زياد هم داشته باشم، اسب و شمشير را باذ کوتکين تسليم نمودم.

يک روز در محل کار خود نشسته بودم و بحل و فصل کارها اشتغال داشتم ناگهان ديدم ابوالحسن اسدي آمد. او گاه و بيگاه نزد من مي آيد، حوائجش را بر مي آوردم چون زياد نشست و من هم خيلي خسته شدم پرسيدم چکار داري گفت مي خواهم با شما خلوت کنم. بخزينه دار گفتم در خزينه جائي براي ما آماده کند به آنجا رفتيم.

ابوالحسن اسدي نامه کوچکي از مولي صاحب الامر عليه السلام بيرون آورد که نوشته بود احمد بن حسن! هزار ديناري که نزد تو داريم پول اسب و شمشير به ابوالحسن اسدي تسليم کن به روي زمين افتادم و خدا را شکر کردم که بر من منت نهاد و دانستم که او حجت خداست زيرا هيچکس غير از خودم از آن مطلب اطلاع نداشت، از خوشحالي که خداوند نيز چنين منتي بر من نهاده سه هزار دينار روي آن گزاردم



[ صفحه 101]



و به او دادم. [5] .


پاورقي

[1] قرميسين عربي کرمانشاه است.

[2] دراع زره ساز.

[3] مادرانا از توابع بصره بود، احمد بن حسن همان کسي است که در سال 279 براي تسلط يافت و بوسيله او تشيع در آن ناحيه رسوخ پيدا کرد.

[4] شهر زور بلوک وسيعي بوده که از مرز عراق تا همدان امتداد داشته اهالي آن همه کرد بوده اند.

[5] بحار ج 13 ص 79.