حديث 38
قال علي الرضا: اذا رفع العلم من بين اظهرکم، فتوقعوا الفرج من تحت اقدامکم (اي فجأة) ينقص العلم فيغيض غيضا، و يفيض الجبل فيضا، و ينقص العمل، و يلقي الشيخ و يسبق ذلک خروج اثني عشر رجلا من آل ابي طالب کلهم يدعي الامامة لنفسه (من کتاب يوم الخلاص).
(ورد مثله عن الهادي ع) و سيکون الفرج قريبا باذن الله بعد ان طويت مرحلة العلم فانقبض و فشا الجهل، و لم يبق من العلماء الا افراد في زوايا متنائية في اقاصي المعمور، اذا قالوا لا يسمع قولهم، و اذا امروا لا ياتمر احد... اما الشيخ الطاعن في السن فقد صار عبثا علي ذويه و قل احترامه و صارا بناؤه لا يتلقون آرائه الا بالسخريه و قول: اف!
و ها نحن ننتظر الفرج بعد ان تحققت صغريات العلامات و بدأت کبرياتها تلوح في الافق المنظور کامثال ثورة ايران التي هي فاتحه الخير الذي قد يؤدي اي حدوث العلامات الخمس المميزه کظهور رأية الخراساني التي تدفع الي القاء سهل الله مخرجه.
حديث سي و هشتم - هرگاه علم از ميان شما برداشته شود منتظر فرج باشيد. ناگهان که از زير قدمهاي خود در آن زمان علم کم مي شود و جهل بسيار و عمل ناقص باشد، و سبقت گيرد در اين زمان دوازده نفر مرد از آل ابي طالب که مدعي امامت شوند براي خود.
و مانند آن حديث از امام هادي عليه السلام رسيده که فرمود: فرج نزديکست به فرمان خداوند بعد از آن که علم برچيده شود و جهل شايع گردد، و نماند از علما مگر گوشه نشينان در بلاد دوردست هرگاه چيزي بگويند، کسي قبول نکند و اگر امر کنند کسي اطاعت ننمايد، اما شيخ پير که وجودش در ميان بستگانش خبت خواهد بود و احترامي نخواهد داشت و او را به
[ صفحه 105]
تمسخر گيرند و بگويند اف!
و ما منتظر فرج هستيم بعد از آن که علائم کوچک آشکار شد و علائم بزرگ شروع شده، و در افق جامعه مشهود و محسوس است مانند جمعيت ايران که ابتداي خيرات هستند، آن خيري که ابتداي تمام خيرها است، و به علائم ديگر ختم مي شود که عدد آنها پنج است مانند ظهور علم خراساني که به قائم سپرده شود خداوند ظهورش را نزديک کند.
از حسين شاهد
استغاثه به حضرت مهدي
عمرم تمام گشت ز هجران روي تو
ترسم شها به خاک برم آرزوي تو
با آنکه روي ماه تو از ديده شد نهان
عشاق را هميشه بود ديده سوي تو
خورشيد چهره ات چون نهان شد ز چشم خلق
شد روزشان سياه از اين غم چو موي تو
دامن پر از ستاره کنم شب ز اشک چشم
چون بنگرم به ماه و کنم ياد روي تو
گردش به باغ بهر تماشاي گل بود
گلهاي باغ را نبود رنگ و بوي تو
هم چون مسيح جان به تن مردگان دمد
گر بگذرد نسيم سحرگه ز کوي تو
تا کي ز هجر روي تو سوزيم همچو شمع
شبها بياد روي تو و گفتگوي تو
رحمي به حال (شاهد) از پا فتاده کن
تا کي بهر ديار کند جستجوي تو
[ صفحه 106]
از نوغاني خراساني
اي حجت حق پرده ز رخسار برافکن
افسوس که عمري پي اغيار دويديم
از يار بمانديم و به مقصد نرسيديم
