بازگشت

ذکر کساني که خدمت امام عصر مشرف شده اند و داستان علي بن مهزي


و نيز در «حق اليقين» فرموده: شيخ صدوق و شيخ طوسي و طبرسي و ديگران به سندهاي صحيح از محمد بن ابراهيم بن مهزيار و بعضي از علي بن ابراهيم بن مهزيار روايت کرده اند که گفت: بيست حج کردم به قصد آنکه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام برسم ميسر نشد، شبي در رختخواب خود خوابيده بودم صدايي شنيدم که کسي گفت: اي فرزند مهزيار! امسال بيا به حج که به خدمت امام زمان خود خواهي رسيد. پس بيدار شدم فرحناک و خوشحال وپيوسته مشغول عبادت بودم تا صبح طالع شد نماز صبح کردم و از براي طلب رفيق بيرون آمدم و رفيق چند به هم رسانيدم و متوجه راه شدم چون داخل کوفه شدم تجسس بسيار نمودم و خبري به من نرسيد باز متوجه مکه معظمه شدم و جستجوي بسيار نمودم و پيوسته ميان اميدواري و نااميدي متردد و متفکر بودم تا آنکه شبي از شبها در مسجدالحرام انتظار ميکشيدم که دور مکه معظمه خلوت شود مشغول طواف شوم و به تضرع و ابتهال از بخشنده بي زوال سؤال کنم که مرا به کعبه مقصود خويش راهنمايي کند، چون خلوت شد مشغول طواف شدم ناگاه جوان با ملاحت خوشرويي و خوشبويي را در طواف ديدم که دو برد يمني پوشيده بود يکي بر کمربسته و ديگري را بر دوش افکنده و طرف ردا را بر دوش ديگر برگردانيده، چون نزديک او رسيدم به جانب من التفات نمود و فرمود که از کدام شهري؟ گفتم: از اهواز، فرمود: ابن الخضيب را ميشناسي؟ گفتم: او به رحمت الهي واصل شد،گفت: خدا او را رحمت کند در روزها روزه ميداشت و شبها به عبادت ميايستاد و تلاوت قرآن بسيار مينمود و از شيعيان و مواليان ما بود، گفت: علي بن مهزيار را ميشناسي؟ گفتم: من آنم، فرمود: خوش آمدي اي ابوالحسن، گفتم: چه کردي آن علامتي را که در ميان تو و حضرت امام حسن عسکري عليه السلام بود؟ گفتم: با مناست، فرمود: بيرون آور به سوي من، پس بيرون آوردم انگشتر نيکويي را که بر آن محمد و علي نقش کرده بودند و به روايت ديگر يا الله و يا محمد و يا علي نقش آن بود چون نظرش بر آن افتاد آن قدر گريست که جامه هايش تر شد، گفت: خدا رحمت کند تو را اي ابومحمد که تو امام عادل بودي و فرزند امامان بودي و پدر امام بودي حق تعالي تو را در فردوس اعلي با پدرانت ساکن گردانيد. پس گفت: بعد ازحج چه مطلب داري؟ گفتم: فرزند امام حسن عسکري عليه السلام را طلب مينمايم، گفت به مطلب خود رسيده اي و او مرا به سوي تو فرستاده است برو به منزل خود و مهياي سفر شو و مخفي دار و چون ثلث شب بگذرد بيا سوي شعب بني عامر که به مطلب خود ميرسي.

