حديث 09
عن البرهان عن أميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام قال: السفياني من ولد خالد بن يزيد ابي سفيان، رجل ضخم الهامة، بوجهه اثر الجدري، بعينه نکتة بياض يخرج من ناحية مدينة دمشق، و عامة من يتبعه من کلب، فيقتل حتي يبقر بطون النساء و يقتل الصبيان فيجمع لهم قيس فيقتلها حتي لا يمنع ذنب قلعه، و يخرج رجل من اهل بيتي في الحرم فيبلغ السفياني فيبعث اليه جندا من جنده فيهزمهم فيسير اليه السفياني بمن معه حتي اذا جاوزوا ببيداء من الارض خسف بهم فلا ينجو منهم الا المخبر عنهم، اخرجه عبد الله و الحاکم في مستدرکه.
حديث نهم - از کتاب برهان (اهل تسنن) از أميرالمؤمنين حضرت علي عليه السلام فرمود: سفياني (در خبر ديگر است که او و امام قائم در يک سال ظاهر شوند) فرزند خالد بن يزيد بن معاويه بن ابي سفيانست، او مردي ضخيم الجثه و در روي او اثر آبله، و در چشم او نقطه سفيديست، او از ناحيه دمشق برخيزد و عموم پيروان او از سگها، پس مي کشد مردم را تا آن که شکم زنان را بشکافد و کودکان را بکشد و جمع مي کند براي آنان قيس مي کشد او را تا آن که، نماند از او چيزي و خارج مي گردد شخصي از اهلبيت من در حرم و چون سفياني آگاه شود لشگري به سوي او گسيل دارد ولي مواجه با شکست مي شود آنگاه سفياني با ساير افراد سپاه خود به سوي او حرکت مي کند و چون به زمين بيداء مي رسند زمين او را و اصحابش را به خود فرو مي برد و باقي نمي ماند از آنها مگر کسي که خبر دهد از آنان
[ صفحه 26]
از محمد شاهرخي جذبه
مبشران ظهور
شکفت غنچه و بنشست گل ببار بيا
دميد لاله و سوري ز هر کنار بيا
بهار آمد و نشکفت باغ خاطر ما
تو اي روان سحر، روح نوبهار بيا
مگر چه مايه صبر عاشقان ترا
ز حد گذشت دگر رنج انتظار، بيا
ز هر کرانه شقايق دميده از دل خاک
پي تسلي دلهاي داغدار بيا
ز عاشقان بلاکش نظر دريغ مدار
فروغ ديده ي نرگس به لاله زار بيا
ز منجنيق فلک سنگ فتنه مي بارد
مباد آنکه فرو ريزد اين حصار بيا
يکي به مجمع رندان پاکباز نگر
دمي به حلقه مزدان طرفه کار بيا
به سوي غاشيه داران مير عشق ببين
به کوي نادره کاران روزگار بيا
چه نقشها که نبشتند بر صحيفه دهر
ز خونشان شده روي شفق نگار بيا
طلايه دار تواند اين مبشران ظهور
بپاش خاطر اين قوم حق گزار بيا
[ صفحه 27]
در اين کوير که سوزان بود روان سراب
تو اي سحاب کرم ابر فيض بار بيا
ز دست برد مرا شور عشق و جذبه شوق
قرار خاطر محزون بي قرار بيا
از حسين جوهري
عهد معدلت
برون ز حد عقول است و حيز امکان
خديو کشور کون و مکان امام زمان
ملاذ و ملجأ (من في الوجود و الآفاق)
طفيل هستي او هر چه ظاهر است و نهان
پيمبران همه بر خلقتش شهيد و گواه
ببسته عهد همه اوليا باو پيمان
رضاي اوست رضاي خداي عزوجل
ولاي اوست به گيتي نشانه ي ايمان
به قابليت او بس همين ام الامکان
بفاعليت او بس بود اب الاکوان
محب اوست بهشت آفرين به نزد خرد
عدوي اوست سزاوار دوزخ و نيران
نبود عالم و آدم که ذات بيمثلش
درود حضرت حق مي سرود از دل و جان
بيمن حضرت او رزق مي دهد رزاق
براي اوست بپا هر چه هست در دو جهان
[ صفحه 28]
به عهد معدلتش مردمان سليم النفس
همه به نيکي و پاکي چو بوذر و سلمان
خراب هر چه شده مي کند ز نو آباد
دکان زرق و ريا را ز بن کند ويران
شوند جمله خلايق فرشته خو و خصال
چرا که پيرو حقند و مجري قرآن
توئي سلاله يس و سوره طه
توئي که حضرت جبريل باشدت دربان
ز اعتقاد بعمر دراز آن حضرت
سزد که فخر کند بر همه جهان ايران
فداي ذات شريفت شوم که بر هر درد
ز لطف و مهر توئي غمخور و توئي درمان
مران ز درگه خود جوهري مسکين را
که با اميد بلطفت شده مديحت خوان
از صدر الشريعه تنکابني
لطف بيکران
با صورت محمدي و صولت علي
با يک جهان کرشمه و يک عالمي وقار
از نرجس حديقه عصمت گلي حسن
بشگفت و روزگار از او گشت نوبهار
هان فاش گويمت شده در سر من رأي
از نور روي مهدي موعود نوبهار
[ صفحه 29]
تا شد سحاب پرتو خورشيد را حجاب
انکار ذات آن نتوان کرد در نهار
هم از علوم سري و آيات وافره
چون شمس نيمروز شدي پرتو آشکار
هان گر چه وقت بود که بوده است روزگار
بي حجت خداي؟ عيان يا در استتار
گر حجت خدا نبود او پس از پدر
تا حال شد که گردش افلاک را مدار
لطف است از خداي وجود چنين امام
لغو ار نه بود خلعت خلق و نعيم و نار
آري وجود اوست ز حق لطف بيکران
ليکن حضور او است دگر لطف کردگار
از ملامحسن فيض
خبرم باز آيد
اگر آن نايب رحمان ز درم باز آيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم باز آيد
دارم اميد خدايا که کني تأخيري
در اجل تا بسرم تاج سرم باز آيد
گر نثار قدم مهدي هادي نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم باز آيد
آنکه فرق سر من خاک کف پاي ويست
پادشاهي کنم ار او بسرم باز آيد
[ صفحه 30]
کوس نو دولتي از بام سعادت بزنم
گر به بينم که شه ين ز درم باز آيد
مي روم در طلبش کوي به کو دشت به دشت
شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد
(فيض) نوميد مشو در غم هجران و منال
شايد ار بشنود آه سحرم باز آيد
از غفورزاده شفق
تب عشق
اي گوهر ولاي تو در جوهرم بيا
تا پر نشسته تير غمت در پرم بيا
آتش گرفتم از تب عشق تو سوختم
اي کرده سور هجر تو خاکسترم بيا
من رو به آستان تو آورده ام ز شوق
من انتظار وصل ترا مي برم بيا
و الفجر ما طليعه فجر ظهور تست
اي لحظه طلوع تو در باورم بيا
اکنون که خط آتش و خون پيش روي ماست
اي دادخواه خون خدا در برم بيا
من خواب را ز ديده دشمن ربوده ام
گاهي به خواب ديده ي پرسشگرم بيا
دامن کشان ز دامنه ي موج انفجار
اي سايه ي عنايت حق بر سرم بيا
وقتي گلوله هاي منور غروب کرد
اي آرزوي گمشده در سنگرم بيا
يک عمر ميزبان غمت بوده ام تو هم
يک شب به ميهماني چشم ترم بيا
[ صفحه 31]