سرمايه ز کف رفت و تجارت ننموديم
جز حسرت و اندوه متاعي نخريديم
بس سعي نموديم که به بينيم رخ دوست
جانها به لب آمد رخ دلدار نديديم
ما تشنه لب اندر لب دريا متحير
آبي به جز از خون دل خود نچشيديم
اي بسته به زنجير تو دلهاي محبان
رحمي که در اين باديه بس رنج کشيديم
رخسارتو در پرده نهانست و عيانست
بر هر چه نظر کرديم رخسار تو ديديم
چندانکه به ياد تو شب و روز نشستيم
از شام فراقت چو سحرگه ندميديم
تا رشته طاعت بتو پيوسته نموديم
هر رشته که بر غير تو بستيم بريديم
شاها به تولاي تو در مهد غنوديم
بر ياد لب لعل تو ما شير مکيديم
اي حجت حق پرده ز رخسار برافکن
کز هجر تو ما پيرهن صبر دريديم
ما چشم به راهيم به هر شاه و سحرگاه
در راه تو از غير خيال تو رهيديم
[ صفحه 107]
اي دست خدا دست برآور که ز دشمن
بس ظلم بديديم و بسي طعنه شنيديم
شمشير کجت راست کند قامت دين را
هم قامت ما را که ز هجر تو خميديم
شاها ز (فقران) درت روي مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم
از مجاهدي پروانه
گوهر دين
تا به کي در پرده ماني ماه من روشنگري کن
تا کني هر دلبري را عاشق خود دلبري کن
جلوه ئي کن، زهره را چون ذره محو خويش گردان
رخ نما و مشتري را بر رخ خود مشتري کن
تا به کي از دوري ماه رخت اختر شماريم؟
چرخ دين را مهر شو، در آسمان روشنگري کن
شاهباز دين ز هر سو مي خورد تيري خدا را
طاير بشکسته ي بال دين حق را شهپري کن
قاف تا قاف جهان پر شد ز ظلم اي حجت حق
تکيه زن بر مسند عدل الهي داوري کن
موج بحر کفر پهلو مي زند بر ساحل دين
نوح شو، طوفان بپا کن فلک دين را، لنگري کن
تا نداده حق پرستي جاي خود بر بت پرستي
بت شکن شو چون خليل و دفع خوي آذري کن
[ صفحه 108]
تا بکي چرخ ستمگر بر مدار ظلم گردد؟
تا کند اندر مدار عدل گردش، محوري کن
کفر را از ريشه بر کن ظلم را از بن برافکن
برق شو، از دشمنان خرمن بسوزان، تندري کن
تا بکي اي گوهر دين از صدف بيرون نيائي؟
ناخدا شو، کشتي دين خدا را رهبري کن
تيغ برکش از نيام و قصد جان دشمنان کن
پاي برزن بر رکاب و حمله هاي حيدري کن
اي همه جانها بلب از هجر رويت چهره بگشا
وي همه آثار هستي از تو مشتق، مصدري کن
گر هواي ياري او را به سر داري (مجاهد)
تا تواني خدمت عشاق پور عسکري کن
از رسول زاده آشفته
شهريار گل
نگار من اگر از غيب در شهود آيد
بپاي بوسي او هر هست و بود آيد
غبار درگه او تا کشد چو سرمه به چشم
مسيح از فلک چهارمين فرود آيد
به شوق ديدن آن شهريار گل بلبل
به وجد خيزد و در نغمه و سرود آيد
طراز قامت او را فلک کشد تکبير
چو او قيام کند چرخ در قعود آيد
همانکه بر کند از خاک ريشه ي بيداد
همانکه بگسلد از ظلم تار و پود، آيد
[ صفحه 109]
امام عصر به اجراي حکم شرع مبين
ولي امر به برپائي حدود، آيد
ز هجر خاطر (آشفته) دارم و غم نيست
همانکه خواهدم اين غم ز دل ز دود آيد