بازگشت

بيان کيفيت حمل و ولادت با سعادت امام عصر


کليني و ابن بابويه و شيخ طوسي و سيد مرتضي و غير ايشان از محدثين عالي شأنبه سندهاي معتبر روايت کرده اند از حکيمه خاتون که روزي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام به خانه من تشريف آوردند و نگاه تندي به نرجس خاتون کردند، پس عرض کردم که اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم، فرمود که اي عمه! اين نگاه تند از روي تعجب بود، زيرا که در اين زودي حق تعالي از او فرزند بزرگواري بيرون آورد که عالم را پر از عدالت کند بعد از آنکه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم: او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود که از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب.

حکيمه خاتون گويد که جامه هاي خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام علي نقي عليه السلام رفتم، چون سلام کردم و نشستم بي آنکه من سخني بگويم حضرت از ابتداء فرمود که اي حکيمه! نرجس را بفرست براي فرزندم، گفتم: اي سيد من! مناز براي همين مطلب به خدمت تو آمدم که در اين امر رخصت بگيرم. فرمود: که اي بزرگوار صاحب برکت! خدا ميخواهد که تو را در چنين ثوابي شريک گرداند و بهره عظيمي از خير و سعادت به تو کرامت فرمايد که تو را واسطه چنين امري کرد.حکيمه گفت: به زودي به خانه خود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را درخانه خود واقع ساختم. بعد از چند روزي آن سعد اکبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انوار يعني والد مطهر او بردم و بعد از چند روز، آن آفتاب مطلع امامت درمغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسکري عليه السلام در امامت جانشين او گرديد، و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر ميرسيدم. پس روزي نرجس خاتون آمد و گفت: اي خاتون! پا دراز کن که کفش از پايت بيرون کنم، گفتم: تويي خاتون و صاحب من بلکه هرگز نگذارم که تو کفش از پاي من بيرون کني و مرا خدمت کني بلکه من تو را خدمت ميکنم و منت بر ديده مينهم، چون حضرت امام حسن عسکري عليه السلام اين سخن را از من شنيد گفت: خدا تو را جزاي خير دهد اي عمه. پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب پس صدا زدم به کنيز خود که بياور جامه هاي مرا تا بروم،حضرت فرمود: اي عمه! امشب نزد ما باش که در اين شب متولد ميشود فرزند گرامي که حق تعالي به او زنده ميگرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت بعد از آنکه مرده باشد به شيوع کفر و ضلالت، گفتم: از کي به هم ميرسد اي سيد من و من در نرجس هيچ اثر حملي نمييابم، فرمود که از نرجس به هم ميرسد نه از ديگري. پس جستم پشت و شکم نرجس را و ملاحظه کردم، هيچگونه اثري نيافتم، پس برگشتم و عرض کردم حضرت تبسم فرمود و گفت: چون صبح ميشود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسي است که تا هنگام ولادت هيچ تغييري بر او ظاهر نشد و احدي بر حال او مطلع نگرديد، زيرا که فرعون شکم زنان حامله را ميشکافت براي طلب حضرت موسي و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسي.

و در روايت ديگر اين است که حضرت فرمود که حمل ما اوصياي پيغمبران در شکم نميباشد و در پهلو ميباشد و از رحم بيرون نميآيد بلکه از ران مادران فرود مي آييم، زيرا که ما نورهاي حق تعالي ايم و چرک و نجاست را از ما دور گردانيده است. حکيمه گفت که به نزد نرجس رفتم و اين حال را به او گفتم، گفت: اي خاتون!هيچ اثري از حمل در خود مشاهده نمي نمايم. پس شب در آنجا ماندم و افطار کردم و نزديک نرجس خوابيدم و در هر ساعت از او خبر ميگرفتم و او به حال خود خوابيده بود، هر ساعت حيرتم زياده ميشد و در اين شب بيش از شبهاي ديگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم چون به نماز وتر رسيدم نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را به جاي آورد چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود پس نزديک شد شکي در دلم پديد آيد از وعده اي که حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن عسکري عليه السلام از حجره خود صدا زد که شک مکن که وقتش نزديک رسيده. پس در اين وقت در نرجس اضطراب مشاهده کردم پس او را در برگرفتم و نام الهي را بر او خواندم باز حضرت صدا زدند که سوره انا انزلناه في ليله القدر را بر او بخوان. پس از او پرسيدم که چه حال داري؟ گفت: ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرمود. پس چون شروع کردم به خواندن سوره انا انزلناه في ليله القدر، شنيدم که آن طفل در شکم مادر با من همراهي ميکرد در خواندن و برمن سلام کرد، من ترسيدم پس حضرت صدا کرد که تعجب مکن از قدرت حقتعالي که طفلان ما را به حکمت گويا ميگرداند و ما را در بزرگي حجت خود ساخته است در زمين. پس چون کلام حضرت امام حسن عسکري عليه السلام تمام شد نرجس از ديده من غائب شد گويا پرده اي ميان من و او حائل گرديد، پس دويدم به سوي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فريادکنان، حضرت فرمود: برگرد اي عمه! که او را در جاي خود خواهي ديد، چون برگشتم پرده گشوده شد و در نرجس نوري مشاهده کردم که ديده مرا خيره کرد و حضرت صاحب را ديدم که رو به قبله به سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند کرده وميگويد: «اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان جدي رسول الله و ان ابي اميرالمؤمنين وصي رسول الله».

