بازگشت

حديث 31


عن المحجة عن ابي الجارود عن ابي جعفر عليه السلام في قوله تعالي (الذين ان مکنا هم في الارض اقاموا الصلوة و آتوا الزکاة و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر و لله عاقبة الامور آيه 41 حج) قال ع هذه لآل محمد: المهدي و اصحابه يملکهم الله مشارق الارض و مغاربها، و يظهر الدين، و يميت الله عزوجل به و باصحابه البدع و الباطل کما امات السفهه الحق حتي لا يري اثر من الظلم، و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنکر، و لله عاقبة الامور، و رواه عن علي بن ابراهيم و في ينابيع الموده.

حديث سي و يکم - ابي الجارود گفت حضرت امام باقر عليه السلام فرمود: آيه شريفه (آنان که خدا را ياري مي کنند آنهائي هستند که اگر در روي زمين به آنان اقتدار دهيم نماز بپا مي دارند و زکاة به مستحقان مي دهند و امر به معروف و نهي از منکر مي کنند و عاقبت کارها به دست خداوند است) براي مهدي آل محمد و اصحاب اوست که مالک مشارق و مغارب زمين مي شوند و ظاهر مي نمايند دين حق را و خداي تعالي به سبب او و اصحابش مي ميراند بدعتها و باطلها را کما اين که مي ميرانند سفيهان حق را تا اينکه نمي بينيد، اثري از ستم و جور و آمرين به معروف و ناهين از منکراند و براي خداوند است عاقبت کارها، اين روايت را علي بن ابراهيم هم نقل نموده و در کتاب ينابيع قندوزي هم آمده.



[ صفحه 86]



از حبيب خراساني

توئي تو



امروز امير در ميخانه توئي تو

فريادرس اين دل ديوانه توئي تو



مرغ دل ما را که به کس رام نگردد

آرام توئي دام توئي دانه توئي تو



آن مهر درخشان که بهر صبح دهد تاب

از روزن اين خانه به کاشانه توئي تو



آن درد که زاهد به همه شام و سحرگاه

بشمارد با سبحه صد دانه توئي تو



آن باده که شاهد به خرابات مغان نيز

پيمود به جام و خم و پيمانه توئي تو



آن غل که ز زنجير سر زلف نهادند

بر پاي دل عاقل و ديوانه توئي تو



ويرانه بود هر دو جهان نزد خردمند

گنجي که نهانست به ويرانه توئي تو



در کعبه و بتخانه به گشتيم بسي ما

ديديم که در کعبه و بتخانه توئي تو



بسيار بگوئيم و چه بسيار بگفتيم

کس نيست به غير از تو در اين خانه توئي تو



يک همت مردانه در اين کاخ نديديم

آن را که بود همت مردانه توئي تو





[ صفحه 87]



از صغير اصفهاني

عدل جهان آرا



نيست بازار جهان را به از اين سودائي

که دهي جان پي هم صحبتي دانائي



دوش پروانه چنين گفت به پيرامن شمع

سوزم اندر طلب صحبت روشن رائي



بايدت خون جگر خورد بياد لب يار

نيست در خوان محبت به از اين حلوائي



رفرف عشق بنازم که برد عاشق را

تا بجائي که نباشد دگر آنجا جائي



پاي لرزان دل حيران ره پر چه شب تار

دست گيرد مگر از کوردلان بينائي



راستي کجروي چرخ فزون گشت کجاست

دست اختر شکني پاي فلک فرسائي



دست بيداد جهان ساخته ويران بايد

پا گذارد به ميان عدل جهان آرائي



شادمان باش صغيرا که خديوي عادل

باز طرح افکند از عدل و عطا دنيائي



دکتر رسا

کوکب رحمت



سحر از دامن نرگس برآمد نوگلي زيبا

گلي کز بوي دلجويش جهان پير شد برنا



چه صبح آمد ز درياي کرم برخاست امواجي

که عالم غرق رحمت شد از آن امواج روح افزا





[ صفحه 88]





خدا را ز آستين آمد برون دست درخشاني

که خط نسخ اعجازش کشيده بر موسا



سحر در نيمه شعبان تجلي کرد خورشيدي

که از نور جبينش شد منور ديده زهرا



قدم در عرصه عالم نهاد آن پاک فرزندي

که چشم آفرينش شد ز نورش روشن و بينا



چه مولودي که همتايش نديده ديده گردون

چه فرزندي که مانندش نزاده مادر دنيا



به صورت شبه پيغمبر به صولت تالي حيدر

به سيرت حجت داور ولي والي والا



رخ او لاله ي رضوان خط او سبزه ي رحمت

لب او چشمه کوثر قد او شاخه ي طوبي



شهنشاه قدر قدرت که فرمان همايونش

چه منشور قشا گردد بهر کون و مکان اجرا



به ختم انبياء ماند چو خواند خطبه در منبر

به شاه اولياء ماند چو تازد بر صف اعدا



لب لعل روان بخشش چو آيد در سخن روزي

پي بوسيدنش آيد فرود از آسمان عيسا



جهان پير چون يعقوب شد سرگشته و حيران

که شد آن يوسف ثاني به چاه غيب ناپيدا



بيا اي خسرو خوبان حمايت کن تو از قرآن

که شد پامال دين حق ز شر و فتنه اعدا



شها چشم انتظاران را ز هجران جان به لب آمد

به تاب اي کوکب رحمت چو خورشيد جهان آرا





[ صفحه 89]





