بازگشت

حديث 01


عن کنز العمال روي عن ابن مسعود قال: قال رسول الله ليأتين علي الناس زمان لا يسلم لذي دين دينه الا من يفر من شاهق الي شاهق و من حجر الي حجر کالثعلب با شباله، قالوا و متي ذلک الزمان؟ قال: اذا لم ينل المعيشة الا بمعاصي الله فعند ذلک حلت العزوبة قالوا: يا رسول الله امرتنا بالتزويج قال ص: بلي و لکن اذا کان ذلک الزمان فهلاک الرجل علي يدي ابويه، فان لم يکن له ابوان فعلي يدي زوجته و ولده، فان لم يکن له زوجة و لا ولد فعلي يدي قرابته و جيرانه، قالوا و کيف ذلک يا رسول الله، قال: يعيرونه



[ صفحه 11]



لضيق المعيشة و يکلفونه ما لا يطيق حتي يوردونه موارد الهلکة،

حديث اول - ابن مسعود صحابي گفت: رسول خدا فرمود: زماني در پيش است که سالم نمي ماند دين صاحب ديني مگر آن که بگريزد از قله کوهها به قله کوههاي ديگر و از مخفي گاهي به مخفي گاه ديگري مانند روباه و بچه او، گفتند چه وقت است اين زمان، فرمود: زمانيست که تهيه معاش نشود مگر با گناه، لذا در چنين زماني عزوبت جايز است گفتند: يا رسول الله تو ما را به ازدواج امر فرموده اي، فرمود ص: بلي و لکن در آن زمان هلاکت مرد به دست پدر و مادرش است و اگر ابوين ندارد به دست زوجه و اولادش مي باشد، و چنانچه زوجه و اولاد ندارد به دست اقوام و همسايگانش است، گفتند: چگونه يا رسول الله، فرمود: به جهت تنگي معيشت و تکاليف ما لا يطاق تا اين که برسد به هلاکت دين،

از سيد رضا مؤيد

آفتاب گمشده



گر قسمتم شود که تماشا کنم ترا

اي نور ديده جان و دل اهدا کنم ترا



اين ديده نيست قابل ديدار روي تو

چشمي دگر بده که تماشا کنم ترا



تو در ميان جمعي و من در تفکرم

کاندر کجا برآيم و پيدا کنم ترا



هر صبح جمعه ندبه کنان در دعاي آن

از کردگار خويش تمنا کنم ترا



يابن الحسن اگر چه نهاني ز چشم من

در عالم خيال، هويدا کنم ترا



گويند دشمنان که تو بنموده اي ظهور

زين افتراي محض مبرا کنم ترا



همچون مؤيدم به تکاپو مگر دمي

اي آفتاب گمشده پيدا کنم ترا





[ صفحه 12]



از ملامحسن فيض

نور حضور



يا رب که کارها همه گردد به کام ما

نور حضور خويش فروزد امام ما



ما باده ي محبت او نوش کرده ايم

اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما



هرگز نميرد آنکه ازين باده زنده شد

ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما



اي باد اگر به کوي امام زمان رسي

زنهار عرضه دار به پيشش پيام ما



گو همتي بدار که مخمور فرقتيم

شايد برآيد از مي وصل تو کام ما



از اشک در ره تو فشانديم دانه ها

باشد که مرغ وصل بيفتد بدام ما



فيضت به صبح و شام ز جان مي کند سلام

پيکي کجاست تا برساند سلام ما