قصه گل و خرابات
حکايت شانزدهم - علامه مجلسي در بحار فرموده که جماعتي مرا خبر دادند از سيد سند فاضل ميرزا محمد استرآبادي نور الله مرقده که گفت شبي در حوالي بيت الله الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جواني نيکو روي را ديدم که مشغول طواف بود چون نزديک من رسيد يک طاقه گل سرخ به من داد و آن وقت موسم گل نبود و من آن گل را گرفتم و بوئيدم و گفتم اين از کجا است اي سيد من؟ فرمود که از خرابات براي من آورده اند آنگاه از نظر من غايب شد و من او را نديدم.
مؤلف گويد که شيخ اجل اکمل شيخ علي بن عالم نحرير شيخ محمد بن محقق مدقق شيخ حسن صاحب معالم ابن عالم رباني شهيد ثاني رحمهم الله در کتاب در المنثور درضمن احوال والد خود شيخ محمد صاحب شرح استبصار و غيره که مجاور مکه معظمه بود در حيات و ممات نقل کرده که خبر داد مرا زوجه او دختر سيد محمد بن ابي الحسن ره و مادر اولاد او که چون آن مرحوم وفات کرد مي شنيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طول آن شب و از چيزهائي که مشهور است اينکه او طواف مي کرد پس مردي آمد و عطا نمود به او گلي از گلهاي زمستان که نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گفت که اين را از کجا آوردي؟ گفت که از اين خرابات آنگاه اراده کرد که او را به بيند. پس از اين سؤال پس او را نديد. و مخفي نماند که سيد جليل ميرزا محمد استرآبادي سابق الذکر صاحب کتب رجاليه معروفه و آيات الأحکام مجاور مکه معظمه بود و استاد شيخ محمد مذکور و مکرر در شرح استبصار با توقير اسم او را مي برد و هر دو جليل القدرند و داراي مقامات عاليه و مي شود که اين قضيه براي هر دو روي داده باشد و يا راوي اشتباه کرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مي آيد.