ز حد بگذشت مهجوري ز مشتاقان مکن دوري

رخ ماه اي نکو منظر مپوش از عاشق شيدا



شبي در کلبه احزان قدم بگذار تا گردد

شب تاريک ما روشن لب خاموش ما گويا



تو گر لشگر برانگيزي، سپاه کفر بگريزد

تو گر از جاي برخيزي نشيند فتنه و غوغا



بيا اي کشتي رحمت که دنيا گشته طوفاني

چو کشي بان توئي ما را رهان از جنبش دريا



توئي فرمانده ي مطلق امام و حجت بر حق

توئي بر شيعيان سرور توئي بر بندگان مولا



(رسا) در مقدمت امروز اشک شوق افشاند

به اميدي کز آن خرمن به چيند خوشه ئي فردا



از وصاف

سلطان عصر



او را سزاست حمد که ايجاد جان کند

وز قدرت آفرينش کون و مکان کند



آن ناخدا خداي که اين فلک نه فلک

جاري مدام بي مدد بادبان کند



بر برگ گل نگارد مخفي رموز عشق

بلبل بر او گمارد تا ترجمان کند



آن قادري که نيشتر نيش پشه را

کوپال مغز کله پيل دمان کند



آن گردگرد گردان آن چرخ چنبرين

گردنده طوق گردن گردنکشان کند





[ صفحه 90]





بر آن برم سپاس که ز الطاف بيقياس

سلطان عصر مهدي صاحب زمان کند



آن استقطس هستي و آن منبع وجود

کار کان جود را کرمش پشتبان کند



بي پاس تو عجب نبود گر به کوه و دشت

بر گله گرگ گرسنه خود را شبان کند



داني که چيست کار شهنشه به روزگار

روز و شبان به ماتم جدش فغان کند



(وصاف) شد ز رنج روان چهره زعفران

با آنکه دفع رنج گران زعفران کند



از حافظ

کمال عدل



بيا که رايت منصور پادشاه رسيد

نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد



جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد



سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام اکنون رسد که شاه رسيد



ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد



عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد





[ صفحه 91]





کجاست صوفي دجال چشم ملحد شکل

بگو بسوز که مهدي دين پناه رسيد



صبا بگو که چها بر سرم در اين غم عشق

ز آتش دل سوزان و برق آه رسيد



ز شوق روي تو جانا بر اين اسير فراق

همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد



مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز درد نيم شب و درس صبحگاه رسيد



آزادگان واصل

يار از سفر رسيد



شام دراز هجر عزيزان به سر رسيد

اينک دهيد مژده که يار از سفر رسيد



بوي بهشتي گل سيماي مهدوي

پيچيده در فضا و به هر بوم و بر رسيد



زان روح بخش رايحه با همت نسيم

عطر و شميم خوبتر از مشگ تر رسيد



نور ظهور طلعتش از مغرب کمال

تا ديدگاه مردم صاحب نظر رسيد



اي عندليب خوش نفس گلشن اميد

فرياد زن که منتظران منتظر رسيد



مقصود حق ز خلق جهان گشت آشکار

احمد خصال حجت ثاني عشر رسيد



خلق ستم رسيده ي مظلوم را بگو

اينک ز راه منتقم دادگر رسيد





[ صفحه 92]





يعقوب را بگو که ميفشان دگر سرشک

بگشاي ديده بهر تو نور بصر رسيد



از خون پاک پيکر عشاق راه دوست

نخل بلند پايه دين را ثمر رسيد



واصل که باشدش دل خونين گواه عشق

بر مهر دوست اين سند معتبر رسيد



مهدي حسيني

بياد مهدي عج



دلم ز هجر تو در اضطراب مي افتد

بسان زل تو در پيچ و تاب مي افتد



شبي که بي توام اي ماه محفل افروزم

دلم ز هجر تو از صبر و تاب مي افتد



تو آن مهي که اگر مهر رخ برافروزي

ز چشم اهل نظر آفتاب مي افتد



تو آن گلي که ز پاکي طراوتي داري

که گل به پيش تو از رنگ و آب مي افتد



به ياد روي تو اي گل عبور خاطر من

به باغ سبز غزلهاي ناب مي افتد



اگر به گوشه چشمي نظر کني اي دوست

دعاي خسته دلان مستجاب مي افتد





[ صفحه 93]