پس يک يک امامان را شمرد تا به خودش رسيد فرمود:

«اللهم انجزلي وعدي و اتمم لي امري و ثبت وطأتي و املا الارض بي عدلا و قسطا»،

يعني خداوندا! وعده نصرت که به من فرموده اي وفا کن و امر خلافت و امامت را تمام کن استيلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر کن زمين را به سبب من ازعدل و داد.

و در روايت ديگر چنان است که چون حضرت صاحب الامر متولد شد نوري از او ساطع گرديد که به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم که از آسمان به زيرمي آمدند و بالهاي خود را بر سر و روي و بدن آن حضرت مي ماليدند و پرواز ميکردند پس حضرت امام حسن عسکري عليه السلام مرا آواز داد که اي عمه فرزند مرا بگير و به نزد من بياور چون برگرفتم او را ختنه کرده و ناف بريده و پاک و پاکيزه يافتم و بر ذراع راستش نوشته بود که «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا»، يعني حق آمد و باطل مضمحل شده و محو گرديد پس به درستي که باطل مضمحل شدني است و ثبات و بقا ندارد. پس حکيمه گفت که چون آن فرزند سعادتمند را به نزد آن حضرت بردم همين که نظرش بر پدرش افتاد سلام کرد پس حضرت او را گرفت و زبان مبارک بر دو ديدهاش ماليد و در دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر کف دست چپ او را نشانيد و دست بر سر او ماليد وگفت اي فرزند سخن بگو به قدرت الهي، پس صاحب الامر استعاذه فرموده و گفت:

بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض ونجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان وجنودهما منهم ما کانوا يحذرون».

اين آيه کريه موافق احاديث معتبره در شأن آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرت نازل شده و ترجمه ظاهرش اين است: که ميخواهم منت گذاريم بر جماعتي که ايشان را ستمکاران در زمين ضعيف گردانيده اند و بگردانيم ايشان را پيشوايان در دين و بگردانيم ايشان را وارثان زمين و تمکن و استيلا بخشيم ايشان را در زمين و بنماييم فرعون و هامان را و لشکرهاي ايشان را و از آن امامان آنچه را حذر ميکردند.

پس حضرت صاحب الامر عليه السلام، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت اميرالمؤمنين و جميع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود، پس در اين حال مرغان بسيار نزديک سر مبارک آن جناب جمع شدند پس به يکي از آن مرغان صدا زد که اين طفل را بردار و نيکو محافظت نما و هر چهل روز يک مرتبه به نزد ما بياور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوي آسمان پرواز کرد و ساير مرغان نيز از عقب او پروازکردند، پس حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: سپردم تو را به آن کسي که مادر موسي، موسي را به او سپرد، پس نرجس خاتون گريان شد، حضرت فرمود: ساکت شو که شير از پستان غير تو نخواهد خورد و به زودي آن را به سوي تو برميگرداند چنانچه حضرت موسي را به مادرش برگردانيدند، چنانچه حق تعالي فرموده است که پس برگردانيديم موسي را به سوي مادرش تا ديده مادرش به او روشن گردد.

