بازگشت

قصه استغاثه مرد سني با آن حضرت و رسيدن آن حضرت به فرياد او


حکايت هيجدهم - خبر داد مرا عالم جليل و حبر نبيل مجمع فضايل و فواضل شيخ علي رشتي و او عالم تقي زاهد بود که حاوي بود انواعي از علوم را با بصيرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققين الشيخ مرتضي اعلي الله مقامه و سيد سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلادلار و نواحي آنجا شکايت کردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحکمي، آن مرحوم را به آنجا فرستادند در سفر و حضر سالها مصاحبت کردم با او در فضل و خلق و تقوي مانند او کمتر ديدم. نقل کرد که وقتي از زيارت حضرت ابي عبد الله عليه السلام مراجعت کرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف مي رفتم پس در کشتي کوچکي که بين کربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن کشتي همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود پس آن جماعت را ديدم که مشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز يک نفر که با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود آثار سکينه و وقار از او ظاهر، نه خنده مي کرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح مي کردند و عيب مي گرفتند و با اين حال در مأکل و مشرب شريک بودند بسيار متعجب شدم و مجال سؤال نبود تا رسيديم به جائي که به جهت کمي آب ما را از کشتي بيرون کردند، در کنار نهر راه مي رفتيم پس اتفاق افتاد که با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاي خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ايشان خويشان منند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان و من نيز چون ايشان بودم و به برکت حضرت حجة صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم.

پس از کيفيت آن سؤال کردم، گفت اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر حله بود پس در سالي به جهت خريدن روغن بيرون رفتنم از حله به اطراف و نواحي در نزد باديه نشينان از اعراب پس چند منزلي دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با جماعي از اهل حله برگشتم در بعضي از منازل چون فرود آمديم خوابيديم چون بيدار شدم کسي را نديدم همه رفته بودند و راه ما در صحراي بي آب و علفي بود که درندگان بسيار داشت و در نزديکي آن معموره اي نبود مگر بعد از فراسخ بسيار، پس برخاستم و بار کردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحير ماندم و از سباع و عطش روز خائف بودم پس استغاثه کردم به خلفاء و مشايخ و ايشان را شفيع کردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجي ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مي شنيدم که او مي گفت ما را امام زنده ايست که کنيه اش ابو صالح است گمشدگان را براه مي آورد و درماندگان را به فرياد مي رسد و ضعيفان را اعانت مي کند پس با خداوند معاهده کردم که من به او استغاثه مي نمايم اگر مرا نجات داد بدين مادرم درآيم پس او را ندا کردم و استغاثه نمودم، پس ناگاه کسي را ديدم که با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزي است که رنگش مانند اين بود و اشاره کرد به علفهاي سبز که در کنار نهر روئيده بود آنگاه راه را به من نشان داد و امر فرمود که بدين مادرم درآيم و کلماتي فرمود که من يعني مؤلف کتاب فراموش کردم و فرمود به زودي مي رسي به قريه اي که اهل آنجا همه شيعه اند، گفتم يا سيدي يا سيدي با من نمي آئيد تا اين قريه؟ فرمود نه، زيرا که هزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند بايد ايشان را نجات دهم. اين حاصل کلام آن جناب بود که در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس اندکي نرفتم که با آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسيدند، پس چون به حله رسيدم رفتم نزد فقهاي کاملين سيد مهدي قزويني ساکن حله قدس الله روحه قصه را نقل کردم و معالم دين را از او آموختم و از او سؤال کردم عملي که وسيله شود براي من که بار ديگر آن جناب را ملاقات نمايم پس فرمود چهل شب جمعه زيارت کن حضرت ابي عبد الله عليه السلام را پس مشغول شدم از حله براي زيارت شب جمعه به آنجا مي رفتم تا آنکه يکي باقي ماند. روز پنجشنبه بود که از حله رفتم به کربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديوان در نهايت سختي از واردين مطالبه تذکره مي کنند و من نه تذکره داشتم و نه قيمت آن و متحير ماندم و خلق مزاحم يکديگر بودند در دم دروازه پس چند دفعه خواستم که خود را مختفي کرده از ايشان بگذرم ميسر نشد، در اينحال صاحب خود حضرت صاحب عليه السلام را ديدم که در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدي بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را ديدم استغاثه کردم پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه نمود و کسي مرا نديد چون داخل شدم ديگر آن جناب را نديدم و متحسر باقي ماندم.