بازگشت

راهنماي گمشدگان


حکايت سوم قصه تشرف سيد محمد جبل عاملي است به لقاء آن حضرت عليه السلام: و نيز عالم صفي مبروز سيد متقي مذکور نقل کرد که چون به مشهد مقدس رضوي مشرف شدم با فراواني نعمت آنجا بر من تنگ ميگذشت، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بيرون روند چون يک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم مرافقت نکردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس ازاداي فريضه ديدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله ديگر نيست و اگر به اين حال بمانم چون زمستان شود تلف ميشوم برخاستم نزديک ضريح رفتم و شکايت کردم و با خاطر افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم به همين حال گرسنه بيرون ميروم اگرهلاک شدم مستريح ميشوم و الا خود را به قافله ميرسانم. از دروازه بيرون آمدم از راه جويا شدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تا غروب راه رفتم به جايي نرسيدم فهميدم که راه را گم کردم به بيابان بي پاياني رسيدم که سواي حنظل چيزي در آن نبود. از شدت گرسنگي و تشنگي قريب پانصد حنظل شکستم شايد يکي از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا ميگرديدم که شايد آبي يا علفي پيدا کنم تا آنکه بالمره مأيوس شدم تن به مرگ دادم و گريه ميکردم ناگاه مکان مرتفعي به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبي ديدم تعجب کردم که در بلندي چشمه آب چگونه است، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم، بعد از نماز عشاء هوا تاريک شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاي غريب از آنها ميشنيدم بسياري از آنها را ميشناختم چون شير و گرگ و بعضي از دور چشمشان مانند چراغ مينمود وحشت کردم و چون زياده بر مردن چيزي نمانده بود و رنج بسيار کشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتي بيدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بي حالي. در اين حال سواري نمايان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد کشت زيرا که درصدد دستبردي خواهد بود و من چيزي ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمي خواهد زد، پس از رسيدن سلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه ميکني؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود کردم، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نميخوري؟ من چون فحص کرده بودم و مأيوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخريه مکن به حال خود واگذار،فرمود: به عقب نگاه کن نظر کردم بوته اي ديدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت،فرمود: به يکي از آنها سد جوع کن و نصف يکي صبح بخور و نصف ديگر را با خربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قريب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مکن که به کارت خواهد آمد، نزديک به غروب به سياه خيمه اي خواهي رسيد آنها تو را به قافله خواهند رسانيد. پس، از نظر من غايب شد من برخاستم و يکي از آن خربزه ها را شکستم بسيار لطيف و شيرين بود که شايد به آن خوبي نديده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه ديگر را شکسته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اي ديدم چون اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوي من دويدند و مرا به سختي و عنف گرفته به سوي خيمه بردند گويا توهم کرده بودند که من جاسوسم و چون غير عربي نميدانستم و آنها جز پارسي زباني نميدانستند هر چه فرياد ميکردم کسي گوش به حرف من نميداد تا به نزديک بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت: از کجا ميآيي؟ راست بگو وگرنه تو را ميکشم، من به هزار حيله في الجمله کيفيت حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم. گفت: اي سيد کاذب! اينجاها که تو ميگويي متنفسي عبور نميکند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت که تو ميگويي مقدور کسي نيست که در اين زمان طي کند زيرا که به اين طريق متعارف از اينجا تا مشهد سه منزل است و از اين راه که تو ميگويي منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير ميکشم و شمشير خود را کشيد بر روي من، در اين حال خربزه از زير عباي من نمايان شد، گفت: اين چيست؟ تفصل را گفتم، تمام حاضرين گفتند دراين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم که تاکنون نديده ام، پس بعضي به بعضي ديگر رجوع کردند و به زبان خود گفتگوي زيادي کردند و گويا مطمئن شدند که اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس جاي دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاي مرا براي تبرک بردند، جامه هاي پاکيزه برايم آوردند، دو شب و دو روز مهمانداري کردند در نهايت خوبي، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.