ابن مهزيار گفت به خانه خود برگشتم و در اين انديشه بودم تا ثلث شب گذشت پس سوار شدم و به سوي شعب روانه شدم چون به شعب رسيدم آن جوان را در آنجا ديدم چون مرا ديد گفت: خوش آمدي و خوشا به حال تو که تو را رخصت ملازمت دادند. پس همراه او روانه شدم تا از مني به عرفات گذشت و چون به پايين عقبه طائف رسيديم گفت: اي ابوالحسن! پياده شو و تهيه نماز کن. پس با او نافله شب را به جا آوردم و صبح طالع شد پس نماز صبح را مختصر ادا کردم پس سلام نماز گفت و بعد از نماز به سجده رفت و رو به خاک ماليد و سوار شد و من سوار شدم تا بالاي عقبه رفتم، گفت: نظر کن چيزي ميبيني؟ چون نظر کردم بقعه سبز و خرمي را ديدم که گياه بسيار داشت، گفت: نظر کن بالاي تل ريگ چيزي ميبيني؟ چون نظر کردم خيمه اي از مو ديدم که نور آن تمام آسمان و آن وادي را روشن کرده بود، گفت: منتهاي آروزها در اينجا است ديده ات روشن باد، چون از عقبه بيرون رفتيم گفت: ازمرکب به زير بيا که در اينجا هر صعبي ذليل ميشود. چون از مرکب به زير آمديم، گفت: دست از مهار شتر بردار و آن را رها کن، گفتم: ناقه را به کي بگذارم؟ گفت: اين حرمي است که داخل آن نميشود مگر ولي خدا و بيرون نميرود مگر ولي خدا. پس در خدمت او رفتم تا به نزديک خيمه مطهره منوره رسيدم گفت: اينجا باش تا براي تو رخصت بگيرم، بعد از اندک زماني بيرون آمد و گفت: خوشا حال تو، تو را رخصت دادند. چون داخل خيمه شدم ديدم آن حضرت بر روي نمدي نشسته است و نطع سرخيبر روي نمد افکنده و بر بالشي از پوست تکيه داده است سلام کردم بهتر از سلام من جواب داد، رويي مشاهده کردم مانند ماه شب چهارده، از طيش و سفاهت مبرا، نه بسيار بلند و نه کوتاه اندکي به طول مائل، گشاده پيشاني با ابروهاي باريک کشيده وبه يکديگر پيوسته و چشمهاي سياه و گشاده و بيني کشيده و گونه هاي رو هموار وبرنيامده در نهايت حسن و جمال، بر گونه راستش خالي بود مانند فتات مشکي که بر صفحه نقره افتاه باشد و موي عنبر بوي سياهي بر سرش بود نزديک به نرمه گوش آويخه، از پيشاني نورانيش نور ساطع بود مانند ستاره درخشان با نهايت سکينه و وقار و حيا و حسن لقا، پس احوال يک يک شيعيان را از من پرسيد، عرض کردم که ايشان در دولت بني العباس در نهايت مشقت و مذلت و خواري زندگاني ميکنند. فرمود: روزي خواهد بود که شما مالک ايشان ميباشيد و ايشان در دست شما ذليل ميباشند، سپس فرمود: پدرم از من عهد گرفته است که ساکن نشوم از زمين مرگ در جايي که پنهانتر و دورترين جاها باشد تا آنکه بر کنار باشم از مکايد اهل ضلال و متمردان جهال تا هنگامي که حق تعالي رخصت فرمايد تا ظاهر شوم، و به من گفت اي فرزند، حق تعالي اهل بلاد و طبقات عباد را خالي نميگذارد از حجتي و امامي که مردم پيروي او نمايند و حجت حق به او بر خلق تمام باشد. اي فرزند گرامي! تو آني که مهيا کرده باشد تو را براي نشر حق و برانداختن باطل و اعداي دين و اطفاء نائره مضلين.

پس ملازم جاهاي پنهان باش از زمين و دور باش از بلاد ظالمين و وحشت نخواهد بود تو را از تنهايي و بدان که دلهاي اهل طاعت و اخلاص مايل خواهد بود به سوي تو مانند مرغان که به سوي آشيانه پرواز کنند و ايشان گروهي چندند که به ظاهر در دست مخالفان ذليل اند و نزد حق تعالي گرامي و عزيزند و اهل قناعت اند وچنگ در دامان متابعت اهل بيت زده اند و استنباط دين از آثار ايشان مينمايند ومجاهده به حجت با اعداي دين مينمايند و خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به آنکه صبر نمايند بر مذلتها که از مخالفان دين ميکشند تا آنکه در دار قرار به عزت ابدي فائز گردند. اي فرزند! صبر کن بر مصادر و موارد امور خود تا آنکه حق تعالي اسباب دولت تو را ميسر گرداند و علمهاي زرد و رايات سفيد در مابين حطيم و زمزم بر سر تو به جولان درآيد و فوج فوج از اهل اخلاص و مصافات نزديک حجرالاسود به سوي تو بيايند و با تو بيعت کنند در حوالي حجرالاسود و ايشان جمعي باشند که طينت ايشان پاک باشد از آلودگي نفاق و دلهاي ايشان پاکيزه باشد از نجاست شقاق و طبايع ايشان نرم باشد براي قبول دين و متصلب باشند در دفع فتنه هاي مضلين و در آن وقت حدائق ملت و دين بيارايد و صبح حق درخشان باشد و حق تعالي با تو ظلم و طغيان را از زمين براندازد و به جهت امن و امان در اطراف جهان ظاهر شود و مرغان شرايع دين مبين به آشيانهاي خود برگردند و امطار فتح و ظفر بساتين ملت را سرسبز و شاداب گرداند. پس حضرت فرمود که بايد آنچه در اين مجلس گذشت پنهان داري و اظهار ننمايي مگر به جمعي که از اهل صدق و وفا و امانت باشند.

ابن مهزيار گفت: چند روز در خدمت آن حضرت ماندم و مسايل مشکله را از آن جناب سؤال نمودم آنگاه مرا مرخص فرمود که به اهل خود معاودت نماييم و در روز وداع زياده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم به هديه به خدمت آن حضرت بردم و التماس بسيار نمودم که قبول فرمايند تبسم نمود و فرمود: استعانت بجوي به اين مال در برگشتن به سوي وطن خود که راه درازي در پيش داري. و دعاي بسيار در حق من نمود و برگشتم به سوي وطن، و حکايت و اخبار در اين باب بسيار است.