قصه تشرف شيخ قاسم است به لقاء آن حضرت
حکايت هفدهم - سيد فاضل متبحر سيد عليخان حويزي نقل کرده که خبر داد مرا مردي از اهل ايمان از اهل بلاد ما که او را شيخ قاسم مي گويند و او بسيار به حج مي رفت، گفت روزي خسته شدم از راه رفتن پس خوابيدم در زير درختي و خواب من طول کشيد و حاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند چون بيدار شدم دانستم از وقت که خوابم طول کشيده و اينکه حاج از من دور شدند و نمي دانستم که به کدام طرف متوجه شوم پس به سمتي متوجه شدم و به آواز بلند صدا مي کردم يا ابا صالح و قصد مي کردم به اين صاحب الامر عليه السلام را چنانچه ابن طاووس ذکر کرده در کتاب امان در بيان آنچه گفته مي شود در وقت گم شدن راه پس در اين حال که فرياد مي کردم سواري را ديدم که بر ناقه ايست درزي عربهاي بدوي چون مرا ديد فرمود به من که تو منقطع شدي از حاج؟ گفتم آري، فرمود سوار شو در عقب من که ترا برسانم بدان جماعت پس در عقب او سوار شدم و ساعتي نکشيد که رسيدم به قافله، چون نزديک شديم مرا فرود آورد و فرمود برو از پي کار خود. پس گفتم به او که عطش مرا اذيت کرده است پس از زين شتر خود مشگي بيرون آورد که در آن آب بود و مرا از آن سيراب نمود، قسم به خداوند که آن لذيذتر و گواراتر آبي بود که آشاميده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس او را نديدم و نديده بودم او را در حاج پيش از آن و نه بعد از آن تا آنکه مراجعت کرديم.