پس حکيمه پرسيد که اين مرغ کي بود که صاحب را به او سپردي؟ فرمود که او روح القدس است که موکل است به ائمه که ايشان را موفق ميگرداند ازجانب خدا و از خطا نگاه ميدارد و ايشان را به علم زينت ميدهد. حکيمه گفت: چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم چون داخل شدم ديدم طفلي درميان خانه راه ميرود گفتم: اي سيد من! اين طفل دوساله از کيست؟ حضرت تبسم نمود و فرمود که اولاد پيغمبران و اوصياء ايشان هرگاه امام باشند بخلاف اطفال ديگر نشو و نما نميکنند و يک ماهه ايشان مانند يک ساله ديگران است و ايشان در شکم مادر سخن ميگويند و قرآن ميخوانند و عبادت پروردگار مينمايند و درهنگام شير خوردن، ملائکه فرمان ايشان ميبرند و هر صبح و شام بر ايشان نازل ميشوند. پس حکيمه فرمود که هر چهل روز يک مرتبه به خدمت او ميرسيدم در زمان امام حسن عسکري عليه السلام تا آنکه چند روزي قبل از وفات آن حضرت او را ملاقات کردم به صورت مرد کامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم: اين مرد کيست که مرا ميفرمايي نزد او بنشينم؟ فرمود که اين فرزند نرجس است وخليفه من است بعد از من و عنقريب من از ميان شما ميروم بايد سخن او را قبول کني و امر او را اطاعت نمايي. پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسکري عليه السلام به عالم قدس ارتحال نمود و اکنون من حضرت صاحب الامر عليه السلام را هر صبح و شام ملاقات مينمايم و از هرچه سؤال ميکنم مرا خبر ميدهد و گاهي است که ميخواهم سؤالي بکنم هنوز سؤال نکرده جواب ميفرمايد:

و در روايت ديگر وارد شده که حيکمه خاتون گفت که بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الامر عليه السلام مشتاق لقاي او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه السلام پرسيدم که مولاي من کجا است؟

فرمود که سپردم او را به آن کسي که از ما و تو به او احق و اولي بود، چون روز هفتم شود بيا به نزد ما وچون روز هفتم رفتم گهواره اي ديدم بر سر گهواره دويدم مولاي خود را ديدم چون ماه شب چهارده بر روي من خنديد و تبسم ميفرمود، پس حضرت آواز داد که فرزند مرا بياور، چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مبارکش گردانيد وفرمود که سخن بگو اي فرزند! حضرت صاحب الامر عليه السلام شهادتين فرمود وصلوات بر حضرت رسالت پناه و ساير ائمه عليهم السلام فرستاد و بسم الله گفت وآيه اي که گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود که بخوان اي فرزند آنچه حق سبحانه و تعالي بر پيغمبران فرستاده است. پس ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سرياني خواند و کتاب ادريس و کتاب نوح وکتاب هود و کتاب صالح و صحف ابراهيم و تورات موسي و زبور داود و انجيل عيسي و قرآن جدم محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم را خواند پس قصه هاي پيغمبران را ياد کرد. پس حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود که چون حق تعالي مهدي اين امت را به من عطا فرمود و ملک فرستاد که او را به سراپرده عرش رحماني برند پس حق تعالي به او خطاب نمود که مرحبا به تو اي بنده من که تو را خلق کرده ام براي ياري دين خود و اظهار امر شريعت خود و تويي هدايت يافته بندگان من، قسم به ذات خودم ميخورم که به اطاعت تو ثواب ميدهم و به نافرماني تو عقاب ميکنم مردم را و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مي آمرزم و به مخالفت تو ايشان را عقاب ميکنم، اي دو ملک برگردانيد او را به سوي پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوييد که او در پناه حفظ وحمايت من است او را از شر دشمنان حراست تا هنگامي که او را ظاهر نمايم و حق را با او برپا دارم و باطل را با او سرنگون سازم و دين حق براي من خالص باشد. تمام شد آنچه از «جلاءالعيون» نقل کرديم.

و در «حق اليقين» نيز ولادت شريف آن حضرت را به همين کيفيت نقل کرده با بعضي روايات ديگر، از جمله فرموده: محمد بن عثمان عمري روايت کرده که چون آقاي ما حضرت صاحب الامر عليه السلام متولد شد حضرت امام حسن عسکري عليه السلام پدرم را طلبيد و فرمود که ده هزار رطل که قريب به هزار من ميباشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق کنند بر بني هاشم و غير ايشان و گوسفند بسياري براي عقيقه بکشند. و نسيم و ماريه کنيزان حضرت عسکري عليه السلام روايت کرده اند که چون حضرت قائم عليه السلام متولد شد به دو زانو نشست وانگشتان شهادت را به سوي آسمان نمود و عطسه کرد و گفت: «الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله»، پس گفت گمان کردند ظالمان که حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گفتن بدهد خدا، شکي نخواهند ماند. و ايضا نسيم روايت کرده که يک شب بعد از ولادت آن حضرت به خدمت او رفتم و عطسه کردم فرمود که «يرحمک الله» من بسيار خوشحال شدم پس فرمود:

ميخواهي بشارت دهم تو را در عطسه؟ گفتم: بلي، فرمود: امان است از مرگ تا سه روز.